من همیشه معتقد بودم که وقتی سه تا دختر جور یه جا جمع بشن؛اون وقت زلزله میاد.و مرجان(دختر داییم)نفر سوم گروه من و ندا بود.الان دو روزه که مرجان خونه ماست.آخه وقت نمیکنن بیان دنبالش؛ما هم که از خدا خواسته.

کار ما این دو روزه بوده حرف زدن و خندیدن ؛عصر ها میریم خیابون گردی. آخر شب ها هم فیلم می بینیم.بعد از فیلم هم یه ساعت به نقد و بررسی اون میپردازیم(حالا فکر نکنید خیلی نظر های مهم مهم میدیم؛نه بابا نظرامون به درد عمه مون می خوره فقط… ).هر چه دیشب خواستم این کتاب شاملو رو بخونم مگه این دو تا ورووجک گذاشتن.هی تپیدن(اومدن)تو این اتاق منو آهنگ سوزان و حمیرا و اندی گذاشتن و اداشون رو در آوردن.تازه میگفتن تو هم بیا ادای سیاوش رو در بیار؛حالا فکر نکنید من از بس دختر سنگین رنگین و خانمی هستم؛این کار رو نکردم و همراه این دو تا نشدم.نه بابا؛از این خبرا نبود.دلیلش این بود که یه ساعت قبلش فیلم “من ترانه 15 سال دارم”رو دیده بودم و کلی حس غم و همدردی و آخی و نازی و بیچاره و دلم براش سوخت و این حرف ها… گرفته بودم؛

نصف شب هم که این دو تا ورووجک خوابیدن؛نشستم این کتاب ققنوس در باران شاملو رو خوندم؛به نظر من که عمراً به پای شعرای سهراب و فریدون مشیری برسه.به گرد پای شعرای فروغ و نیما هم نمیرسه؛البته من همه شعرای شاملو رو که نخوندم؛شاید بقیه اش خوب باشه.اینا رو گفتم چون میدونید که نظر من چقدر و چقدر(در حد nبار )مهم و فهیمانه و ارزشمند و اینا هستش.آره… حالا اگه قبول ندارید؛من چی کار کنم؟مشکل خودتونه ؛والا…(اَه اَه … دوباره که لوس و ابله شدم...)

خب دیگه؛من برم پی بقیه شیطونیم…

-1عروس خوش قدم رو دیدین؟صحنه های بامزه ای داشت.مخصوصاً قسمت هایی که امین حیایی بازی داشت.فیلم هم که پر بود از آهنگهای منصور و رقص.پارسا پیروزفر هم بر خلاف همیشه که نقش مثبت داشت؛این دفعه نقشی منفی و تقریباً طنز داشت.ولی در کل فیلم خیلی مزخرفی بود؛مخصوصاً آخراش.من که اصلاً پیشنهاد نمیکنم برین ببینین.

-2 دیشب که رفته بودم یه کتاب در مورد مونتاژ کامپیوتر پیدا کنم؛به جاش کتاب ققنوس در باران شاملو رو خریدم.فردا میام میگم نظرم در موردش چیه(از بس که نظر من مهمه… )

-3میدونید احساس میکنم“زندگی رسم خوشایندی ست”

-4 چه عجب من یه روز نیومدم نق بزنم.(تشویق… کف… سوت….)

از وقتی من؛خودم رو مغز متفکر خانواده اعلام کردم؛مادر بزرگم هر وقت منو میبینه میگه:مادر؛الهی خدا عقلت بده.

مرسی تحویل…

من نمی فهمیدم اون چی میگه؛وضعیت مضحکی بود؛پسر خالم رو میگم.من از بچگی درست نمیفهمیدم چی میگه.آخه اون تند تند حرف میزنه.من و اون زیاد همصحبت نمیشدیم.دلیل اصلیشم همین بود؛واینکه چرا من به اینطور حرف زدنش عادت نکرده بودم و هنوز نمی تونستم بفهمم که چی میگه؛ این بود که اون بچه درسخونیه و همیشه توی اتاقشه.این اواخر اگه به دقت به حرفاش گوش میکردم میتونستم بفهمم چی میگه.اما نمیدونم دیشب چه مرگم شده بود.خاله اینها دیشب پسر داییم و خانمش رو پاگشا کرده بودن(نمی دونم از این مراسم ها دارین یا نه.)؛و حالا اون وسط مهمونی یه چیزی رو میخواست بهش بدم یا شایدم میخواست یه چیزی رو به مامانش بگم؛نمیدونم؛من بهش گفتم حرفشو یه بار دیگه تکرار کنه؛اما اون عصبی تر و نامفهوم تر شروع کرد حرف زدن؛منم توی اون هیری ویری؛خنده ام گرفته بود.من عموماً میتونم خنده ام رو کنترل کنم؛اما دیشب همه چی فرق کرده بود.من ناشیانه دستم رو روی دهنم گذاشتم؛من نمخواستم که اون از این موضوع ناراحت بشه؛اما اون که ابله نبود.خدا الهام رو رسوند.من فهمیدم که الهام بهش گفت: باشه؛الان میارم.من تنها کاری که تونستم بکنم این بود که خودمو به یه اتاق رسوندم و تا جایی که تونستم خندیدم؛طبق معمول هم بعدش دچار عذاب وجدان شدم و خودم رو سرزنش کردم که این اداها یعنی چی.

یادمه همون اوایل که وارد دانشگاه شده بودم؛همین مشکل رو با یکی از پسرا پیدا کردم.اون یه چیزی رو میخواست بپرسه اما من نمیفهمیدم؛نه اینکه اون لهجه داشته باشه؛نه.اتفاقاً اون تهرونی حرف میزد؛احساس میکنم کلمات رو به هم چسبیده میگفت؛خلاصه اون روز هم کلی ضایع بازی شد.پسره لابد فکر میکرده؛ من کرم.

خب به من چه؛اونا باید سعی کنن؛یه ذره شمرده تر صحبت کنن.

-1 من نمیدونستم وبلاگ بلاگ اسپاتی ها و پرشین بلاگی ها که بسته شدن؛فقط یه اشتباه سهوی از طرف شرکت پارس آن لاین بوده و حالا مشکل برطرف شده و راحت میتونیم این وبلاگ ها رو بازکنیم.!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اینو روزنامه آشتی گفته؛راست و دروغش رو خودتون دارید میبینید دیگه.

-2 هیچ میدونستید بیت ماندگار فروغ فرخزاد-پرواز را به خاطر بسپار / پرنده مردنی است-قبلاً در شعر دیگرش به نام“ تنها صداست که میماند”اینگونه گفته شده بوده:پرنده ای که مرده بود به من پند داد که پرواز را بخاطر بسپارم.

تازه یه چیزه دیگه ام کشفیدم و اون اینکه اکثر شعرای فروغ واژه آرایی دارن؛مثل:“در نگاه شرم آگین گلی گمنام”که واژه آرایی حرف “گ”رو داره.

-3 فرنیا که اونقدر ریزه میزه بود؛ شده عین یه توپ قلقلی.بهتون گفتم اسم اون بچه رو گذاشتن فرنیا؛یعنی شکوه نیاکان؛ندا هم چپ میره؛راست میره میگه آخه اسم قحطی بود که اسم بچه شون رو گذاشتن شکوه بابا حسین؛(آخه پسر خاله و دختر خالم به بابابزرگ میگفتن بابا حسین؛خدا بیامرزتش).بعدشم میگه آخه بابابزرگ شکوهش کجا بود؛به قول مامان بزرگ؛بابابزرگ شکوفه هم نبوده چه برسه به شکوه.!!!

-4

و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام.

و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت.

و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید

و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست

و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند.

سهراب

-1من و بابام یه فرق خیلی اساسی داریم.و اون موقعیه که بخوایم یه مطلبی رو به یکی بگیم.من اول میرم سر اصل مطلب؛یعنی اولین جمله ای که میگم دقیقاً همون چیزیه که طرفم میخواد بشنوه.اولین جمله نتیجه کاره؛و بعدش میرم سر حاشیه و طول وتفضیل؛اما امان از وقتی که بابایی بخواد نتیجه یه کاری یا بحثی رو بگه؛شروع میکنه حاشیه رفتن؛وارد جزئیات میشه؛ و اصل و نتیجه مطلب؛ آخرین جمله ای که شما میشنوید. وقتی قرار بوده یه چیزی رو بهم بگه؛بارها بهش تذکر میدم که اول نتیجه کار رو بگه اما اون …

بارها به خاطر این موضوع بحثمون شده؛اما نه اون عوض شده نه صبر من زیاد.

-2 لازم میدونم یه موضوعی رو توضیح بدم؛یادتون میاد من میگفتم بلد نیستم لینک بدم و توضیحات شما رو نمیفهمم و شاید دلیلش اینه که من خنگم.(وشما مطمئن بودید دلیلش همینه)؛خب حالا میگم دلیلش این نبوده که من خنگم.دلیلش این بود که internet explorer, verssion من پایین بوده و من هیچ کدوم از کلیدها و امکانات تویblogsky رو نداشتم.البته الانم یه internet explorer با version 6 نصب کردم ولی همه چی رو برعکسی میبینم؛(فکر کنم صد دفعه اینو گفتم… )حالا اگه جرات دارین؛بیاین بگین کم کم دارم راه میوفتم.

-3 من دیروز یه اشتباه داشتم.اونم این بود که جمله آقای پاتریک هنری رو اشتباه نوشتم.“پسر شما در پنج سالگی مدیر شما؛در ده سالگی اسیر شما… ”(نه در پانزده سالگی).

-4

-ساده ترین درس زندگی اینست:هرگز کسی را میازار.“روسو”

-همه ما یک ایده مشترک داریم و آن جمع آوری پول است.“ولتر”

این آقای ولتر به طرز وحشتناکی تابع معقولات بوده؛درست برعکس روسو که به طرز فجیعی تابع احساسات بوده.

-1 از قدیم گفتن کادوی تولد؛دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره!!!!

-2 ای بابا؛ما نمیدونستیم که این شرکتی که میخوایم بریم کاآموزی؛ اینقدر باکلاسه؛وقت قبلی و وقت بعدی و….

حالا با این دردسر جدید چی کار کنم؛گفتن ما بیشتر از یک ماه به شما آموزش نمیدیم؛اما من دو ماه باید برم کارآموزی؛آخه فرم 50 روزه دارم که باید گزارش روزانه رو بنویسم؛ حالا پدر مادر و هفت جد و آبادشون رو بیامورزه که یه چیزی یاد میدن.آخه ثریا دیشب که زنگ زده بود؛گفت که یه هفته ای که رفته کارآموزی؛همش روی یه صندلی نشسته و بقیه رو تماشا کرده.من بهش پیشنهاد کردم که حداقل یه کتابی ببره؛اونجا بخونه.

خب دیگه فعلاً تا 15 مرداد که نوبت ما بشه؛بنده بیکار و علاف(الاف؟؟؟) هستم.کسی یه کتاب در مورد مونتاژ کامپیوتر سراغ داره به من معرفی کنه؟؟

-3 این مهمونی بازی های تابستانه؛حالم رو به هم میزنه؛من اصولاً تحمل مهمونی های پشت سر هم رو ندارم.اصلاً روحم کدر میشه توی این مهمونی های مزخرف……

4- حالا هم چند تا جمله قصار میذارم اینجا؛تا شما هم چهار تا کلمه یاد بگیرین:

-تفکر و تعمق زیاد برای یافتن سبب وجود یا هدف و مقصود زندگی به نظر من دیوانگی محض است.“انیشتین”

-فصاحت بیان معجزه میکند؛زیرا گوش های مردم از دیدگانشان بی تجربه تر است.“شکسپیر”

-پسر شما در پنج سالگی مدیر شما؛در پانزده سالگی اسیر شما؛در پانزده سالگی المثنی شما و بعد از آن بسته طرز تربیتش دوست یا دشمن شماست.“پاتریک هنری”

-1 منفور ترین چیز:مهمون های ناخونده ای هستن که با دعوت خودشون میرن مهمونی.

-2 منحوس ترین چیز:این وبلاگ های بلاگ اسپاتی ها هستش که باport بیport ؛با proxy بی proxy ؛با adress بی adress …باز نمیشه.

-3 قاط ترین چیز:این کامپیوتر منه که در تمام طول عمرش؛روی هم رفته یک هفته هم سالم نبوده.

-4 مضحک ترین چیز:هر نوع نوشته در کامپیوتر منه که هنوز برعکسه.

-5 آشغال ترین چیز: سطل آشغال اتاق منه که یک ماهه خالی نشده.

-6 خنده دارترین چیز:کارنامه این ترم منه.

-7 درهم برهم ترین چیز:محتویات مغز منه.

-8 گند ترین چیز:شربت سرفه منه.

-9 بی مصرف ترین چیز:yahoo messenger منه.

-10 -3 ترسناک ترین چیز:این کارآموزی منه.

-11مزخرف ترین چیز:با این تفاسیر؛قاعدتاً باید وبلاگ من باشه.

-1 چقدر خوبه وقتی آدم فکر میکنه یه دردسر جدید براش شروع شده؛یهو ببینه بدون اینکه خودش بدونه؛تموم شده.عالیه؛اصلاً حس بدی نسبت به این موضوع ندارم.

-2 وای… این کارآموزی هم شده آیینه دق من؛احتمالاً تا چند روز آینده؛بنده به مدت 300 ساعت؛سوژه دارم.

-3 یه چیز خیلی مهم؛امروز تولد ((دوست جونه))… زود برین بهش تبریک بگین.تولدت مبارک دوست جون خوفم(وای حالا این Antimemory میاد میگه غلط املایی داری؛منظورم همونیه که نوشتم..)

-4 به خاطر اینکه دیروز تعداد آدم هایی که تولدم رو تبریک گفتن به صفر میل میکردن(حد که یادتون مونده؟!!!!)واقعاً لازم میدونم که ازشون تشکر کنم.حالا در آینده جبران میکنم.(اَه اَه… چه آدم لوس و ننریم.)

-4

آب از دیار دریا

با مهر مادرانه

آهنگ خاک میکرد

بر گِرد خاک میگشت

گَرد ملال او را

از چهره پاک میکرد

از خاکیان ندانم

ساحل به او چه میگفت

کان موج نازپرورد

سر را به سنگ می زد

خود را هلاک می کرد!

امروز صبح؛در واقع یک بامداد امروز یه جشن تولد باحال برای خودم گرفتم؛اون لباس آبیه ام رو پوشیدم و یه موسیقی ملایم؛و با یه حس رمانتیک؛شروع کردم سهراب خوندن.آره؛میدونم لابد فکر میکنین عقلم رو از دست دادم؛یا چه میدونم هر چیز دیگه ای؛ولی به غیر از این کار؛هیچ چیز دیگه ای نمی تونست به این کلاف های مغز من سر و سامونی بده.

صبح هم ساعت 8 با آرزو رفتیم دانشگاه؛تا خیر سرمون نمره های هوش مصنوعی رو بگیریم.من ابداً نمی خواستم برم؛اما این بچه ها که رفته بودن سر خونه زنگیشون؛هی زنگ میزدن که نمره ها رو گرفتی یا نه؛خب به نظر شما بی ادبانه نبود اگه میگفتم حوصله ندارم برم نمره هاتون رو ببینم.آخرش هم 4 ساعت معطل شدیم ولی این نمره های کوفتی فاکس نشد؛هی من گفتم بابا سر کاریه؛بیا بریم؛اینا اگه قرار بود نمره ها رو فاکس کنند تا حالا کرده بودن.اما آرزو میگفت من دلم شور میزنه و تا نمره ها نیاد نه من میرم خونه؛نه تو.آخرش هم دست از پا دراز تر رفتم خونه.ندا هم تا تونست تو ذوق من زد.آخه ندا بعد عمری یادش مونده بود که امروز تولدم هستش.ندا میگفت که یه هفته پیش یه اردک پشمالوی سفید ناز(البته من ناز بودنش رو تایید یا تکذیب نمیکنم؛چون من به شخصه ندیدم)برام نشون کرده بوده که امروز بهم کادو بده ولی امروز که رفته بوده تموم شده بوده.حالا یکی نیست بگه چیز قحطی بود؛یه چیز دیگه میگرفتی.خلاصه همه چی با یه جعبه شیرینی اتمام یافت(این فعل آخریه چه ادبی شد!!!)

من کودکیم رو از دست دادم؛همین امسال و شاید همین امروز.فردا روز تولد منه و من مثل سالهای گذشته؛ذوق زده نیستم.به مامان بابام گیر نمیدم که فردا برام مهمونی بگیرن و بهشون سفارش نمیکنم که کادوی تولدم خوشگل باشه و اجازه میدم یادشون بره که فردا تولدمه.اونا فراموش میکنن و من اجازه میدم که فردا؛درست مثل روزای دیگه بگذره.ودرست برعکس سالهای گذشته؛به این فکر میکنم که یکسال به عمرم اضافه شده و من چقدر پیر شدم.اصلاً حس خوبی ندارم.مغزم دوباره شلوغ پلوغ و درهم برهمه.مغزم دوباره پر از فکرای جور واجوره و من همش دارم فکر میکنم؛فکر…

شایدم امروز یکی از روزهای ابریم باشه و فردا یه روز آفتابی.شاید فردا عین یه ورووجک بشم و زمین و زمان رو بهم بدوزم.شاید فردا یه روز دیگه باشه…..

-1 امروز صبح تا حالا داشتم یه کار خیلی خیلی مهم انجام میدادم.!!!من به مدت چندین ساعت درگیر امر خطیر جدا کردن هسته آلبالو از خود آلبالو بودم.البته این کار با دقت هر چه تمام تر انجام داده شد؛چون همه آلبالو ها سالم نبودن!!!!!!حالا فکر نکنید که من چه آدم بیکار و در عین حال حوصله داری بودم؛نخیر؛در تمام اون مدت؛این تیکه شعر سهراب تو مغزم وول وول میخورد:من به ….دل بستگی پاک قناعت دارم.وتمام اون مدت به این فکر میکردم که جای اون نقطه چین ها چی باید گذاشت و اصولاً سهراب به چی ممکن بوده که دل بستگی داشته باشه؛اونم از نوع پاک قناعتش.خب فکر میکنین اصل شعر چی بود.؟!! اصل شعر این بود:من به یک آیینه؛یک بستگی پاک قناعت دارم.بعدش به این فکر میکردم که چرا سهراب در یک جمله دو بار از کلمه “یک“استفاده کرده و بهتر نبود میگفت:من به یک آیینه؛دل بستگی پاک قناعت دارم.اما بعدش به این نتیجه رسیدم که سهراب حتماً یه چیزی میدونسته که اینو گفته و من بهتر برم همون آلبالو هسته کنم.!!!!!!!!

-2 میبنم که دستِ بالا دست بسیاره.وبعد از بلاگ اسکای چشمومون به آریان بلاگ روشن شده.تازه کلی هم برای خودش کلاس گذاشته اما کیه که؛یه کم تحویل بگیره.!!

-3 اینم از اون کتابه خوندم که معلوم نیست از قول کیه:

همیشه و در همه جای جهان؛در تمامی جماعات بشری یک قانون وحشتناک ازلی و ابدی حاکم بوده است:-اسب بینوا گاری را کشیده و سورچی گردن کلفت انعامش را گرفته است.

-4 راستی کسی شعرای نادرپور رو خونده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

تمام دیروز و امروز من صرف خوندن دو تا کتاب شده:کتاب شعر نیما و کتاب ضرب المثل ها.آهان دیروز دو تا مغازه باکلاس هم رفتم؛اول مغازه نقره فروشی و بعدش هم مغازه ترمه فروشی.واقعاً روح آدم از دیدن چنین جاهای سنتی؛ طراوت پیدا میکنه.کاش یه طوری میشد که من میتونستم همچین جاهایی کار کنم.اونوقت مطمئناً؛من 200 سال عمر میکردم.

حالا از خیالات بیایم بیرون.دیشب که یه شعر نیما رو خوندم؛طبق معمول اولش ازش چیزی سر در نیاوردم؛اما بعدش به صرافت افتادم که تفسیر اون شعر رو از آخر کتاب بخونم؛نتیجه اش عالی بود؛هر چند که معتقدم نباید معنی و تفسیر شعر رو خوند.

اینم همون شعره:

خانه ام ابری ست

یکسره روی زمین ابری ست با آن.

از فراز گردنه؛خرد و خراب و مست

باد می پیچد.

یکسره دنیا خراب از اوست

و حواس من!

آی نی زن که ترا آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟

خانه ام ابری ست اما

ابر بارانش گرفته ست.

در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم؛

من به روی آفتابم

می برم در ساحت دریا نظاره.

و همه دنیا خراب و خرد از باد است

و به ره؛نی زن که دایم مینوازد نی؛در این دنیای ابر اندود

راه خود را دارد اندر پیش.

اینا رو هم از اون یکی کتابه خوندم.مثلا ببینید این آقای محمد مسعود چه تعبیر جالبی از زندگی داره:((وه که زندگی چه معجون غریب و چه خواب مرموزی است.))

منظور ژان ژاک روسو رو هم از این جمله اش نفهمیدم:((بهترین علاج برای قلب شکسته اینست که یکبار دیگر آن را بشکنید.))به نظر شما منظورش چی بوده.؟؟!!!!!!!!

خدای من؛اون یکی خواهر(لاله) هم در گذشت.چه اتفاقی افتاد؟اونا هر دوشون مردند.حالا هر دوشون با هم هستن.

((لادن بیژنی؛یکی از خواهران دوقلوی به هم چسبیده ایرانی؛اندکی پس از عمل جداسازی درگذشت.))

این خبر زیرنویس شده ای بود که در شبکه خبر پخش شد.خدای من؛باورم نمیشه.من خیلی امید داشتم که هر دم تاشون زنده بممونن.سه روزه که من و مامان و ندا و مامان بزرگم تمام اخبارها رو؛در همه شبکه ها میبینیم تا لحظه به لحظه در جریان این عمل جراحی باشیم ؛وقتی این خبر رو خوندیم آه از نهاد همه مون بلند شد.کلی تو ذوقمون خورد و ناراحت شدیم؛حالا کاش لااقل حال اون یکی خوب بود.من نمیدونم اون همه دکتر اونجا دارن چه غلطی میکنن.واقعاً که… اَه….طفل معصوم اون یکی؛دچار چه عذاب وجدانی میشه.چه زندگیه وحشتناکی…آخی...