من خوب:

-فرش طرح گبه

-کیف

-مانتو

-جوراب

-شلوار لی

-جامدادی

-مقنعه

-خودکار صورتی و بنفش

-کمپوت توت فرنگی

-کتاب همراه با کامپیوتر

--کفش

-...

من بد:

حالا منظور...

من خوب:

همه شون خرید امروزت بودن...

من بد:

که چی حالا...

من خوب:

تو همه اینا رو نداشتی؟؟...

من بد:

حالا....

من خوب:

مسخره...هر چی میخوای با ادب باهاش حرف بزنی نمیشه.اصلاً به روی خودشم نمی یاره.میخوام بگم تو موجود بی خود،مصرف گرا،به درد نخور و بی توجه ای هستی...

من بد:

عمه اته

من خوب:

تو وقتی داشتی اینا رو میخریدی،به این فکر میکردی که کی باید پول اینا رو بده...

من بد:

خب خودم دادم...

--تو کار میکنی؟حقوق داری؟گنج پیدا کردی؟

--اولاً با ادب باش،بعدشم خب نه.از پول ثبت نامم برداشتم....

--بابای تو تاجره؟بابای تو سرمایه داره؟بابای تو کارخونه داره؟بابای تو گنج پیدا کرده؟

--نه.

--پس چه مرگت بود که این همه خرج پشت دست بابات گذاشتی.آشغالِ بی فکرِ مصرف گرایِ بی مصرف..

--اوهوی...اولاً بخوای بی نزاکت باشی از ذهنم پرتت میکنم بیرون!!بعدشم،خب منم احساس دارم،میخوام نو و شیک برم دانشگاه...

--خجالت بکش.چه روشم میشه دلیلش رو بگه،بچه پررو...برو گمشو اصلاً نمیخوام ریخت منحوست رو ببینم.

--هی هی ...تو مثلاً خیر سرت منِ خوبیا،بعدشم تو موقعی که داشتم اینا رو میخریدم کدوم گوری بودی؟

--مگه تو گذاشتی،با چنان سرعتی عمل کردی که هیچکی به گرد پات نمیرسید...بعدشم،مگه تو عقل نداشتی،شعور نداشتی...وقتی داشتی اینا رو میخریدی یه ذره به این بابای کارمندِ حقوق بگیر فکر کردی؟

-اولاً بابا که حالا ورشکست نشده...بعدشم معلومه که متولد ماه تیری،خسیس...

--اِ اِ...ولخرجی هاش رو کرده،تهمت هم میزنه،متاسفم برات...واقعاً متاسفم..خودت رو اصلاح کن...

--اصلاً به تو چه فضول

--گندت بزنن،دو ساعته دارم ور میزنم تا یه کم اصلاح بشی ....

--

..........................................

والا من همه جور مدل نصب ویندوز xp رو یاد گرفتم الا این مدلی که الان میخوام...ببینید من میخوام win98 رو به طور کامل حذف کنم و یه win xp روی xp قبلیم بریزم.در نظر داشته باشین که پارتیشن بندی و فرمت هم به درد نمیخوره چون من اطلاعاتم رو میخوام.حالا میشه بگید چی کار باید بکنم؟؟

ای داد...ای بیداد....آی هوار...آی فریاد...آی فغان...آهای کمک...آهای help

مثل اینکه کم آوردم یا نه،فکر کنم منم دلزده شدم.شایدم افسرده شدم.دیگه نوشتنم نمی یاد.دیگه حوصله اش رو ندارم.میخوام ولش کنم.آره... الان تصمیم گرفتم که دیگه خداحافظی کنم.برم دیگه...در اینجا رو تخته کنم....آره همین کار رو میکنم....

....................................................................................

ها ها...الکی خوشحال نشین،بی خود هم دلتون رو صابون نرنین که من میرم...با عرض شرمندگی سرکار بودین.همش یه شوخی مزخرف بود.مگه من حالا حالا ها دست از سر کچل شما بر میدارم(فکر کنم تا حالا با این همه وراجیی که کردم،کچلتون کرده باشم.خیلی معذرت میخوام.من حاضرم دیه همه رو تک تک بپردازم....)

آخی ...نازی...فکر کردین از دستم راحت شدین.الهی...عیب نداره.دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره!!

عجیبه...من که همیشه وراجیم میومد و یه چیزی برای گفتن داشتم.فکر کنم بلایی سرم اومده.یادم نمیاد،دیروز سرم به جایی خورده باشه.

بدون مقدمه:

چند تا ضرب المثل بامزه:

1-دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید(این که من وبلاگ های شما رو دوست دارم و ازشون خوشم میاد؛یعنی اینکه من دیوونم،البته دور از جون شما!!!!! اوهوی...شوخی کردما،یهو بهتون بر نخوره...اگه بهتون بر خورد،خیلی بی جنبه هستین)

2-میشینه که پس نیوفته(این یکی رو همش باید به من بگن،نمونش همین یه ثانیه پیش که داشتین شماره یک رو میخوندین)

1-من نمیدونم این مورچه ها چه جوری از اتاق من سر در میارن!!!!!!!!هر چی من چشام رو قلمبه کردم و دنبال یه ذره مواد غذایی گشتم و هی دنبال این چهار تا مورچه راه افتادم که خونه ای،لونه ای،سر نخی،چیزی.. پیدا کنم،نشد که نشد...

2-تمام هارد من کپی شده روی هارد زهره،تمام هارد زهره هم کپی شده روی هارد من.البته اشتباه نشه ها،اینا اصلاً سهوی نبوده،بلکه خیلی هم عمدنکی بوده...

3-کیا گزارش کارآموزی شون رو نوشتن؟؟هر کی نوشته خیلی بچه ی خرخون و مثبتیه!!!بنده اعلام میکنم که بهش دست نزدم....اوهوم...

3-وای وای وای وای،مشقای خطمم ننوشتم.حالا این پسره شاسکول(باز که بی ادب شدی،تو آدم نمیشی)میاد میگه:طول تابستون چه غلطی میکردی...به نظر شما،من چه جوابی باید بدم که دندان شکن باشه؟؟؟....بیچاره،هنوز هیچی نشده میخوام حالشو بگیرم(از بس که من واردم و اونم که همش کم میاره..آره جون عمه ام...)

4-بابا این مرجان،کمبود خواب برام میاره،مگه میذاره من دو دقیقه بخوابم...

5-کامپیوتر من،بر اثر مهندسی های اینجانب می هنگد.لطفاًً دست بزنید،سوت فراموش نشود........

6- من میخوام،خودم تهِ حوضمون رو رنگ بزنم،نصفش آبی،نصف دیگه اش صورتی یا عنابی.اما بابا میگه:بچه،این کارا،کار تو نیست.انگار که من شَلم.اصلاٌ سعی نمیکنن منو درک کنن.آخرش هم عقده ای میشم و باید برم رنگ زن بشم...

چقدر من اتاقم بهم ریخته است.من چقدر خوشم اومد که به تک تک پیرهن و لباسام کاور کشیدم.من چقدر چیزای سِت رو دوست دارم...امروز من توی شرکت،توی قسمتی که کار میکنم،دو ساعتی تنها موندم.آخه یه عده رفته بودن مسافرت،یه عده هم مرخصی.چقدر یه عالمه کار داشتن و به کار بقیه سر و سامون دادن،بامزه ست.....دو تا از دوستای ندا امروز خونمون دعوت بودن،چه گل های خوشگلی آورده بودن،خیلی حال داد.... مرجانم داره میاد چند روزی بمونه.چقدر هم صحبتی باهاش بعد از یه مدت طولانی کیف داره.....من چقدر از این شو سیما بینا خوشم اومد.خیلی دوسش داشتم،اصلا ممکنه یه چیزی بوی سنتی بودن داشته باشه و من ازش خوشم نیاد...الهی بمیرم.امروز دوست جونم عصبانی بود،شایدم افسرده.من هیچ کاری نتونستم انجام بدم،بر عکس،فکر میکنم حسی که داشت تشدید هم شد.من چقدر این جور مواقع کلافه میشم و دست و پام رو گم میکنم....زهره دوباره یادش رفت اسم کتابه رو برام بیارم...بابا چند روزه گیر داده که من پشت کامپیوترم چه غلطی میکنم،بیچاره که نمیدونه وبلاگ دارم و سیر تا پیاز زندگیم رو،رو میکنم....

وای چقدر امروز از بغل کردنِ اردکم کیف کردم، فقط حیف که من از هر چی بیشتر خوشم بیاد بیشتر بسته بندیش میکنم و یه جایی قایمش میکنم....چقدر عجیبه که من اینقدر به هر چیزی که متعلق به منه،وابستگی دارم....اِ...مرجان اومد،من دارم میرم.............................................................من چقدر از نقطه خوشم میاد!!!!!!!!!!

1-خیلی بامزه است،آدم بره تولد دختر خاله اش،تمام مدت همه بزنن و برقصن و تو محکوم به فیلمبرداری باشی.اون وقت تو آخر کار بی شرمانه و خیلی دیسیپلین جلوی خودشون،ادای رقصشون رو در بیاری.

حالا نمیخواد لوس بشین و کار یاد بگیرین.(برای این که جنس این دخترا رو من میشناسم؛همه شون سر و ته از یه کرباسن.)لازم به توضیحه که مهمونی بسیار خصوصی و خانوادگی بود.منظورم اینه که خیلی زشت و در اوج بی ادبیه که آدم این کارا رو توی هر مهمونی تولدی انجامش بده...بابا جون من،واضح اینکه من نمیخوام بد آموزی داشته باشم....وای کُشتم خودمو تا بگم چی میخوام بگم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

2-ایشون با بدجنسی تمام دست منو رو کرده.البته خودم گفتم که لعنت بر خودم باد...البته نمیخواد همه اش رو باور کنید،به عنوان مثال بنده خیلی هم ولخرجم!!!!!!!!!!!!

3-کسی برای درد استخوان مهره پشت گردن دوا درمونی سراغ نداره!!میدونید،خیلی بده آدم به تنهایی یه عالمه مبل رو جابجا کنه.

4-بنده باید 30 صفحه گزارش کارآموزی تایپ کنم و هنوز هیچی به هیچی(اشک...اشک...اشک...)

دیگه دوسم نداره،باهام قهر کرده و خودشو بهم نشون نمیده....

اصلاً ازم دور شده.بعضی شبا که صورتش از پشت آسمون بیرون میمونه،هر چی روی انگشت پام وایمیستم و دستم رو به طرفش دراز میکنم که بگیرمش،اصلاً نمیشه.قبلنا وقتی میخوابیدم سرش رو از لای پنجره میاورد تو و اون قدر روی صورتم قایم موشک بازی میکرد تا چشمام رو باز کنم و ساعت ها بهش نگاه کنم.اما حالا صورتش رو با اَبرا میپوشونه که نبینمش.منم دلم رو با ستاره ها خوش کردم اما هیچی جای اونو نمیتونه بگیره.دلم واسش تنگ شده...ماه کوچولو کجایی...

   گنه کرد در بلخ آهنگری           به شوشتر زدند گردن مسگری

آره، کم آوردم...

آره خسته شدم...

از این خونه در هم بر هم خسته شدم

از این بی سر و سامونی خسته شدم

از این گل کار و خشت مال و نجار و بنا خسته شدم

از این اتاقم که سه روزه که خالیش کردیم تا بیان موکتش کنن خسته شدم

از این که هر شب باید روی زمین بخوابم، خسته شدم

از این که هر روز،هر ساعت، هر دقیقه باید این کامپیوتر رو از این اتاق به اون اتاق ببرم،خسته شدم

از این که هر روز مامان و بابا نق نق میزنن که کار آموزیت کی تموم میشه،خسته شدم

از این که این آقای پر ادعا هر روز تاکید میکنه که تا آخر شهریور باید بیای کار آموزی خسته شدم

از این ندا که کنکور داشتنش رو هر روز توی سر من میکوبونه،خسته شدم

از دستور دادن های پی در پی مامان بزرگم،خسته شدم

از مهمون هایی که تمومی ندارن، خسته شدم

از گل های بی ریخت گلایول خسته شدم

از پذیرایی کردن خسته شدم

از این که هر روز باید با این بابا سر و کله بزنم که ورزش کنه،خسته شدم

از این همه نق نقی که توی وبلاگم میکنم،خسته شدم

از این کی برد که برچسب فارسی نداره،خسته شدم

از این که بومم یک کنار افتاده و نمیرسم نقاشیم رو تمومش کنم خسته شدم

از این که حس سهراب خوندنم نیست خسته شدم

از سر و کله زدن از عالم و آدم خسته شدم

از این وبلاگ مزخرفم هم خسته شدم

از پرسه زدن توی وبلاگ ها بدون اینکه نشونی از خودم بذارم،خسته شدم

از شنیدن آهنگ های غمناک خسته شدم

از خوردن بیسکوییت های کِرِم دار توی شرکت خسته شدم

از عذاب وجدانی که یک ماه و نیمه گرفتم خسته شدم

از اعصاب داغونی که دارم و هیچ جوری نمیتونم کنترلش کنم،خسته شدم

آرررررررررررررره...اعتراف میکنم خسته شدم

چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟خنده داره......مهم نیست،هیچی مهم نیست...

من دیشب با مامان و ندا نرفتم عروسی،اونم فقط به خاطر این که فکر میکردم صبح زود باید برم شرکت.تاریخ و زمان و حساب کتاب از دستم در رفته.من نمی دونم چرا اینقدر الکی مجنون بازی در میارم.مثلاً همین دیروز،قرار بود اون،" یکی "دیروز لینک بشه اما من یادم رفت.به هر حال ماهی رو هر وقت از آب بگیرن تازست.خب یکی...

12 ساعت بعد....

امشب رفتم پاتختی همون عروسی دیشبی.جای شما خالی خوش گذشت.توی این مهمونیه،هی من فکر میکردم کدوم پسر پادشاهی قراره بیاد این مریم(دختر دایی مامانم) رو برداره،از بس که این دختر خوشگل و ناز و خوش پوش و خوش سلیقه و فوق لیسانس و پولدار و(البته باباش پولداره،خودش حقوق بگیره...)و یک عالمه دیگه از این محاسن دار هست.

دوباره 12 ساعت بعد...

وای که امروز چقدر از خوندن کلمه مفتکی خندیدم،silvery جونم،تو هم خیلی بامزه ای ها...

آهان یه چیز دیگه،الان کلی سر حال و شارژ هستم،هر که میخواد عیب و ایراد بگیره،بیاد که ظرفیت شنیدنش رو دارم،اما بعدش رو خدا عالمه،ممکنه مثل بمب عمل کنم.راستی صبحتون به خیر........

8 ساعت بعد...

نمیدونم این مطلب چه نحوستی گرفته که هیچ جوری publish نمیشه.!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یکی اومد گفت:یالا پسورد وبلاگت رو بده،کارش دارم(راستش رو بخواین تقریباً دستور داد!!!!!!!!).بعدشم غیر مستقیم گفت که وبلاگم خیلی بی ریخته.(واقعاً مرسی...).سر تغییرات هم اصلاً تفاهم فکری نداشتیم.مخصوصاً این counter جدیده.از اون اصرار از من انکار...آخرشم همینی شده که میبینید.باید اذعان کنم که این جینگیل وینگیل ها،اصلاً باعث نمیشه که قاط بودن اعصاب من سر جاش نباشه،چون سوهان روح هنوز سر جاشه.ولی فکر کنم هفته دیگه خیلی هم خوشم بیاد.اصولاً من از تغییرات میترسم(البته اولاش...)ولی بعداً بهشون عادت میکنم.

خلاصه من الان لازم میدونم به طور خیلی رسمی و با دیسیپلین کامل تشکر کنم.

همین دیگه...

استخوون مهره پشت گردنم درد میکنه...

مغزمم گیج ویج میزنه و منگه...

انگشت دستمم وقتی داشتم اون مودم کوفتی رو نصب میگردم، برید...

پاشنه پامم که طبق معمول درد میکنه...

این وسط گوشمم سوت سوت میکنه...

اعصابمم که دو روزه قاط زده،هی داره گذشته رو یاد میاره...

حوصله هم که اصلاً صحبتش رو ندار،مقدارش به صفر رسیده...

بقیه نداره دیگه...چه خبره مگه.

خدایا آرامش... سکوت...یا یه تن بی خیال به من عطا کن.

خدایا یه اعصاب راحت...یه صبر ایوب...یا یه مشت محکم به من عطا کن.

...

گفته باشم ها،اعصاب درست وحسابی ندارما...سر میزارم به بیابونا...مجنون بازی میشه ها... نگی بنده ناخلفیا... نگی نگفتیا...،حالا ببینم چه گلی به سرم میزنی...

"الهی قربونت برم...

الهی فدات بشم...

الهی دورت بگردم...

ملوسک من...

قربون چشای مشکیت بشم من..."

من اینا رو به یه فُک سفید که روی صفحه desktop کامپیوتر مشتری بود،میگفتم.همه کسایی که اونجا بودن به دو نتیجه رسیدن:

اول:من احتمالاً عقلم رو از دست دادم

دوم:من فُک های سفید رو بیشتر از آدما دوست دارم...

با کمال شرمندگی باید موارد فوق رو تصدیق کنم.

میشه لطفاً یه ذره ملایم تر رفتار کنین...

اصلاً ملایم تر پیشکش...

میشه اینقدر زبر و کدر رفتار نکنین...