1- من نمیدونم چرا اینقدر از حمل کردن سبدهای چرخدار فروشگاه ها متنفرم.مخصوصاً اولش که تازه وارد فروشگاه شدی...من نمیدونم این کار چه مشکلی داره مثلاً.ولی من هیچ وقت نتونستم این موضوع رو برای خودم حلش کنم و کماکان از این کار بدم میاد....(بعضی وقتا اطمینان پیدا میکنم که مخم تاب داره....)
2- چقدر خوبه آدم مهمونی دوستش دعوت بشه.کلی برای روحیه ادم خوبه....چون اول کلی از آدم تعریف میشه.دوم هم اینکه کلی آدم میتونه ورجه وورجه کنه و شلنگ و تخته بندازه.تازه کلی هم میتونه آتیش بسوزونه....تازه شومینه خونه شون هم کلی ذوق مرگت میکنه...چون با چوب طبیعی میسوزه و کلی یاد دماوند میوفتی و شیطونی هایی که با کل فامیل روز های چمعه باهاشون میکردی...هی هی،جوونی کجایی که یادت بخیر...
۳- از قدیم گفتن:آدم وقتی میوفته تو چاه،بعدش خیلی میترسه که دوباره بیوفته تو چاه(از:پروفسور من)
من الانه خیلی دلم میخواد بگم که اون پسره ی مزخرف چه جوری حالم رو گرفت و من خیلی دلم میخواد سر به تنش نباشه....ولی خب میترسم فردا بیاد بگه:فکر کردی من وبت رو نمیخونم.جرات داری بیا دانشگاه تا حقت رو بذارم کف دستت....
۴- آخ جون ...فردا یا شایدم پس فردا قراره به یکی هدیه بدم.برای لو نرفتن ماجرا مجبورم بعداً بیام توضیح بدم....

من؟
من حالم خیلی خوبه!!!
اصلاً هم سرم درد نمیکنه که...
اصلاً هم هیچ کس صبح تا شب بهم نگفت چهرت اَخمه که...
اصلاً هم صبح کله سحر مامانم دعوام نکرد که...
اصلاً هم کلاس جبرانی اول صبحمون کنسل نشد که...
اصلاً هم استاده سر کارمون نذاشته بود که....
اصلاً هم من و دوست جون عصبانی نشدیم که...
اصلاً هم بعدش عین معیوب العقل ها برنگشتیم خونه که....
اصلاً هم عین خل ها،ظهر دوباره برنگشتیم دانشگاه که...
اصلاً هم نگران نیستم که...
اصلاً هم درس نخونده ندارم که،مخصوصاً ریز و معماری...
اصلاً هم شونصد تا پروژه ندارم که...
اصلاً هم کنفرانس نباید بدم که....
اصلاً هم سرم درد نمیکنه که...
اصلاً هم دو تا استامینوفن ننداختم بالا که....
اصلاً هم دپرس نیستم....
اصلاً هم این نوشته ام از نوشته ایشون تاثیر نپذیرفته که......
گفتم که:الان کلی بشاش و سرحالم....
................................................................................
تنها اتفاق خوشایند و شیرینی که امشب افتاد اینه که دوست جون با من آشتی شد...اطمینان داشتم که امکان نداره دو تا دختر نتونن مشکلاتشون رو با هم حل نکنن و با هم کنار نیان.... ممنون مریم جونم...

 

و حالا مریم،همون طور که نوشته های دیروزم رو خوندی،امیدوارم نوشته های امروزمم بخونی:
مریم معذرت میخوام...
نمیگم عصبانی نبودم ولی مریم باور کن من دچار عصبانیت آنی و زود گذر شده بودم.باور کن اگه نیم ساعت دیر تر مشغول نوشتن شده بودم امکان نداشت دیگه اونا رو بنویسم.برای اینکه آتیشم خوابیده بود....
باور کن هر کی دیگه جای تو بود همان آن دعواش میکردم.به روت نیاوردم؛ دلیلشم اینه که معتقدم تو روحیه حساس و ظریفی داری.و چون دوست دارم،امکان نداشت کاری کنم که تو از دستم ناراحت بشی....
به خاطر جریانی که پیش اومد؛متاسفم............
بازم معذرت میخوام؛همین.


میدونید من از ساعت 6 صبح تا حالا هزار دفعه اینا رو بلند بلند و تو دلم خوندم:
"خونشون در داره، در خونشون کلون داره، حیاط داره، ایوون داره،
اتاقش تاقچه داره،حیاطش باغچه داره،
باغچه که داره گل گلی، کنار حوضش بلبلی، لای لای لای"..
لای لای لای....لای لای لای.........(بیشتر از هزار بار این خط تکرار شود)
آی من با این آهنگه حال کردم،آی من امروز با این آهنگه کیفیده شدم،آی من با این آهنگه دارم ذوق مرگ میشم .الهی خدا یک در دنیا،صد در آخرت به باعث و بانیش عطا کنه!!!!
.........................................................
الان موقعیه که باید مثل خر درس بخونم اما خریتم نمیاد............
..........................................................
هر چی خواستم دندون رو جیگر بذارم و هیچی نگم نشد.
من نمیدونم چرا بعضیا فکر میکنن ملت خرن،نفهمن،به اندازه یه بز حالیشون نیست.یه چند وقت پیش تر دوست جون این لینک رو به ما داد و گفت این خرسه میتونه فکر تو رو بخونه.(نیم ساعت پیش هم این لینک رو توی وبلاگ نوشی دیدم).منم رفتم دیدم که هی مینویسه:فکر شما رو میخونم و معجزه میکنم و این حرفا....بعدشم 6 تا کارت نشون داد و گفت که یکیش رو انتخاب کن و بالاخره هر چی گفت،انجام دادیم.آخر کارم گفت:ببنید کارت انتخابی شما جزء این کارت هایی که الان گذاشتم نیست.منم دیدم راست میگه.که یهو فهمیدم کلک اولیه و احمقانه شون چیه....بذارید درست براتون توضیح بدم.ببینید،ما چهار نوع مختلف کارت داریم:خشت و خاج و پیک و دل.بنابرین در کل 12 نوع مختلف شاه و بی بی و سرباز از این چهار نوع کارت داریم.اینا در سری اول،6 تا از این کارت رو انتخاب میکنن و میگن یکیش رو انتخاب کن و بعد در سری دوم،6 تا کارت باقیمانده رو آخر کار نشون میدن و میگن:ببینید کارت انتخابی شما جزء این کارت ها نیست و ما ذهن شما رو خوندیم!!!!!!!!!!!!مسلمه که هر کدوم از کارت های سری اول رو که انتخاب بکنیم،توی سری دوم کارت ها نیستن....
شیطونه میگه دوباره شروع کنم فحش بدما.دِ آخه بشر،میخوای سر ملت رو گول بمالی،یه ذره شعورت رو بکار بنداز تا کلکت سر 3 ثانیه لو نره.ملت که دیگه خل نیستن که.......به شعور همه هم توهین نکن......
**نتیجه اخلاقی:یه ذره آدم باشین،بقیه رو هم آدم بدونین!!

اینا نتیجه ی وبگردی امروزم هستن:
1-یاس سفید:میدونید این وبلاگ از نظر ظاهری خیلی به نظرم تک اومد.رنگ زمینه ی این وب بادمجونی رنگ بود که در اون رنگ های صورتی،یاسی و بنفش استفاده شده بود.هم خیلی تک بود و هم خیلی سِت...
۲-من و هیلا:این وب رو با اشتیاق تمام خوندم.نویسنده اش خیلی راحت و بی تکلف مینویسه.درست برعکس چیزی که بین بقیه وب نویسها رواج پیدا کرده.تا حالا توجه کردین جدیداً چقدر همه مبهم و گنگ و در هم برهم مینویسن....پیدا کردن یه وب صاف و بی آلایش سخت شده...
۳- صادقانه:چند خط از چیزهایی رو که نوشته بخونین:
تو کلا با کسی کاری داری؟ نه بابا تنهایی کلی حال میکنی
!
اصلا ناراحت نباش مگه من چیزی گفتم!
می دونی کارد بزنی کلی خون ازم میاد بیرون؟!
من؟ صبرم صبر عیوبه
من؟ آدم نیستم که
من؟
اصلا گور بابای من....»
نمیدونم چی بگم،اصلاً چی میتونم که بگم....
۴- حتماً تا حالا آهنگ این وب رو گوش کردین...
۵- من هنوز نمیدونم چرا وبلاگ دوست جون هم تعتیل شده هم تعطیل؟؟!؟؟!؟!!در ضمن خیلی بی خود کرده.اصلاً این حرکات چی معنی میده........
.......................................................................................................
بهترین روش برای اینکه بعد از اینکه ملت رو نقد کردین کتک نخورین اینه که:نرین توی وب هاشون نظر بدین.چون میان وبت رو میخونن و فحش نثارت میکنن.........

بنده امروز به تیم ملی والیبال دانشگاهمون دعوت شدم.پس فردا اگه دیدین تیم ما تو جهان اول شد،بدونید و آگاه باشید که استعداد و کمالات بنده بوده(کمالات این وسط چه ربطی داشت!!!!!!).
**توضیح:بد نیست آدم بعضی وقتا خودش رو تحویل بگیره،برای روحیه طنزش مفیده.
..................................................................................................
شنیدین از یه جوون پرسیدن:عاشقی بدتره یا بی پولی؟؟گفته:الهی تنگت نگیره!!!!!!!!!!!!!!!!میدونید به نظر من اون بنده خداهه،خیلی بی کمالات و بی ادبیات تشریف داشته.ولی خوب ببخشیدش،که واقعیت رو گفته!!!!
..................................................................................................
امروز پیش خودمون گفتیم سه ساله داریم میریم دانشگاه،یه بار واسه افطاری دانشگاه نموندیم.این سال آخریه رو بمونیم ببنیم چه جوریاست(کی گفته من فضول نیستم،حالا بهتون ثابت شد!!).
امشب یه صحنه بامزه دیدم.آقا یه پسره تو دانشگاه ما هست که عین این مانکن های هندی لباس میپوشه،پسره آخرِ لباس اَجغ وجغ پوشیدنه.باید میبودین میدیدین با این تریپش چه جوری سر دیگ گنده برنج رو گرفته بود و از پله ها بالا میومد.(حالا هی بگین این پسرا یخن،نه بابا،بعضی وقتا خیلی هم جکن... )
..............................................................................................
الانه که از خستگی غش بکنم...

دیشب ساعت یک،نشسته بودم و داشتم آروم ونگ میزدم.یاد بدبختیهای سه ماه پیشم افتاده بودم.همون موقع ها که بابا سکته کرده بود.یاد همون موقع که بعد از سه روز، این موضوع رو خیلی سربسته بهم گفتن،یاد اون موقعی که توی 6 ساعت،600 تا بشکه اشک ریختم و بال بال زدم.یاد اون موقع که اینقدر کنار اتاقم نشستم و ونگ زدم تا بهم خبر دادن بابام حالش خوب شده.یاد اون روزهای که عین سگ جون کندم.یاد اون روزهایی که از 7 صبح تا 3 بعد از ظهر رفتم کارآموزی و عین یه سگ براشون جون کندم.از ساعت 4 بعدازظهر تا 3 نصف شب هم از اون خونه به این خونه اسباب کشی کردم،دست تنها،بدون پدر و مادر؛عین یه بچه یتیم.یاد هموه موقع ها که نصف شب با ندا می نشستیم و پاهای ورم کرده مون رو چرب میکردیم.یاد اون موقع هایی که عین آدم های ناقص العقل،یک مشت دروغ تحویل ندا میدادم تا آب تو دلش تکون نخوره،تا مثل من احساس یتیم بودن نکنه...و ونگ زدم به خاطر این که همه این کار ها رو من کردم.من که لای پنبه،اونم توی یه شیشه،بزرگم کرده بودن.منی که از گل نازک تر بهم نگفته بودن.منی که به اندازه ی یه گلبرگ گل ازم مواظبت کرده بودن،منی که به اندازه ی یه شیشه،نازک و شکننده بودم...و این من بودم که سه ماه پیش توی اون مرداب داشتم دست و پا میزدم،این من بودم که این همه رنج و درد وعذاب سرم خراب شد.و این من بودم که توی اون بیابون برهوت،تنهایی میدویدم و این من بودم که لحظه لحظه توی اون لجن لعنتی فرو رفتم.و ونگ زدم به خاطر این که تنها بودم،تنهای تنها و هیچ کس نیومد بپرسه:خرت به چند من،و کسی نیومد بپرسه:زنده ای یا مرده،و کسی نیومد بپرسه:چه غلطی داری میکنی.و کسی نیومد بپرسه:هنوز نفس میکشی؟؟...چرا یادم اومد،یکی اومد و گفت برای بابات دعا میکنم،و در جواب بهش گفتم:ممنون،بابام بهتره...در حالیکه روی کی بردم بارون میومد،همون طور که دیروزش اومده بود،همون طور که چند روز پیشش اومده بود،همون طور که فرداش اومد،همون طور که تا یک ماه بعدش اومد.همون طور که همه جا همین بارون اومد.همون طور که دیشب اومد...
...........................................
چنان فشرده شب تیره،پا،که پنداری
هزار سال بدین حال باز میماند
به هیچ گوشه ای از چارسوی این مرداب
خروس آیه آرامشی نمی خواند.
چه انتظار سیاهی،
سپیده میداند؟
«فریدون مشیری»

ساعت 9 هست.از جام میپرم.زیر لبم شروع میکنم غرولند کردن:"خرس تنبل.خجالتم نمیکشه تا این وقت روز خوابیده.شنبه هم لابد میخوای به استادت بگی:خوابم برد،نتونستم خودم رو برای کنفرانس اماده کنم"....میپرم تو آشپزخونه."پنج دقبقه بیشتر وقت نداری صبحانه بخوری".یه استکان رو آب میکنم و میذارم توی مایکروفر.از توی قفسه یه چای کیسه ای برمیدارم...صدای مایکروفر هنوز در نیومده...شروع میکنم کتابم رو تند تند ورق زدن...بوق..بوق...استکان آب جوش رو بر میدارم،زیادی داغ شده.آب سرد میریزم توی استکانم."زود باش دیگه،فقط پنج دقیقه".چای کیسه ای رو میندازم توی استکان...بلندش میکنم...."خدای من"...دارم از تعجب میمیرم."تو روزه ای،الاغ عزیز".خوشحال میشم.سه دقیقه صرفه جویی شد...
ساعت یازدهه..."vip,vif,ac,vm,rf,iopl,tf,sf "...."خدای من،اینا دیگه چیه!!!!!!!!!!"..."EBP دیگه چه زهرماریه؟!؟!؟"...کتاب رو ورق میزنم..."نمیشه،نمیشه،تموم نمیشه......."
ساعت یک بعد از ظهر...."مانی...مامانی..."مامانم میگه:چیه،چرا داد میزنی..."تموم نمیشه...عامل تمام بدبختی های من تو هستی...تو گفتی برو ریاضی...من از این رشته بدم میاد...من اصلاً میخوام برم شمال...".مامان میگه:چرا خودت رو لوس میکنی.هیش......(مرسی واقعا مامان جون که اینقده تحویل گرفتی)
ساعت دو بعد ازظهر...ندا میگه:استاد چانگ،این هفته رامین میمیره،نمیخوای ببینی؟...."نه،خورشید خانم گفته نمیمیره"...ندا میگه:خورشید خانم دیگه کیه؟؟؟؟"ولش کن،هان؟؟اینطوری بهتره"...
**توضیح:جملات داخلِ"..... "فرموده های بنده هستن
....................................................................................................
از وبلاگ سیب:
«اگه میخواهی که پُر دوستت بدارند،محبت خود را پُر نشان نده»
مجبورین که این موضوع رو اینقدر بهم ثابت کنین...یه ذره اصلاح کنید خودتون رو...واقعاً شرم آوره...یه ذره بشینید به گناهانتون فکر کنید(موعضه به سبک عمه مارچ).
..................................................................................................
فریاد میزنم،
--نه صدایی
بر من نه پاسخی،نه پیامی.
تردید بود و،
--من
--این تَلخوَش شرنگ شماتت را--
قطره
قطره
باری به جام کردم و نوشیدم
دیدم که می جوند
دیوار اعتماد مرا موریانه ها.
اینک من آن عمارت پای بست ویرانم.
...
«حمید مصدق»


 

امروز وقتی سوار اتوبوس شدم که برم دانشگاه یه نگاه به خودم انداختم.کفش سفید،شلوار لی آبیِ روشن،مانتوی صورمه ای،یه ژاکت صورمه ای و یه کیف سبز روشن...وسط اتوبوس شروع کردم هرهر به خودم خندیدن....امروز برای تنوع مانتو و شلوار و کفشم رو عوض کرده بودم اما چون عجله داشتم یادم رفته بود کیف مشکیم رو بردارم و حالا داشتم به تیپ جوادی که با این کیف سبز پیدا کرده بودم می خندیدم.البته این خنده به اینجا ختم نشد،دانشگاه هم که رسیدم به عالم و ادم این موضوع رو گفتم تا بازم بخندیم.....
آرزو دیشب رفته بود یه کیف بی ریخت خریده بود.خودشم اینو میدونست.خودش میگفت نمیدونم دیشب چی تو سرم خورده بود که اینقدر بد سلیقه شده بودم.ازم پرسید خیلی ضایع است.گفتم:خیلی،اگه میتونی عوضش کن...بهم میگه:کوفت،مجبوری همیشه راستش رو بگی...نمیدونم چرا مردم دوست دارن که بقیه بهشون دروغ بگن.خیلیا رو دیدم که وقتی یکی ازشون میپرسه این خوشکله یا نه؟بهش میگن:آره ،خیلی خوشکله.اما همین که طرف ازشون دور میشه،زُل میزنن تو چشات و میگن:اَه اَه چقدر زشت بود....من از این کار بدم میاد.اصلاً چندشم میشه.هیشه به طرفم راستش رو میگم،حتی اگه خوشش نیاد...اصلا دوست ندارم الکی دلش رو خوش کنم و بعداً اجازه بدم ملت بهش بخندن...(چقدر ور زدم،اَه...)
امشب یه دل سیر تاب سواری کردم،اونم توی خونمون،(الهی بابام 4000 ساله بشه که امروز این تاب رو درست کرد).باد سرد توی صورتم میخورد و موهام رو توی هوا پخش میکرد...آی کیف داشت.الهی خدا نصیبِ همه تون کنه...
شنبه کنفرانس معماری دارم.تازه امروز موضوع رو از استاد گرفتم و با اعتماد به نفس هم،همون لحظه اعلام کردم که شنبه کنفرانس میدم.استاده پیش خودش میگه این دختره مخش تاب بر میداره!!!!
وایییییییی این درس کامپایلر عجب شیرینه.عین بازی ریاضی میمونه...باید مغزت رو بکار بندازی و فکر کنی،نه اینکه مثل خر حفظ کنی...(توجه کردین من چقدر بی ادب شدم،همش میگم عین خر...چرا یکی تون نمیاد بگه:یه ذره با ادب باش....من باید حتماً بهتون بگم!!!!!)
این شعر رو نیم ساعت پیش کشفیدم،یه حس رنجش توشه،نه؟:
**قاصدک
قاصدک!هان،چه خبر آوردی؟
از کجا،وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی ،اما اما
گردِ بام ودرِ من
بی ثمر میگردی.
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیّار و دیاری-باری،
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس،
برو آنجا که تو را منتظرند.
قاصدک!
در دل من همه کورند و کرند.
دست بردار ازین در وطنِ خویش غریب.
قاصد تجربه های همه تلخ،
با دلم میگوید
که دورغی تو،دروغ؛
که فریبی تو،فریب.
قاصدک!هان،ولی...آخر..ای وای!
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام،آی!کجا رفتی؟آی...!
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی،جایی؟
در اجاقی-طمع شعله نمی بندم-خُردک شرری هست هنوز؟
قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم میگریند.
«اخوان ثالث»

امروز کتاب "قصه ی من کلاغی ندارد رو خوندم".اشعار شهرام بهمنی پر بود از کلمات گریه و کلاغ.زیادی نوگرایی داشت.خوب برای من،مدل جدیدی از شعر بود.ولی به دلیل زیادی سپید بودن شعراش خیلی بهم نچسبید.(لابد میدونید شعر سپید چه جور شعرایی هستن)....
از تنفر زیادی که از این درس معماری دارم،نمیدونم چه خاکی تو سرم کنم؟کنفرانس هم میخوام خیر سرم بدم.
امروز با بابا رفتیم فروشگاه...اونجا یه اقایی رو دیدم که به طرز فجیعی برام آشنا بود.یک ثانیه بیشتر ندیدمش.اصولا من توانایی اینو ندارم که به یه نفر بیشتر از یکی دو ثانیه چشم بدوزم.مخصوصاً اگه یه آقای غریبه باشه...بعد از یه دقیقه یادم اومد که قبلاً همین جا دیده بودمش.وبه دلیل قد بلند و تنومند بودنش، و اینکه اون دفعه یه لباس قرمز تنش کرده بود،بیخودی ازش ترسیده بودم...
بعدش هم رفتیم گارد شومینه ببینیم و قیمت دستمون بیاد.باورتون میشه تو یه خیابون،پنج جا،یه نوع گارد رو قیمت کردیم و هر کدوم 5 نوع قیمت مختلف دادن،18،22 ،30 ،38،هزار تومن...حالا خوبه خودشون روشون میشه اینقدر کلاه سر ملت بدبخت بذارن...والا اگه من بودم خجالت میکشیدم.حیا هم خوب چیزیه....
به طرز فجیعی دلم برای نقاشی کردن روی بوم تنگ شده...اما اگه بخوام شروع کنم حسابی منو به خودش جذب میکنه و هیچ کار دیگم نمیرسم.کی من این لیسانس کوفتی رو میگیرم تا به زندگیم برسم و خودم بشم.......
دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگی از دور مرا میخواند،
لیک پاهایم در قیر شب است.
...
نقش هایی که کشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود.
طرح هایی که فکندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود.
دیرگاهی است که چون من همه را،
رنگ خاموشی در طرح لب است.
جنبشی نیست در این خاموشی:
دست ها،پاها در قیر شب است.
«سهراب»

 

سرم درد میکنه...
مامانم داره داد میزنه :بچه بیدار شو،دانشگاهت دیر شد.من توی دلم گفتم:خوابم میاد.مانی به در اتاقم میزنه تا از خواب بپرم.داره نق میزنه که چقدر باید صدات کنم.اما من خوابم میاد.مامان همیشه پیروزه...با بی میلی زیادی میرم دانشگاه.استادمون نمیاد.حرص من و دوست جون خیلی در اومده.آخه فقط همین کلاس رو امروز داشتیم.دوست جون میگه بریم پاساژ،میخوام پالتو بخرم.با کمال میل قبول میکنم...چقدر همه چی گرون بود.چقدر هم همه چی خوشگل بود.من از اون روسری های ناز میخواستم بخرم.ولی
enough money نداشتم.تمام پولام برای خریدن کارت اینترنت بر باد رفته.تصمیم دارم ترک اعتیاد کنم(اینترنت رو میگم..).این طوری روسری هم میتونم بخرم...
سرم درد میکنه...
وقتی به مانی گفتم رفتم پاساژ،گفت:آفرین،خود سر شدی...وقتی با ندا میرم بیرون خوب کاری میکنم که بچه رو از اون حال و هوا در میارم.اما وقتی خودم میخوام از حال و هوایی بیرون بیام،خودسر میشم...
سرم درد میکنه...
پنجشنبه میرم سینما،حتی اگه زلزله بیاد...کتاب فروشی هم میرم،حتی اگه سیل بیاد...پنجشنبه که وفاتی،چیزی نیست؟؟؟؟؟هست؟؟(میشه یه نگاهی به تقویم بندازین..آخه من تنبلیم میاد...)
سرم درد میکنه...
امروز از طرف سمپاد برام یه نامه اومده که میخوایم اطلاعاتی در مورد فارغ التحصیل هامون جمع کنیم...یکی نیست بگه اون موقع که وَر دلتون بودیم چه گلی به سرمون زدین که حالا که فارغ التحصیل شدیم میخواین بزنین...مرده شور سیستم آموزشی شون رو ببره،به جای پرورش استعداد ها،اونا رو سرکوب میکردن...یادمه وقتی وارد اون مدرسه شدم چه آدم تیز و ریز بینی بودم،اما وقتی فارغ التحصیل شدم،شده بودم یه کتاب اول،پر شده بودم از خزعبلات اطلاعاتی...من از مدرسه فقط مجله روایت رو دوست داشتم.نویسنده اش خود بچه های سمپادی بودن...عشق من اون داستان ارمیا بود،من عاشق داستان های مبهم هستم....
سرم درد میکنه...
برای معماری پیشرفته،میخوام کنفرانس بدم...اونم جلوی یه ملت....
سرم درد میکنه...
تصمیم گرفتم دیگه مبهم ننویسم،چون ملت اشتباه برداشت میکنن و من اینو دوست ندارم..
سرم درد میکنه......
سرم درد میکنه.............
سرم درد میکنه....................

من از اول هم میدونستم که فرزانه جون،تو عقلت پاره سنگ برمیداره.آخه فیزیولوژی(یا یه چیزی تو این مایه ها)هم شد رشته که به خاطرش پا شدی رفتی شیراز...البته اصلاً تقصیر تو نیستا،عیب از شانس گند منه که هر کی رو که دوست دارم،با سرعت هر چه تمام تر ازم دور میشه...
.....................................................................................
چه راحت حذفش کردم،چه راحت حذفم کرد...
چهار ماه گذشته و من حالا بعد از گذشت این همه مدت دارم به این فکر میکنم که:
چه راحت حذفش کردم،چه راحت حذفم کرد...
...................................................................................
دلم گرفته...سعی میکنم سر زنده و شاد به نظر برسم،امیدوارم کارم به سکوت های شبانه روزی نکشه.با این که خیلی موثره ولی اذیت میشم.دنبال یه راه حل برای فرار از این وضعیت میگردم.اصلاً دلم نمیخواد توش فرو برم........
....................................................................................
دلم یه جاده میخواد،یه جاده طولانی و بی انتها...یه جاده که درختای دو طرفش،سرشون رو به هم داده باشن...یه جاده که توش نم نم بارون بیاد...یه جاده که من هر چی برم به آخرش نرسم...یه جاده بی انتها...
..................................................................................
دلم گرفته،
دلم عجیب گرفته است.
و هیچ چیز،
نه این دقایق خوشبو،که روی شاخه نارنج میشود خاموش،
نه این صداقت حرفی،که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست،
نه،هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند.
و فکر میکنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد.
«سهراب»

1- هیچ چیز مفتضح تر از این نیست که موقع افطار توی خیابون ها وِیلون باشی و بال بال بزنی که یه جنبنده(از قبیل تاکسی،اتوبوس،فرغون،الاغ...)پیدا بشه و تو رو توی خونه پرتت کنه...
2- جدیداً ریاست دانشگاه ما رو به یه خانمی دادن....امروز که تربیت بدنی داشتیم،یه عده از بچه ها جمع شده بودن و در این مورد بحث میکردن.یه عده میگفتن این خانمه از پس اداره دانشگاه بر میاد و یه عده دیگه میگفتن:عمراً....اون وسط یه دختره وایساده بود و با سر سختی تمام اعلام میکرد:یه مرد خیلی بهتر از یه زن میتونه ریاست کنه و کسی قرار نیست از این خانمه حساب ببره.منم رگ فمینیستیم به جوش اومد و گفتم:درسته،یه مرد خیلی بهتر از یه زن میتونه ریاست کنه،اما یادت باشه یه زن خیلی خیلی بهتر از یه مرد میتونه مدیریت کنه و دانشگاه مدیر میخواد نه یه قلدر......
نمیگم که بقیه بعدش چی گفتن،چون از قدیم گفتن:زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد...
۳- دلم میخواست میبودین و این اتاق منو میدیدین...از دیدن یه شاهکار هنری محروم هستین.فقط این من هستم که میتونم همچین شاهکار هنری رو بیافرینم.اینقده الان این اتاق خوشگل شده...اینقده خوب شتر با بارش گم میشه...اینقده خوب نامرتب و در هم برهمه.اینقده خوب بهم ریخته است.اینقده خوب همه چیز روی هم ولو شده.اینقده نمیشه توش راه رفت.خلاصه اینقده خوب کثیفه.هزار سالش هم نمیتونین لنگه اش رو پیدا کنین...
۴- دلم برای یه تاب سواریِ سیر تنگ شده...یه اوج گرفتن،توی هوا معلق شدن...دلم برای محکم خوردن صورتم به هوا تنگ شده...دلم برای تاب سواری تنگ شده.......من میخواااااااااااااااااااااااام تاب سواری کنمممممم........چیه؟من که بخیل نیستم،خوب شمام برین سر سره بازی کنین........

1- آنچه که دیروز گذشت:
دیروز صبح مثل خر ظرف شستم و زمین سابیدم،بعد از ظهرشم مثل ابر بهاری ونگ زدم.شب هم از ساعت 7 تا 9 ،تک تک مهمون هامون رو همراهی کردم و اون وسط باهاشون شلنگ و تخته انداختم.بعدشم مراسم آشغال جمع کنی از دور و اطراف خونه داشتم.
۲- امروز صبح تا حالا(ببخشید،از ظهر تا حالا،آخه امروز تا لنگ ظهر خوابیده بودم) یه وب با حال پیدا کردم و از خوندنش کلی کیفیده شده بیدم.....
۳- اول پاشید برید به دوست جون نمره 25 بدین ...در ضمن گفته باشم نرید رای بدین و بخواین بامبول بازی در بیارین و مریم اول نشه،اون وقت دیگه جرات کردین برین توی یه مسابقه شرکت کنین،چون اینقدر بهتون نمره صفر میدم تا از آخر،اول بشین.........
۴- واقعاً که...من اون عکس نی نی نازه رو واسه شما گذاشته بودم،خیلی بی ذوق تشریف دارین که یکیتون نیومد بگه چقدر ملوس و نازه.......
۵- تو ی این دو،سه ماه اخیر 6 کیلو لاغر شدم،اونم بدون رژیم......انگشتر هام دیگه اندازه ام نیستن.بدیش هم اینه که دیگه امکان نداره انگشتر سایز دستم پیدا بکنم،منم که گیر سه پیچ دارم که انگشتر رو توی انگشت کوچیکم بکنم.کلی الان باید ترک عادت بکنم.....
6- فرزانه تا کار به خشونت نکشیده برو اسم اون آهنگه رو بپرس...دِ.....
۷- یه ذره دارم زیادی ور میزنم...من رفتم.خداحافظ

برام عجیبه...نمیدونم چرا به خاطر خیط کردن اون پسره،چرا تا حالا عذاب وجدان نگرفتم!!!!
من و دوست جون و دو تا دیگه از پسرا چون جلسه اول آزمایشگاه نرفتیم،بالاجبار برای انجام آزمایشها توی یه گروه افتادیم.بماند که هر دو طرف چقدر تلاش کردن که گروه بین گروه های دیگه پخش بشن،اما استاد ما یه پا داشت.این جریانی که میخوام بگم این هفته که آز داشتیم اتفاق افتاد.
نمیدونم بحث سر چی شد که که همگروهی ما،آقای میم با ادعای زیاد گفتن که استاد مدار منطقیمون نقشه کارنو رو اشتباه بهمون یاد داده و اینی که من الان میگم درسته.منم که جونم در بیاد از پسرای پر مدعا نباید کم بیارم.به خاطر همین گفتم: نخیر،با عرض شرمندگی هر دو روش درست هستن.اونم اتفاقاً از اون پسرایی بود که جونش در میومد نباید از یه دختر کم بیاره،بنابرین اونم گفت:اشتباه میکنین،من چند تا کتاب خوندم و هیچ کدوم از روش استاد استفاده نکرده بودن.منم با کنایه گفتم:بازم شرمنده،ولی من هر دو روش رو توی کتابا دیدم و هر دو هم درست جواب میدن.اونم خیلی ریلکس
گفت:من با روش خودم از این درس نمره 20 گرفتم.دیدم خیلی داره واسمون اِفه میاد،آخه من یادم بود که وقتی نمره ها رو به برد زدن، من بالاترین نمره رو از این درس آورده بودم.....به خاطر همین با طعنه بهش گفتم :دوباره شرمنده،نمره top کلاس رو من اوردم اونم با ۵/۱۹ .آقا اینو که نگفتم،اون یکی پسر گروهمون شروع کرد قاه قاه خندیدن و ریسه رفتن(من نمیدونم چرا این پسرا اینقدر خوششون میاد یه دختر یه پسر دیگه رو خیط کنه!!!!!!!!!!!!).هیچی دیگه،پسره کلی غیرتی شد و گفت شرط میبندیم روی شیرینی یا پیتزا.منم که از خودم اطمینان داشتم گفتم قبول.آقا رفت پرینت کارنامه اش رو گرفت و همون جا سر کلاس گذاشت روبروم.20 بود.بعدش گفت:چی میفرماین نمره top کلاس.منم گفتم:این بیشتر از این که نشون بده من نمره top کلاس رو نیووردم،نشون میده شما از استاد نمره گرفتین.برای اینکه همه میدونن وقتی نمره ها رو روی برد زدن،نمره من بالاترین بود.میتونید از همه بپرسین.حالا به جای این که بهم پیتزا بدین،بهم یاد بدین چه جوری از استاد نمره میگیرین!!!!!!!!حالا بقیه هم گروهی هامون هم هی هر هر میخندیدن.
میدونید وقتی بحث حیثیتی هست،مخصوصاً اگه یه طرف یا هر دو طرف بحث پسر هستن،خنده و مسخره کردن بدترین کاره.آخه پسرا مرده اینن که کلاس بذارن.ما ها نباید خیلی خیطشون کنیم.آخه غرورشون بد جوری جریحه دار میشه.من اکثراً کلاس گذاشتنشون رو تحمل میکنم و سعی میکنم هیچی نگم،ولی نمیدونم چرا این دفعه این طوری نشد.......
...............................................................................
آخر شب که دارین از سرما لِک لِک میلرزین،نرین سر یخچال بستنی بخورین.من امتحان کردم،پشیمون میشین...
این هفته مصرف دستمال کاغذیم خیلی بالا رفته.یه جعبه دستمال کاغذی به خاطر ونگ هایی که زدم،حروم شد.یه جعبع اش هم حالا که سرما خوردم و به فق فق افتادم.......