چه روز شیرینی خواهد بود وقتی صبح با سر درد شدید از خواب بیدار شی،چه روز شیرینی!!!!...و روزت به اندازه شیرینی ناپلئونی پودر خواهد شد...اگه اونقدر احمق نبودم و هی به خودم نمیگفتم که:حالا خوب میشه،الان خوب میشه،اون کدئین لعنتی رو زودتر بالا مینداختم و شاید کمی از شیرینی روزم کاسته میشد!!!!!!!!
داشتم به این فکر میکردم که چه حجم وسیعی از ادما Resume flag شون برابر یکه...و اینکه من عین یه آدم واقعی زندگی نکنم و تبدیل به یه ادم مجازی بشم،خیلی هم دور از واقعیت نیست و اتفاقا کاملاً قابل درکه وقتی تمام مغزم رو پر میکنم از کلماتی که همه شون virtual دارن،, virtual mode,virtual interrupt pending ,virtual interrupt flag , virtual memory , virtual friend که این آخری منو یاد "MAJAAZI "و بامزه بودن خودم میندازه...میدونید تو این زمونه زندگی کردن واقعی تقریبا غیر ممکنه،شاید بهتره بدون سخت گیری، زندگی مجازی خودمون رو داشته باشیمو یه virtual life هم به لغت نامه ذهنمون اضافه کنیم....
داشتم به این هم فکر میکردم که کی Overflow flag من یک میشه ؟؟؟؟؟
خب دیگه به چی داشتم فکر میکردم،اهان به این هم داشتم فکر میکردم که چرا اینقدر من راست میگم وقتی همه اینقدر دروغ میگن...بابا یکی بیاد به من یه کم دروغ یاد بده.ثواب داره به خدا....
به اینم داشتم فکر میکردم که این اقای مسیح چه آدم مهربونیه.عین یه داداش خیلی بزرگتر میمونه که وقتی میخواد خواهر کوچولوی لوسش رو نصیحت کنه،به جای اینکه بگه:تو چه آدم بدی هستی که با
پلیور و کتاب خودت رو آروم میکنی،میگه:«خوبه که با پلیور و کتاب بتونیم خودمون رو آروم کنیم» با ضمیر اول شخص جمع...
خب راستش رو بخواین دیگه حوصله ندارم بگم به چه چیزای دیگه داشتم فکر میکردم ولی امیدوارم شماها خوب متوجه شده باشین که من امروز معماری پیشرفته میخوندم....

آهنگش رو دوست داشتم.بدون این که بفهمم خواننده اش چی داره میگه.(هر چند اگه فارسی هم میخوند،اوضاع هیچ فرقی نمیکرد،چون همیشه اونقدر محو شنیدن آهنگه میشم که به متن شعر توجهی ندارم).نوشته هاش از اون مدل هایی بود که با یه نگاه نمیشد خوندشون.با دقت و تمرکز خوندم و لذت بردم....
درس معماریم هم همین طور بود.با یه نگاه نمیشد بفهمیش.با این تفاوت که با عذاب خوندمش.باید حفظش هم بکنم.خدا بهم رحم کنه.از درسهای حفظی متنفرم.متنفر....شنبه بهش شر و ور تحویل میدم،مثل خودش...این نه خودش میفهمه چی میگه نه ما ها...
از این استاد کامپایلرمون خوشم میاد.بچه پررو از همون اول سال،هر هفته دو جلسه اومده سر کلاس،هر جلسه هم دو ساعت کامل...با اون نیم وجب قدش هم بد جوری از پس این پسرای وراج کلاسمون بر میاد.از استادای دست و پا چلفتی بدم میاد.اما این از اونایی که خون شاگرداش رو تو شیشه میکنه...این استاده از اون استاداییه که هم خودش،هم تک تک شاگردای کلاسش میفهمن چی میگه... یکی بیاد بگه با این پروژه جدیدی که داده چه غلطی باید بکنم....
استاد ریزمون دیگه بیشتر بقیه آیینه دق منه.چون خودش میفهمه چی میخواد بگه،ولی بقیه نه...
بقیه هم ترکیبی از بقیه موارد فوق هستن دیگه...
امروز فهمیدم من به پُلیورهای مردم اهمیت میدم که به خودشون ابداً...امروز دوستم خودش رو خفه کرد که :این ورودی جدیدیه رو ببین خوشگله....بر میگردم بهش میگم:پلیورش رو دیدم،خوشگل بود...میپرسه خودش رو دیدی؟میگم:فقط پلیورش رو....رنگ زمینه خاکستری روشن با خطهای پهن سورمه ای و آبی،مطمئنم که پلیورش خیلی خوشگل تر از خودش بوده....به من چه اصلاً.چه اهمیتی داره آخه....
دلم یه کتاب 800 صفحه ای میخواد که به تختم تکیه بدم و پاهام رو روی هم بندازم و تا صبح کتابه رو بخونم....
از این ژاکتی که پوشیدم خیلی خوشم میاد،برای اینکه تا بالای انگشتای دستم رو میپوشونه.از هر نوع پوشیدنی آستین بلند خوشم میاد،از همونا که فقط انگشتات به زور بیرون میان...
باید ساکت بمونم،ساکت...جیک هم نباید بزنم.کاملاً رفتارش رو درک میکنم،خودمم بودم همین عکس العمل رو در اون موقعیت داشتم.اگه بهم میگفتن ماست سفیده،میگفتم نخیر،خیلی هم سیاهه....مطمئنم خودمم دقیقاً همین رفتار رو داشتم.همون قدر که اطمینان دارم ماست سفیده...

که چی مثلاً؟؟مثلاً میخواستی بگی خیلی زور داری،خیلی قدرت داری؟؟زرنگی،خونه های خشتی گلی رو خراب میکنی!!!هر چی سنگه جلو پای لنگه.آهان بریم هزار سال خدا رو شکر کنیم که تو یکی از این شهرها نخواستی زهر چشم بگیری،که اگه میشد یکی هم زنده نمیموند،که یعنی خیلی منت سرمون گذاشتی.که اگه زر زیادی بزنم همین بلا رو سر خودم میاری.نه باریکالله... چشمم روشن،دست عمه ام درد نکنه،تو اگه خیلی راست میگی این الم شنگه رو یه جوری جمع و جورش کن.دِ اگه خیلی راست میگی،بگو الان این جماعت بی پدر مادر چه خاکی تو سرشون کنن.کنسرو واسه شون ننه میشه؟،کمپوت واسه شون بابا میشه؟چادر های صحرایی براشون خونه میشه،مدرسه میشه،دانشگاه میشه؟اشک و آه و ناله واسه شون امنیت میشه؟بخاری میشه؟....آهان،ملت همیشه در صحنه!!!.اینا رو اینطوری نگاه نکن،پس فردا همه چی یادشون میره،همون طور که رودبار یادشون رفت،که اگه نرفته بود،بم به این فجیعی خراب نمیشد...یا اصلا یادشون هم بمونه،اینا به زور برای خودشون خونه دست و پا کردن،چه جوری این همه خونه و مامان بابا و مدرسه و امکانات اولیه و هزار جور چیز دیگه بیافرینن؟؟؟دِ بگو دیگه،از کجا بیارن؟؟...آهان،دولت،دولت اگه راست میگه اول شهر های ویران شده ی دوران جنگ رو سر و سامون بده....دیدی،حالا دیدی،هیچکی هیج غلطی نمیتونه بکنه.اصلا چی از جون این مردم بدبخت میخوای،هر روز یه بازی،هر روز یه مسخره بازی.یه بار جنگ،یه بار سیل،یه بار خشک سالی،یه بار زلزله...بیا برو جل پلاست رو جمع کن،خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه،بچه پررو،روشم میشه هر روز هر روز،ول کن هم نیست،مثل کنه چسبیدی بهمون که چی مثلا؟؟اوهوی با توام ها... لال که هستی،کر که دیگه نیستی!!!هر چه زودتر گورت رو گم کن که دیگه نمیخوام ریختت منحوست رو ببینم،زودتتتتتتتتتتترررر....

-- خوبی؟
-- باشه برای بعد...
-- باشه...

هی آقاهه،ازت متنفرم.آره ازت متنفرم.تویی که چهرت رو ندیدم ولی صدات رو شنیدم که میگفتی:"چه بهتر که مردن،همه میمیرین.اونا هم زودتر راحت شدن".... آره،آقاهه ازت بدم میاد...تو اگه میخوای بمیری برو خودکشی کن،چیکار بقیه داری لجن.کاش به جای بقیه تو مرده بودی،لال شی ایشاالله......
.................................
-- سلام نی نی
-- سلام
-- امتحانت رو خوب دادی؟
-- امتحانام...آره خوب دادم.
-- خب دیگه چه خبر؟؟
-- هیچی.آهان .امروز یه دوست گفت دیروز ترسیده باهام حرف بزنه.چون شیطنت از چشام نمیباریده.چون اخم بودم.....ولی من دیروز هیچیم نبود.تازه کلی هم ته دلم خوشحال بودم که مامان بابای دوستم زنده اند...به نظرت چرا ازم ترسیده؟؟؟
-- لابد ترسناک بودی دیگه
-- چرا؟؟
-- خب تو مثل قدیما دیگه خیلی سعی نمیکنی احساسات درونی ات رو زیر ماسک قرار بدی.این طور نیست؟.
-- آره.ولی باور کن دیگه انرژی اش رو ندارم.میدونی،بعد از اون موقع که اون بنده خداهه رو دعواش کردم.بد جوری حالم از خودم بهم خورد.درسته که خیلی حقش بود ولی این دلیل نمیشه که خشم و عصبانیت من در کنترل خودم نباشه.دارم سعی میکنم به زنجیرش بکشم.من اونو زندونیش کنم،نه اون منو.
-- آهان... خب؟
-- تو هم خوب منو گرفتیا...
-- بیراهه نرو،بقیه اش؟
-- امروز ندا کلی دعوام کرد که رو پاکت ثبت نام کنکورش،یادم رفته بوده که کد پستی رو بنویسم.
-- آهان......
-- دیروز یه آهنگ خوشگل از یه وبلاگه پیدا کردم اما مدلش اون طوریه که تا وقتی on هستی،آهنگه هم میخونه.این موضوع کلی منو دق داده...
-- خب.دیگه...
-- این هفته هم کلی باید خر بزنم،شنبه کنفرانس دارم.یک شنبه هم امتحان...
-- عیب نداره تموم میشه
-- آره،همین طوری داره عمرم هم تموم میشه...
-- آره قبول دارم.به خاطر این موضوع که افسرده که نیستی؟؟؟
-- نه چندان.ببینم باید مهم باشه؟؟...
-- نه چندان...
-- من سیب زمینی شدم؟؟؟
-- خودمم نمیدونم.فکر نمیکنم.ببین اصلاً مهم نیست..
-- آره نیست.
-- خب،دیگه؟
-- میترسم....
-- نخواستی ولش میکنی.تو که جایگزین براش پیدا کردی.....
-- مهم نیست.....
--آره،اصلا مهم نیست....
-- امکان داره،شاید بعداً
-- آره،هر وقت حسش بود...
--تقصیر منه؟
-- نه،رم کرده،نمیتونی کمکش کنی....
-- نمیشه...
-- اوهوم،نمیشه...
-- فراموش شده است.نه؟
-- البته نه،ولی این طور به نظر میرسه...
-- برات مهمه؟؟
-- ابداً...
-- شاید بهتره روشت رو عوض کنی؟؟
-- هول هولی نمیشه...
-- نمیشه کوتاه بیای؟
-- حرفشم نزن...
-- از خر شیطون بیا پایین.
-- اصلا حوصله اش رو ندارم.بذار همین جور پیش بره...
-- خلاف جهت جریان آب
-- مزخرفه،نمیشه...
-- آره نمیشه....
-- آره...خوشم میاد درکم میکنی..
-- خب،دیگه؟...
-- کشتی منو،بیا برو خونتون...دِ....
-- خیل خوب،دعوا که نداریم
-- نه.نداریم.شب بخیر
-- شب بخیر...
..........................................
هیچی بهم ربط نداره....

-- به تو ربطی نداره که دخالت کنی
-- اره نداره ولی من کردم.
--خیلی بیخود کردی،مگه نمیدونستی که تو این جور مواقع نباید فضولی کنی.
--آره.ولی من تحریکش کردم
-- اشتباه کردی،درس عبرت بگیر یه ذره
-- چشم.ولی خودت میدونی که چه آدم نادونیم.
-- خامی
-- اوهوم
-- خب چه خبرا...
-- فردا دو تا امتحان دارم.
-- استرس؟
-- اصلاً
-- دیگه؟
-- بمیرم الهی،این دوستم 23 تا از فامیلاش رو از دست داده.ولی من کلی خوشحال شدم که مامان باباش سالمن...
-- خب دیگه؟
-- دوست دارم یه مدت بدون خواننده وب بنویسم
-- چرا؟
-- همین جوری.لابد دوباره یه چیزی محکم خورده تو سرم
-- خب...
-- تو یه جاده خیلی معمولی هم دارم قدم میزنم.میدونی که...
-- آره
-- دوست ندارم فردا برم دانشگاه،میخوام تنها باشم یه ذره
-- فراموشش کن،ممکن نیست
-- اوهوم میدونم
-- دیگه
-- برو بابا تو هم وقت گیر آوردیا...میخوام برم شبکه بخونم
-- نه بابا،من که میدونم،حوصله اش رو نداری
--آره.راست میگی...به هر حال مرسی من جون که به حرفای خودت گوش کردی
-- خواهش میکنم،قابلی نداشت...
-- خداحافظ تا فردا...

خدای من...اونا واقعاً چیکار میکنن؟؟اونایی که عزیزاشون رو از دست دادن،اونایی که خونه هاشون رو سرشون خراب شده،بچه کوچولوهایی که مامان باباهاشون رو گم کردن،....اونا واقعاً چیکار میکنن؟؟؟الان زمستونه،شبه،هوا سرده،من الان میرم زیر لحاف گرمم میخوابم،اما اونا چیکار میکنن؟؟؟
دوست ندارم.از زلزله بدم میاد.دوباره سرم درد میکنه...

تنها دلیل قطعی برای درس خوندن 11 ساعته دیروز من(اونم به صورت متوالی و پیوسته)،درس نخوندن دو ماه ی اخیر من حتی به اندازه ی مثقالی میباشد.وگرنه من و این غلطا...نه بابا هزار سال.الانشم باید کلی تو تاریخ بنویسن که دیگه هزار سالش هم دیگه پیش نمیاد....به جد بزرگم،کوروش کبیر......
.............................................
دیشب موقع مسواک زدن،متوجه شدم که تخلیه شدن انرژی مغز من باعث شده،که به اشتباه،شعر اخوان ثالث رو متعلق به حمید مصدق بدانم.از روح بزرگ اخوان طلب عفو نموده و از جامعه ی ادبیات پوزش میطلبم.باشد که پروردگار شفا دهاد...
............................................
این دو روزه اخیر به شدت مقاوم شدم.یعنی به طرز فجیعی میتونم درشت بارم کردنِ دیگران رو،نشنیده بگیرم.....مثلاً بعد از الطاف فراوانی که خواهر گرامی در حق من روا داشتند،الان دارم دفترچه کنکور ایشان را با زبانی کاملاً خوش پر میکنم.و این فقط یکی اش بود...
نتیجه گیری اخلاقی:الان وقت مناسبیه که بدون برگشت هر نوع ترکشی،هر چی دوست دارین تو سر من بکوبونین.
متمم1:چنانچه در زمان مقرر شده اقدام نکنید،بنده هیچ مسئولیتی در برابر سر و پتک شکسته ی شما نخواهم داشت.
متمم 2:سری که درد نمیکنه دستمال نمیبندن....
.........................................
دوست جون عزیزم،این کتابی که به من امانت دادیش رو مگه هدیه دادی که یادم نمیاری که برات پسش بیارم.
........................................
در این مکان درس و مشق و امتحان و پروژه و هزار کوفت و زهرمار دیگه در انواع رنگها و طرح ها یافت میشود.وراجی بیش از این جایز نمیباشد....

دیروز یه ژاکت خوشگلِ مامانیِ ملوسِ نازِ لطیفِ نرمِ ظریف خریدم.(ممکن بود بمیرم اگه نمیگفتم.بله،بله میدونم که لوسم،لازم نیست بهم تذکر بدین...)
...........................
این استاد کامپایلرمون آخر ترمی،دوباره یه پروژه فجیع داده...نمیدونم چه خاکی تو سرم کنم.اصلا نمیدونم این برنامه جدیده رو چه جوری توی اون برنامه قبلیه بچاپونم...والا...جداً باید برم خر بیارم و چند صد منی باقالی بار کنم.
...........................
وای که من چقدر مرده ی آهنگای سیما بینام....(اینو هم باید میگفتم،میدونید که ممکن بود...)
..........................
آدم وقتی امتحان شبکه داره،بیشتر وراجی نمیکنه...

تمام این حرفا رو دیروز میخواستم به ملت بزنم،ولی بجاش هیچی نگفتم:

ساعت 9 صبح:
مامان عزیز گرامی،من دیرم شده.میتونی اینو درک کنی؟؟
ساعت 9:15 صبح:
ببخشیدا،شرمنده،ولی شما که عرضه نداری صبح به صبح صورت بچه ات رو بشوری،خیلی بیجا کردی که ازدواج کردی...
ساعت 9:30صبح:
ببخشید آقاهه،میشه لطفاً اینقدر زل نزنید بهم.آخه این کتاب دست من خیلی کلفت تر از این دندونهای تیتیش په په ای شماست.اتفاقه دیگه،ممکنه پیش بیاد...
ساعت 9:45 صبح:
احمقانه ترین سوالی که ازم شد:تو هر وقت میخوای بری دانشگاه،فرمژه میزنی؟؟(یا یه چیزی تو همین مایه ها).خیلی دلم میخواست بهش بگم:برو بابا حال داری،دل خوش سیری چند؟خدا شفاتون بده....ولی بجاش گفتم:من خیلی هنر کنم از خونه که میخوام بیام بیرون،ساعتم رو جا نمیذارم...
ساعت 10:15 صبح:
استاد گرامی،میشه لطفاً اینقدر تند تند حرف نزنی.خفه ام کردی....
ساعت 10:40 صبح:
ببین آقاهه،بعد عمری من یه جزوه خواستم،چی شد یهو جو گرفتت.من تره هم برات خرد نمیکنم،اونوقت تو برام کلاس میذارم.پاشو،پاشو برو این افاده ها رو برای یکی دیگه بیا...بدو...
ساعت 10:48 صبح:
با عرض شرمندگی،میشه اینقدر سیگار نکشین.الان جیغ میکشما...
ساعت 11:15 صبح:
خیلی ببخشیدا خانم محترم،ولی شما که بلد نیستی چادر سرت کنی،برای چی سرت میکنی؟؟حالا خیلی اصرار داری چادر سرت کنی،بکن.اما نه دیگه با کفش پاشنه 800 سانتی.یهو دیدی شیطون رفت تو جلد یکی و پاشو گذاشت رو چادرت،اونوقت بد جوری کله ملق میشیا...
ساعت 12:30 ظهر:
دختر خاله عزیز این وقت ظهر زنگ میزنی که چی آخه؟؟؟؟
ساعت 1:15 ظهر:
قربون اون شکل ماهت برم عزیزکم،میشه لطفاً گورتو گم کنی از اتاقم،میخوام شبکه بخونم.اصلاً مگه تو کنکور نداری بچه؟؟
ساعت 3 بعد از ظهر:
خب خیلی هم بد نیست که آدم نتونه جلوی زبونشو بگیره،برای اینکه بعدش نمیدونی چی میشه که برات Have a Nice Yalda Night میفرستن...دختر پسره خیلی ناز بودن،مخصوصاً دختره که آستین لباسش شبیه آستین اون لباسته که دو دفعه بیشتر نپوشیدی ولی 80 نفر بهت گفتن:چقدر خوشگله،خیلی بهت میاد.....طراحش خیلی خوش سلیقه بوده ولی اگه اناره گرد بود خیلی خوشگل تر میبود.تازه برفاشم تند تند میومد پایین...ولی در کل آدم یاد کارتن های شیک میوفتاد....
آهان، تا یادم نرفته:خیلی ممنون،تشکر...
ساعت 3:30 بعد از ظهر:
بابایی محترم،میشه آتیش نسوزونی،میخوام بخوابم....
ساعت.... :
دیگه بقیه نداره،بقیه اش رو یا خوابیدم یا شبکه خوندم....
ساعت الان :
من:خیلی حرف زدی عزیزم،نمیخوای خفه شی؟
من:چشم...
من:ممنون....