امروز تلخ شده بودم،تلخ و سرد،سرد و سخت...یه آدم کدر...وحشتناک بود.وقتی با یکی حرف میزدم،طرفم یخ میزد،یخ...آره امروز کوه یخی شده بودم.و حرفهای تلخ میزدم.و سعی نکردم بفهمم چه آدم غیر قابل تحملی شدم.گناه بقیه چیه که باید یخ بزنن؟؟؟
"ماه بالای سر آبادی است،"
"اهل آبادی در خواب."
...
"یادم من باشد،هر چه پروانه که می افتد در آب،زود از آب درآرم."
"یاد من باشد کاری نکنم،که به قانون زمین بر بخورد."
یاد من باشد فردا،لبخند های دروغین بزنم.
یاد من باشد،حرفهای گزنده نزنم.
یاد من باشد،بگویم زندگی زیباست.
یاد من باشد فردا،همه را گول بزنم.
یاد من باش فردا،کلاه گشادی به سرم بگذارم.
یاد من باشد فردا،پنهان بشوم.
"یاد من باشد تنها هستم."
"ماه بالای سر تنهایی است."
..........................
لابد میدونید که جمله های داخلِ " " مال سهراب هستن و جملات بدون " " خزعبلات خودمن.نمیخوام کسی فکر کنه چرت و پرت های من جز شعر سهرابه...

گیجم،در هم برهمم.اصلاً انگار زنده نیستم.دارم بیخیال قدم میزنم ولی سوت نمیزنم.دیگه شیطونیم نمیاد.زمین و زمان رو بهم نمیدوزم.اصلاً هم حس نمیکنم که به خاطر از دست دادن این همه انگیزه،باید برای خودم جایزه بخرم.اصلاً یه جورایی بی حس شدم.این معماری پیشرفته بد جوری داره اعصابم رو خط خطی میکنه.اصلا دلیلی نداره.یعنی نباید برام مهم باشه،ولی بد جوری داره باهام بازی میکنه.از اتاقم نمیام بیرون.میترسم با یکی دعوام بشه.اَه...آخه ما برای چی زندگی میکنیم.اصلا چرا برای من این جور چیزا باید مهم باشه.من که آخرش میمیرم.هان؟چه فرقی میکنه آخه؟.شاید باید یه سری برم ولگردی.من که شق القمری نمیکنم،پس چرا اینقدر خسته ام.همین دو هفته پیش دندونام رو به دندون پزشک نشون دادم.گفت همشون سالمِ سالمن،ولی نمیدونم چرا همه شون درد میکنن.نه،سرم درد نمیکنه.شاید وراجی خونم پایین اومده.شاید باید با یکی حرف بزنم،نه فکر نمیکنم.اگه این طور بود دوست جون که امروز زنگ زده بود،پس چرا حوصله نداشتم باهاش حرف بزنم.تازه،به اون چه ربطی داره که حال من گرفته است.خدا ی من.کاش این پسره ای که بهم خط یاد میداد،اخراج نشده بود،گندش بزنن،کاش لااقل مشقای آخرم رو دیده بود. این "ی"هام نمیدونم چه مرگشه که اینقدر به نظرم بیریخت میان.به همون اندازه که "ن"های اون به نظرم بیریخت میومدن...شاید باید برم کوه.حالا کوه از کجا گیر بیارم تو این هیری ویری.شمال هم میرفتم بد نبودا...اَه نمیدونم این چه حس مزخرفیه که پیدا کردم.شاید سگ شده باشم،اما نه،آخه واق واق نمیکنم و پاچه هم نمیگیرم.شاید خر شدم،اما اگه خر شدم پس چرا معماری نمیخونم.مثل گاو هم اصلا نمیخورم.مثل خوک هم توی لجن دست و پا نمیزنم.مثل جیرجیرکا هم جیر جیر نمیکنم.عین میمونا هم دلقک بازیم نمیاد....فکر کنم شدم کرم ابریشم،از همونا که دور خودشون پیله درست میکنن.توی این پیلهِ هم هیچ غلطی نمیکنم.در واقع همین هیچ غلطی نکردنه که باعث شده قاط بزنم دوباره...
..............................................
وای خداجونم،قایم موشک بازی بسه.این همه بازی هیجان انگیز وجود داره.همش من باید چشم بذارم،اونوقت تو بری قایم شی؟؟؟اصلاً لی لی چشه؟؟گفته باشما،بیخود مثبت بازی در نیاریا،چون الان اصلا حوصله شطرنج رو ندارم.شطرنج واسه پیرمرداست.حالا میای بریم عمو زنجیر باف؟؟؟

پریا رو خوابوندم روی تختم،خودمم کنارش دراز کشیدم تا غلت نخوره بیوفته پایین...
به صورتش خیره میشم و به این فکر میکنم که خدا چه چیزی رو زیباتر از این فرشته های معصوم آفریده...
..........................
نمیدونم چرا نمیتونم حلش کنم.نمیدونم چرا حل نمیشه.شاید برای حل شدن یه کمی زود باشه.ولی من اصلاً حوصله حل نشده اش رو ندارم.یه جوری باید حل بشه آخه.یه راه حلی باید داشته باشه.نه؟
.........................
دارم به این فکر میکنم که من چقدر رنگ زمینه وبلاگم رو دوسش دارم.خدا کنه مجبور نشم ترکش کنم...
.......................
نمیدونم چرا گرایش شدیدی به شخصیت جودی آبوت پیدا کردم.شاید قراره یه مدت مثل اون آتیش بسوزونم.خب نظرتون در مورد آن شرلی چیه؟؟نه،من دوست ندارم موهام رو سبز کنم.قرمز کنم چطوره؟؟نه،به اندازه کافی اجغ وجغ نیست.آهان...گل بهی...خیلی رنگ جیغ و آشغال و جوادیه.همین مناسبه.
.........................
نمیشه یه ذره انگیزه به من کادو بدین؟...لطفاً رنگ روبانش یاسی یا صورتی خیلی ناز باشه.پاپیونش رو هم وسط ببندین لطفاً.ببخشیدا ولی لطف کنید جنس انگیزهه از نوع مرغوبش باشه.آخه چیزی که زیاده نوع نامرغوبشه....
...........................
امروز گلستان میخوندم:
۱- نا خوش آوازی ببانگ بلند قران همی خواند.صاحبدلی بر او بگذشت.گفت:ترا مشاهره چندست؟.گفت هیچ.گفت:پس این رحمت خود چندین چرا همی دهی.گفت:از بهر خدا میخوانم.گفت از بهر خدا مخوان.
گر تو قران برین نمط خوانی ببری رونق مسلمانی
۲- یکی را از وزرا پسری کودن بود.پیش یکی از دانشمندان فرستاد که مرین را تربیتی میکن مگر که عاقل شود.روزگاری تعلیم کردش و موثر نبود.پیش پدرش کس فرستاد که این عاقل نمی باشد و مرا دیوانه کرد.
چون بود اصل گوهری قابل      تربیت را درو اثر باشد

هیچ صیقل نکو نداند کرد        آهنی را که بد گهر باشد

سگ بدریای هفتگانه بشوی    که چو تر شد پلید تر باشد

خر عیسی گرش بمکه برند      چون بیاید هنوز خر باشد

«سعدی»
الهی که دورت بگردم که اینقدر باهوش و شیرین زبونی.

میدونید به چه نتیجه ای رسیدم.میدونید،زندگی عینِ رودخونه میمونه،نمیتونی وسطش صندلی بذاری و روش بشینی و دستت رو بذاری زیر چونه ات.اما خب میتونی کوله پشتی ات رو ورداری و آستینای ژاکتت رو دور کمرت ببندی و در حالی که داری سوت میزنی،سلانه سلانه شروع کنی به قدم زدن.در حین قدم زدن هم میتونی تصمیم بگیری که با این وضعیت جدید،چه غلطی میخوای بکنی.
خب من نقداً باید این رشته ی لعنتی رو تمومش کنم،تا بعدش که ببنیم با این مشکل جدید چه خاکی توی سرم باید کنم...
.........................................
اخی...نازی...مامانی اینا فکر میکنن من قهر کردم.ولی من فقط حوصله حرف زدن ندارم.آخه مگه من شیش سالمه که قهر کنم.اَه اَه...چه کار مزخرفی...یعنی چی مثلاً...چرا اونا این طوری فکر میکنن آخه؟؟!!!؟!
.........................................
میدونی آقاهه،تو اگه یه ذره جنبه داشتی،ما مجبور نمیشدیم بفرستیمت دنبال نخود سیاه.میدونی من اصلاً با این طرح موافق نبودم،ولی خب وقتی بقیه قبولش دارن منم قبول کردم.من به دوست جون هم گفتم که به تو هم بگیم که چیکار قراره بکنیم که تو هم کار بیخودی نکنی.ولی دوست جون گفت تو اونقدر آدم بیخودی هستی که ممکنه برامون دردسر درست کنی.من اصلا دلم نمیخواست سر کار بذاریمت ولی متاسفانه نظر همه همینه.بالاجبار باید بفرستیمت دنبال نخود سیاه....متاسفم،کار دیگه ای از من بر نمیاد...
.........................................
هی هی آقاهه...تو زیادی داری پاتو از گلیمت دراز میکنی.من جواب سلام صد تا گنده تر از تو رو هم نمیدم.اونوقت تو اونقدر صمیمی رفتار میکنی که انگار 10 ساله داریم با هم کار گروهی میکنیم.بهتره مثل اون یکی همگروهیمون،معقول رفتار کنی و دست از این حرکات مسخره ات برداری.وگرنه مجبور میشم خودم به جای مامانت ادبت کنم...آفرین پسر خوب.لطفاً دیگه شوخی و مسخره بازیت نیاد...
.......................................
مریمی جونم،من از استادمون اون نوع کتابی که میخواستی پرسیدم.همچین کتابی رو اون سراغ نداشت....
......................................
خون من چقدر رنگین تر از اون پیرمردِ 60 ساله است که اون باید کاپشنِ 80 تیکه بپوشه ولی من به فکر خریدن یه پالتو جدید باشم.خون من چقدر رنگین تر از اونه که دستای اون باید از کار زیاد پینه ببنده،اون وقت دستای من از نازک نارنجی بودن بیش از حد با کوچکترین تماسی خراش بر برداره.آره خدا جون،خون من چقدر رنگین تره؟؟؟؟؟؟خودت اون دنیا باید جوابش رو بدی.من خجالت میکشم توی صورتش نگاه کنم....خدا جون نمیتونم درکت کنم.
....................................
شبنم مهتاب میبارد.
دشت سرشار از بخار آبی گل های نیلوفر.
می درخشد روی خاک آیینه ای بی طرح.
مرز میلغزد ز روی دست.
من کجا لغزیده ام در خواب؟
مانده سرگردان نگاهم در شب آرام آیینه.
برگ تصویری نمی افتد در این مرداب.
او خدای دشت نیلوفر،میپیچد صدایش در بخار دره های دور:
مو پریشان های باد!
گَرد خواب از تن بیفشانید.
دانه ای تاریک مانده در نشیب دشت،
دانه را در خاک آیینه نهان سازید.
مو پریشان های باد از تن بدر آورده تور خواب
دانه را در خاک ترد و بی نم آیینه میکارند.
ابر چشم حوریان چشمه می بارد.
تار و پود خاک می لرزد.
می وزد بر من نسیم سرد هشیاری.
ای خدای دشت نیلوفر!
کو کلید نقره ی درهای بیداری؟
...
«سهراب»

یه قاشق شکر توی چاییم ریختم،چایی رو هم دارم با بیسکوییت میخورم.ولی نمیدونم چرا حس میکنم دارم چاییِ تلخ میخورم...
.........................................
توی این 24 ساعت گذشته،فقط 15 دقیقه اش رو بیرون از اتاقم بودم،احمقانه است،نه؟؟چه اهمیتی داره....شایدم فردا نرفتم دانشگاه.دارم زر میزنم،معلومه که میرم.درسته که غمناک هستم ولی روانی که دیگه نشدم....
........................................
چیکار میشه کرد؟؟؟؟؟؟به این سرعت نمیتونم تصمیم بگیرم.باید اول ترمیم بشم...یه چسب خوب سراغ ندارین؟؟؟؟
........................................
با تشکر از ایشون که من هر وقت افسرده میشم،میان تغییر و تحول در اینجا به وجود میارن...

من احساس شکست میکنم.من امروز فهمیدم یه آدم شکست خورده توی زندگیم هستم.چهار سال پیش اجازه ی انتخاب به من ندادند و من به امید تغییر مسیر وارد این جاده شدم.من امروز فهمیدم این جاده،یه جاده ی یک طرفه است که راه فرعی نداره.من نمیدونستم این ره که میروم به ترکستان است.بله هیچ راه فراری وجود نداره. من اشتباه کردم. و حالا من هیچ انگیزه ای برای ادامه دادن این راه و حتی راه های دیگه ای رو ندارم.من در همین نقطه از این جاده خواهم ماند،شاید تا ابد...

آیا شکوندن دل مردم،به این دلیل که رک هستیم و واقعیت رو داریم میگیم،قابل توجیحه؟؟؟
بله میدونم.نباید دروغ گفت.اما همیشه باید واقعیت ها رو گفت؟؟؟؟پس کی باید سکوت کرد؟؟؟
.......................
اگه میخوای کاری رو انجام بدی،دنبال بهونه نگرد.شجاعت داشته باش و بگو این کار رو انجام میدم،چون دلم میخواد.نه اینکه بگی این کار رو انجام میدم چون تو بهونه ی بنی اسرائیلی دستم دادی....

خیلی خوابم میاد،تازه ریزم نخوندم....از خستگی هم دارم میمیرم...ولی خب سرم درد نمیکنه...بازم امروز با فرزانه رفتیم شیرینی خامه ای گرفتیم و خوردیم...امروز یه ریز از این استاد نرم مون سوال پرسیدم...دلم واسه پریا تنگ شده...کاش میرفتم میخوابیدم،اما از عذاب وجدان اینکه هیچی ریز بلد نیستم و تلاشی هم براش نمیکنم خواب نمیرم...آها بهتون گفتم پروژه کامپایلرم رو تحویل دادم.این همه نق به جون شما ها زدم ولی بجاش نتیجه داد.پروژه ام کلی برای خودش بیست بود.بابا ملت با چه زبانهای برنامه نویسی باکلاسی پروژه هاشون رو نوشته بودن ولی عوضش خیلی هم درست جواب نمیداد...امروز امتحان ورزش دادیم.ولی گروهیش موند برای دو هفته دیگه،توپه چقدر سفت بود،من که کلی برای خودم والیبالیستم،موقع زدن سرویس دو جای دستم زخم شد....امروز توی دانشگامون اب قطع شده بود.آخه آبا یخ زده بودن از شیر بیرون نمیومدن...کاش من میرفتم یه ذره ریز میخوندم...این گل نرگسه خیلی خوش بوه،شما چرا نمیرین بخرین...آلالالا گل پونه نی نی خوابش میاد،بقیه اش رو هم بلد نیست تازه...اسم اینایی که نوشتم چی میشه گذاشت؟؟؟"درد و دل با خودم"یا "حرف زدن با خودم" یا...یا نداره دیگه....بدون زر زیادی:شبتون بخیر.خواب های خوب ببینین....

خدا جون دستت درد نکنه ما رو ضایع کردی،آدم برفی و هویج و این حرفا...رفتی اون بالا نشستی هی ملت رو سرکار میذاری.بد که نمیگذره انشاالله...
......................
نچ نچ نچ....من به چه حقی وقت بچه ی مردم رو،اونم توی امتحان ها هدر دادم.....حالا از کجا میدونی بچه ی مردم درسشو طول سال خونده و مثل تو نذاشته برای شب امتحان... خب منم که نگفته بودم الانِ الان(مثلاً دارم از بار عذاب وجدانم کم میکنم.رو که نیست اصلاً که،سنگ پا قزوین رو،رو سفید کرده...)...
.....................
مَنا مرده ی این بوی گل نرگسم.عشق میکنم باهاشا....الانم یدونشو چسبوندم به دماقم(همون دماغم...)که یه وقت یه ثانیه اش رو از دست ندم...
....................
آقا جون من هی چی کشتار خودم هم که نشدم نفهمیدم <p> و /span>> یعنی چی.(آره جون عمه ام،بقیه شو یعنی فهمیدم)...ولی خداییش blogsky خیلی friendly تره....اه اه،تازه از همه مهم تر نفهمیدم این دستور RRCA دیگه چه صیغه ایه.من حتما 21 میشم ریزمو.اصلاً جای نگرانی نیست که...بابا یکی بیاد منو یه اپسیلن موعظه کنه...
.......................
بلند شم برم پی زندگیم.شما هم همین جور.چه معنی میده آدم تو فصل امتحانا بشینه شر و ور بخونه...حتماً ماماناتون باید بیان گوشتون رو بپیچونن تا اصلاح شین..دِهه...

آقا جون،اینی که میخوام بگم نمیدونم راسته،دروغه،جکه،چیه.ولی امروز خاله جون تشریف فرما شدن خونمون و فرمودن:هر کی میخواد بره کربلا باید رقص بلد باشه.اقا ما رو میگی،کلی تعجب شدیم.جریان از این قراره که آمریکایی ها جلوی یه کاروان رو گرفتن و پولاشون رو هم گرفتن و بعدشم گفتن:خانمها رقص،آقایون دست و الا تیر و تفنگ....والا ما که مدرک در دست نداریم که بگیم این حادثه واقعاً افتاده،ولی از من میشنوین از این آمریکایی ها هر کاری بر میاد.
.................................................................................
ووی ووی...الان کلی کیفورم که داره برف میاد.فکرش رو بکنین،صبح که از خواب پا میشی همه جا سفید باشه.کلی میتونیم برف بازی کنیم و بعدشم آدم برفی درست کنیم.شما هویج دارین؟؟؟؟
فقط ضد حالش اینه که میان ترم ریز داری...خب کجا بودیم:DJNZ loop.......
                             

-- درسته که وقتی عصبی هستم،سکوت زجر آورترین کاره،ولی مناسبترین کاره.برای اینکه من تیکه تیکه از محتویات ذهنم رو میریزم بیرون و اونا اصلاً به هم ربط ندارن.ولی ظاهراً کسایی که اونو میخونن،همه اش رو به هم ربط میدن و درست برعکس برداشت میکنن...
--چرا من یادم رفته بود که قدیما این جور مواقع چیکار میکردم ....
نمیدونم...
باید فکر کنم...
--الان تمام سلول های وجود من آرزو میکنن کاش میتونستن ساعتها به دریا خیره بشن...

--راستش رو بخواین الان که داشتم نوشته دیروز رو میخوندم،دیدم چقدر مثل خاله پیرزن های 190 ساله،وراجی کرده بودم.ولی بجاش خیلی موثر بود،کلی دلم خنک شد.ولی راستش رو بخواین الان یه کم خجالت زده ام....
--
در کور سوی نور شعله کوچک
تک تک کبریتهای نم خورده ام
کشیده بر سطح زبر و خشن راه زندگی
گاهی، اشتباه میکنم.

در معرض گرمای کشنده ی
آتشی که در جنگل خشک و سرد زندگی
کبریتهایم وجودم، ایجاد میکنند
اشتباهاتم را باز، تکرار میکنم!
«احسان پریم»
این شعره خیلی خوشکله،نه؟آره میدونم.مثل همیشه روون،تلخ و در عین حال واقعی...
--الان خیلی آرومم.ذهنمم خیلی آرومه.فقط کاش الان کنار دریا بودم و نم نم بارون به صورتم میخورد....
--
                                   
این عکسه رو هم خیلی وقت پیش از وبلاگ ایشون کِش رفتم.گفتم هم نازه،هم به وبلاگم میاد.بنابرین اینجا گذاشتمش...

نگفتم از این پسرا خیری به آدم نمیرسه...این دوست جون هم لابد فکر کرده من خرم،هی هر چی که میگه، میگم چشم.باورش شده عاشق چشم و ابروشم.هی سواری میخواد....خب باباجون من تو که پروژه حاضر اماده و راحت الحلقوم میخوای،چرا میگی پروژه ات رو بده میخوام فقط ببینم چی به چیه.باور کن اگه راستش رو بگی،من قرار نیست پروژه رو بهت ندم....حالم داره از این همه پروژه های رنگ وارنگ به هم میخوره...دوباره پروژه ام ترکید.شب اومدم بقیه برنامه ام رو بنویسم،میبینم دوباره دیسکته خراب شده.آخه ادم چقدر میتونه تحمل کنه...اعصابم حسابی دوباره بهم ریخت.دیشب خیلی خوابم میومد.یادم رفته بود که روی هاردم بریزم.چشمم کور یادم نره.من که آدم بشو نیستم....نمیدونم اگه بخوام asp یاد بگیرم چقدر طول میکشه...امروز پایانامه مینا رو دیدم.واقعا ترس برم داشت...اه این اتوبوسه امروز چقدر دیر اومد...آخرش هم رفتم اون کتاب پنج تومنیه رو خریدم،اونم چون از قیافه اش خوشم اومد.زورم میاد 3 تومن پول بدم برای اتاقم آویز بخرم،اونوقت هدهد پا شدم رفتم کتاب خریدم باز.یه دونه دیگه بخوام کتاب بخرم کتابخونه ام منفجر میشه.حالا یکی ندونه فکر میکنه چقدر کتاب دارم.نمیدونه که کتاب های سه سالگیم رو هم چاپوندم توی کتابخونه...موج سوم،یاد موج مرده افتادم که آخرِ فیلمه رو سانسور کرده بودن.چقدر دلم سوخت...الان دقیقا 5 ساعته دارم اهنگ گوش میدم.از وقتی که دیسکته باز نشد...ریز هم که نخوندم...دستم هم برید وقتی داشتم منگه کَت و کلفته این جوزه گنده ی لعنتی ریز رو باز میکردم.زورم نمیرسید که جزوه به اون سنگینی رو همه جا حمل و نقل کنم.مثلا دیروز میخواستم سر کلاس شبکه ریز بخونم.اما از بس جزوهه گنده بود،تنبلیم اومد ببرمش دانشگاه...اه اه،پسره ی ابله، بهم میگه جزوه ات رو برام بیار،اون وقت خود لعنتیش نمیاد دانشگاه.یه دفعه قرار بود توی کتاب فروشیه جا بذارم،یه دفعه هم که توی ایستگاه اتوبوس جا گذاشتم.عین ابله ها یه ایستگاه که رفتیم دوباره برگشتیم.حالا خوبه کیف پول نبود،وگرنه دو در شده بود....اه الان کلی حرصیم به خاطر این دیسکت لعنتی.آخه برای چی نباید باز بشه یهو....دلم نمیخواست امروز چیزی بنویسم توی وبم.برای اینکه میدونستم چرت و پرت مینویسم.ولی اخرش گفتم بذار هر چی تو ذهنم وول میخوره بریزم بیرون توی وبم،بلکه یکم دلم خنک شه.ولی ظاهراً یه بشکه آب سرد هم نمیتونه دلم رو خنک کنه.مرده شور این رشته لعنتی رو ببرن که به نخ بنده....مامان و ندا و مامان بزرگم سرما خوردن.مامان نمیذاره به هیشکی نزدیک بشم....آخ که الان دلم میخواد مثل اون دفعه مثل گاو مواد غذایی مختلف کوفت کنم.اما به خاطر دفعه قبل توی رژیم هستم و یک کیلویِ کذایی هنوز آب نشده.مامان میگه آخه 52 کیلو هم وزنیه که تو 365 روز رو توی رژیم به سر میبری.نمیدونه که 53 کیلو شدم...."گل همیشه بهاری"؟؟؟وا..کی رو میگن این بنده خداها.ببین تو رو خدا چقدر خوشن...بابا این بنده خداهه چقدر دلش خوشه.رفته عاشق شده برای خودش کلی.آخه آدم عاقل خودشو میندازه تو چاه،اونم به خاطر یک مشت ادم بی لیاقت،اصلا به من چه.یکی نیست بگه فضولی؟؟؟... چقدر مزخرف که هیچ کدومتون گرافیک نخونده بودین.البته من یه نفر رو میشناسم ولی اگه قرار باشه مثل اون آدمی باشه که اونو بهم معرفی کرده،بیشتر منو دق میده تا بخواد راهنماییم کنه.خب شایدم مثل اون نباشه.ولی خب اگه باشه چی.من اصلا حوصله این که هی آدم ها رو پشت سر هم ببخشم ندارم....چقدر بامزه.من کسایی رو که دوسشون ندارم،خیلی راحت تر می بخشمشون.اصلا برام مهم نیستن....آره الان دارم واقعاً وراجی میکنم،برای دل خومم دارم زر میزنم.هر کی خوشش نمیاد به قول گیلاس جون"به سلامت".چیزی که کاملاً مشخصه اینه که من برای دل خودم مینویسم نه برای دل خُوشکُنک دیگران....برامم اهمیتی نداره اگه بگین چه مغرور و از خود راضی.مهم اینه که من تخلیه ذهنی بشم.کلاف های توی مخم از هم باز بشن.دلم میخواد به هیچی فکر نکنم.بابا به کی بگم من،من میخوام برم شماااااااااااال...چرا همش بابا میره شمال...اه اه،این خواهر ما هم عین یه آدم اهنی داره درس میخونه.چقدر شبیه هم نیستیم.چه بهتر هم که نیستیم،چون من که اصلا دلم نمیخواست شبیه آبجی جون باشم........بشین فکر کن ببین خالی شدی!!!!خب هنوز نه...خب دیگه چی باید ور بزنم؟؟؟؟....آآآآآآآآ..........چه میدونم.شر ور هام تموم شد ولی دل من هنوز خنک نشده.....اومممممممم...چیکار کنم پس.کتابی که امروز خریدم بخونم..ولی خب شعر خوندن ذهن آروم میخواد.برم بخوابم....نه خوب نیست.معلومه که خوابم نمیبره....ریز بخونم،اُه اُه..دیگه چی؟؟...غذا هم که نمیتونم بخورم.خب چیکار کنم پس.هوچی باز هم که نیستم که یه ذره جیغ و ویغ کنم و کولی بازی در بیارم.تازه حسشم نیست...اِمممممممم...وای حالا چه جوری دلم خنک شه....فعلاً برم یه لیوان آب بخورم نقداً ..........اگه اینقدر ساده بودین که شر ور های منو تا اینجا خوندین،شرمنده.ولی تقصیر خودتونه.من که گفتم نخونین.گوش به حرف کن نیستین دیگه،تقصیر من چیه؟؟؟خب حالا پاشین برین، شب بخیر ....

-- دوست جون که خیلی امیدواره که برای نوشتن اون تابع نفرین شده،یکی از مستر های همکلاسی مون،یه help ای بکنه.ولی من اصلاً چشمم آب نمیخوره که که این مساتیر بدون داشتن نیتی شوم برای کسی قدمی بر دارن...
*توضیح:مساتیر جمع مکسر مندرآوردی مستر میباشد.

-- بابا این هنرپیشه ها عجب آدم های بد خطی هستنا(حالا فکر نکنید من رفتم امضا گرفتما،هزار سال،اه اه از این کار چندشم میشه...)جمعی از این هنرپیشه ها به مناسبت روز دانشجو تشریف فرما شده بودن دانشگاه ما...راستی داوود رشیدی خیلی با نمک تر از اون چیزیه که توی تلویزیون میبینیم.کلی جون میده واسه پدربزرگ مهربون بودن.

-- این حاتمی کیا جدیداً فیلمی نساخته؟؟؟به شدت دلم واسه مدل فیلم های این مسیح دوم تنگیده.مریمی جون یادته میگفتی آدم یاد مسیح میوفته.

-- وای...به شدت هر چه تمام تر دلم برای چهره معصوم لیلا حاتمی تنگیده شده.کی مربای شیرین رو دیده؟؟من که بعد از هشتصد سال هنوز ندیدم.

-- بنده و دوست جون طراح یکی از پروژه هامون شدیم.باید یه سی دی آموزشی طراحی کنیم.کسی نمیتونه راهنمایی بکنه؟؟کسی اینجا گرافیک خونده؟؟؟

--« بدبخت مردیه که دو تا زن داشته باشه»
از سخنان حکیمانه مامان بزرگ استاد چانگ!!!!!!!!!!!!!!!(الهی من دورت بگردم که اینقدر نمک داری)

-- من که هر وقت ر ئیس دانشگاهمون رو میبینم کلی ذوق مرگ میشم.هر دفعه هم که میبینمش میخوام برم بهش بگم:خانم...هشتصد و نود بار تبریک میگم.ولی خوب نمیشه.میترسم فکر کنه مخم تاب برمیداره.

**ما که واکسن سرخک و سرخجه زدیم،شما چطور؟؟

**تنها کار قابل اجرا شدن توی پروژه های گروهی دخترونه-پسرونه،دعوا،مرافه و تو سر و کله ی هم زدنه!!!

**testing testing خیلی مهمه،خیلی...

**گوش دادن به صدای شر شر بارون توی نصفه شب خیلی لذت بخشه،خیلی...

**وقت نکردن برای خریدن جایزه نشون کرده برای خودت،خیلی حالگیریه،خیلی...

**حوصله ندارم ور بزنم...بی خیال شید،پا شید برید سر خونه زندگیتون،پاشید...مگه میان ترم نداری؟!!به بچه ادم یه دفعه حرف میزنن...پا شدی؟؟؟