بعد از کلی بررسی و جستجو و فضولی و مشاوره و بالاخره نتیجه گیری،به دو نتیجه کلی رسیدیم که باید پیرو نوشته قبل به حضور شما هم میرساندیم.
نتیجه گیری اول:چه رأی دادن،چه رأی ندادن،هیچ کدام مثمر ثمر نخواهد بود....
نتیجه گیری دوم:به قول ایشون:ما در طول تاریخ همواره خاک بر سر بوده ایم و کاریشم نمی شود کرد.....
اصل اول و آخر:هیچ وقت برای ترغیب مردم به انجام کاری،برای اون تبلیغ نکنید.....تعجب میکنم که همه این اصل رو میدونن،اما به اون یه ذره هم عمل نمیکنن....
بنده از اینجا اعلام میدارم که پای خود را از سیاست و سیاست بازی کنار میکشم.باشد که پروردگار به همگان شفا دهاد....

بعد از اون همه گیج و ویجی که زدی تا به یه نقطه عطفی برسی،خوردن چایی با طعم توت فرنگی خیلی میچسبه...

میدونی عزیزم،به خاطر همین اصله هست که تا حالا خفه خون گرفتم و هیچی نمیپرسم.آخه میترسم رم کنی و فرتی خودتو پرت کنی توی چاه......بازم سکوت میکنم.آخه کنار چاه قدم زدن بهتر از ته چاه رفتنه.....امیدوارم درک کنی....

«این راهی که انتخابمان کرده است
تا آخر قصه
در ما می رود»
"شهرام بهمنی"

آقا جان رأی نمیدیم یعنی چی دیگه؟؟؟؟؟؟؟رأی ندیم که بعدش بقیه ای که میان رای میدن(که همه میدونن چه جور کسانی هستند)مجلس رو در دست بگیرن!!!!!!!!! اگه این نامه که توی وبلاگ ایشون هست،درست باشه،برای چی باید اینقدر از مجلس ناامید باشیم....یک کلام بگم،من برای این که اون آقاهه ی مزخرف افراطی رآی نیاره،دارم میرم به رقیبش رأی بدم.....همین جوری بشینم و رأی ندم که اون آقاهه رآی میاره که.اون وقت خاک بر سرمون میشه......شما هم بیخود خودتون رو لوس نکنید که بد وبدتر هیچ فرقی ندارن و ما به عنوان اعتراض رای نمیدیم....دهه.فکر کردید حالا اگه اعتراض خودتون رو هم نشون دادید،خیلی کار مهمی انجام شده و همه چی اصلاح میشه!!!!همه چی درست میشه!!!!نه جونم،هیچکی ککش هم نمیگزه.........مجلس رو در دست بگیرید...اینقدر قلدر بازی در نیارین،یه ذره سیاست به خرج بدین دیگه..از من گفتن بود.

ما که بعد عمری سیاسی نویسی کردیم ولی دیگه تکرار نمیشه...من از این سیاست بازی ها خیلی متنفرم....
........................................................................
آخ.رئیس دانشگاه عزیز،چقدر حرکات و رفتارت تابلو و قابل پیش بینی بود.اونقدر تابلو که دیگه بعد از زدن حدسم،منتظر دیدن نتیجه نمیشم.چون نتیجه کاملاً مشخصه....عزیزم برای چی اینقدر روشن و واضح شدی!!!!!!!!
.........................................................................
بحث سر صدامه که چرا آبش از آسیاب افتاده و هیچ خبری ازش نیست.بابایی میگه محاکمه اش که بکنن که پته ی همه رو میندازه روی آب. مامان میگه:خدا نیامرزتش.چقدر ملت بدبخت رو شب و روز و وقت و بی وقت بمببارون کرد.(اون قدر بی فرهنگ بوده که نمیدونسته باید وقت قبلی بگیره!!!)بعدشم خطاب به مستر بابا میگه:یادته یه بار که بمبارون بود،فیروزه رو فراموش کرده بودیم و خودمون رفته بودیم پناهگاه.بابایی میخنده و میگه:آره.من:ببخشید!!!!!!!
میبینید،واقعاً میبینید.حالا شما بگین،شرم آور نیست؟؟؟منو یادشون رفته بوده.حالا خوبه من بچه اولشون بودم و اون موقع فقط من بودم.اگه هشت تا بچه قد و نیم قد بودیم دیگه میخواستن چیکار کنن!!!!!!!!!اصلاً چه معنی میده آدم بچه شو جا بذاره.اونم توی بمبارون...همیشه یادتون باشه:خورشید همیشه پشت ماه نمیمونه و یه روزی حقیقت روشن میشه.....
من الان اعلام میکنم که از سمت بچه ی مامان بابام بودم استعفا میدم و همین فردا میرم توی روزنامه ها آگهی پدر مادر جدید میدم،در آگهی مشخصات بدین گونه ذکر خواهد شد:
۱- خوشگل و خوش تیپ باشن..(من تا حالا با مامان بابای خوشگل و خوش تیپ زندگی میکردم.تحمل مامان بابای بد قیافه رو ندارم...)
۲- جوون باشن.حتی الامکان هم سن و سال خودم،اگه کوچیکتر از خومم بودن که چه بهتر.(میدونید این جوری دیگه اختلاف نسل و سن و اینا وجود نداره و دسته جمعی میتونیم جلف بازی در بیاریم)
۳- مهربون باشن...(گفته باشم ها.من اصلا عادت ندارم کسی بهم بگه بالا چشمت ابروه)
۴- و از همه مهمتر این که منو توی بمبارون جا نذارن...

هوم؟خیلی پررویی اگه فکر کردی مُردم....

شنبه خیلی شیک نرفتم دانشگاه(حسش نبود،منم به خودم مرخصی دادم)،خیلی شیک تر هم غیبت خوردم.

یک شنبه هم کلی از دست اون پسره خندیدم(برای اطلاع مریم:همونی که درسش خیلی خوبه و همش هم تاتر بازی میکنه،بیخود هم نپرس چون فامیلش رو نمیدونم)،آخه با اون لهجه مضحکی که به خودش گرفته بود گفت:آقا نِگَ دارِت...

دوشنبه هم کلی پول تاکسی دربستی دادم تا به کلاس این استاده ی لعنتی برسم،عوضی نیومد.با کمال خیطی برگشتم....

چه بامزه!!استاد مهندسی اینترنتمون،همون استاد کامپایلرمون هست.امروز برگشتم بهش گفتم:استاد پروژه نمیدین؟!؟!؟؟!!!..... اصولاً با اینکه این استاده رو کلی قبولش دارم ولی خیلی از دستش کفریم.پروژه به اون شیکی و ماهی تحویلش دادم،شاسکول فقط یه نمره بهم داده.مسخره!!!!

وایییییییییییییییییی.این استاد ریاضی مهندسیمون عین فرفره میمونه.ویژی درس میده،فرتی هم تمرین.کچل شدم امروز تا تمرینش رو نصفه حل کردم...

این بود انشاء من،در مورد اینکه" سه چهار روز گذشته را کدوم گوری بودید؟"!!!!!

آخ تا دلتون بخواد این چند روزه که مهمونی بازی داشتیم این پریا رو چلوندم و ماچش کردم.شیطون بلا تا منو میبینه کلی برام دست دسی میکنه...

خطاب به چند نفر:
-- فعلاً قصدش رو ندارم،بنابراین بهت پیشنهاد میدم خودت بری خودت رو بکشی...

--چشم...دیگه چی؟؟؟فرمایش دیگه ای نبود؟؟!!!؟

-- دوست من،من که گفتم شما استعداد حدس زدن رو ندارید،چرا تلاش بیهوده میکنید.در ضمن به نظر من چندان فرقی هم نکرده.ببینم،میخواستی مثلاً زیادی توی ذوقم نزنی؟؟؟؟

-- کی میشه تو این امتحان لعنتیت رو بدی...آخه میخوام یه ذره مشاوره بهم بدی...شرمنده که اینقدر با کمال پررویی نیت رزیلانه ام رو بهت میگم.

--میشه لطفاً قیافه منحوستون رو دیگه نبینم....

آها...یه چیزه دیگه.من میگم نباید رأی بدیم،اما پسر خالهه میگه باید رأی سفید بدیم(تازه گفته باید علامت ضربدر بزنیم تا نتونن توش اسم بنویسن).خب نظر شما چیه؟؟؟

زاستی خیلی ننر تشریف دارید که اهل هدیه دادن نیستید.شرمنده،ولی میمردم اگه اینو نمیگفتم.

کلی با این شعره حال کردم:
«آخر اتوبوس جای باحالیه واسه لنگر انداختن.
می شه کلی بلند بلند خندید و حال کرد.
با بچه هایی که تا سینه از پنجره اومدن بیرون و میگن جونمی جون و فریاد می کشن،
یه جوری جیغ می زنن که پرده گوش آدم میخواد پاره بشه!
اونجا میشه کلی سر به سر آدما گذاش،اونم وقتی که اصلاً انتظارشو ندارن،
و بعد کنار پنجره خروج اضطراری کرکر خندید.
میشه کلی پا کوبید و دست زد و آواز خوند
بچه های ته اتوبوس هم مثل رهبر ارکستر دستاشونو بالا و پایین می برن.
چه جار و جنجال محشری،عین زنبورای تو کندو!
ولی حیف که من این جلو گیر افتادم
آخه باید رانندگی کنم.
"لین هاکلی"

میدونید،امروز که داشتم ملافه های لحاف ندا را میدوختم(فعل درستش رو نمیدونم چیه؟؟پس دوزی؟؟؟؟کوک زدن؟؟؟!!!)به این فکر میکردم که من چرا نباید یه سیاه پوست باشم که مثلاً توی تونس یا مراکش دنیا اومده باشم،توی یه خانواده ی فقیر...که فرضاً نه تا هم خواهر برادر اضافی دور و برم بپلکه؟؟؟یا اونا با این زندگی مزخرفی که دارن چه غلطی میکنن؟؟؟؟؟؟؟یا اینکه چرا همه ی ما به جای این فکر،مدام به زمین و زمان بد و بیراه میگیم که چرا نباید توی یه کشور متمدن و پیشرفته دنیا اومده باشیم،توی یه خانواده ثروتمند....هان؟جداً چرا؟چرا فقط یه طرف سکه رو میبینیم....میدونید.من به یه نتیجه حداقل برای خودم رسیدم و اون اینکه هر جای دنیا که بودم،قرار بود به همین پوچی برسم و مدام تکرار کنم که از زندگی مسخره ای که دارم متنفرم....میدونید،من این نظر رو فقط در مورد زندگی خودم ندارم.باور میکنید که این نظر رو در مورد زندگی شماها هم دارم(معذرت میخوام)!!!!!میدونید من اصلاً فلسفه ی این مسخره بازی رو نمیدونم.آیا واقعاً لازم بوده این مسخره بازی راه بیوفته(منظورم همه چی هستا).میدونید کلی به این موضوع نگاه کنید.آیا واقعا لازم بوده این همه آدم مثل مور و ملخ به وجود بیان و بعدش بمیرن و بعدشم حساب پس بعدن و بالاخره هر کسی به سزای اعمالی که انجام داده برسه؟؟؟آره واقعا همه ی اینا لازمه؟؟؟که چی مثلا؟؟واقعاً که چی؟؟؟؟؟این همه الم شنگه به خاطر چی؟؟؟؟؟حالا فرض کنید این الم شنگه هم نباشه(یعنی ماها و بقیه موارد)،خب به جاش چی باشه؟؟؟؟جداً تا حالا فکر کردید چی میتونست به جای اینا باشه؟؟؟؟؟یا اصلاً بایستی چیزی به جاش باشه؟؟؟؟میدونید به نظر من خیلی هم لازم نیست چیزی باشه!!!! من جداً قصد خدا رو از اینکه چیزی باید باشه،نمیفهمم؟؟؟یا اینکه اون باید به خاطر همه اینا به من حساب پس بده؟؟؟؟آره واقعا باید تک تک این موارد رو برای من توجیه کنه؟؟؟حالا اومدیم و خواست حساب پس بده،اونوقت مغز من گنجایشش رو داره؟؟؟خب چرا مغز من نباید گنجایشش رو داشته باشه؟؟؟ آیا این موضوع مشکل منه؟؟؟پس میخواستین مشکل کی باشه؟؟؟؟؟حالا همه ی اینا به کنار،فرض کنیم برای جواب اینا راه حلی نباشه(یا فهمیدنش خیلی مشکل باشه).واقعاً من باید این چندر غاز عمرم رو برای فهمیدن اینا بر باد بدم.میدونید هر کار دیگه ای هم که بخوایم انجام بدیم باز هم بر میگردیم به همون مسخرگی و مضحکی زندگی هامون!!!! ما توی یه حلقه ی loop افتادیم،یه حلقه که نمیشه ازش خارج شد.....کار لحاف ندا تموم شده و من دارم به این موضوع فکر میکنم که آیا بقیه آدم ها هم به همه ی این موضوع ها فکر میکنن؟؟؟آیا جوابی براش دارن؟؟؟یا این که چقدر ممکنه براش وقت بذارن؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ....

تنها نتیجه ی اخلاقی:خیلی هم لازم نیست که آدم برای ملحفه کردن لحاف خواهرش،قبلش لاک بزنه

(دلیلشم کاملاً مشخصه،چون لاکی به دستتون نمیمونه)!!!

چه وحشیانه!!!من فردا باید برم دانشگاه....دعوا درست نکنم خوبه.....

میتونی تصور کنی من جداً نفهمیدم که آخر این فیلم ایستگاه متروک یعنی چی؟؟؟تازه مسخره تر این که هر کس به جز لیلا حاتمی،که حرف میزد،من نمیفهمیدم چی میگه.دقیقاً همون مشکلی رو که با پسر خاله،دخترِ دختر خاله،یکی از همکلاسی هام و استاد ریزم دارم....

اهل هدیه دادن هستین یا نه؟؟؟ یه دیوار راست میخوام و یه عالمه روحیه(میخوام ازش بالا برم).کاغذ کادوش لطفاً سفید باشه،با روبان توریِ صورتی ناز کمرنگ....با یه غنچه رز سفید لطفاً...هان؟؟نه،نمیدونم مغازه دیوار راست فروشی کجاست...چی؟؟برم بمیرم!!!!خیلی ممنون واقعاً....

همه چیز امن و امان است،گل نرگسام سر جاشونن،اتاقم هنوز عین میدون جنگه،من حوصله ریاضی مهندسی رو ندارم.تازه،دیروزم دو تا کتاب خریدم،فعلاً هم با کمبود دلَم دیمبیل شنیدن مواجهم....خاله جان فردا تشریف فرما میشوند،با کلی فک و فامیل دیگه.مطمئناً بنده چندان اعصاب نخواهم داشت،مرتب لبخند خواهم زد،چشمم کور پذیرایی خواهم کرد و دنده ام نرم(شما تلفظ کنید دَندَم نرم)در حین سخنرانی های مزخرفشان،سر تکان خواهم داد(البته بدون گوش شنوا).

همه چیز عالی میگذره،در نهایت مزخرفی....چرا نمیخوای اینو باور کنی!!!!!

«اتاق رختکن بوی بدی میده.
و کفشای ژیمناستیک منم بوی پا میده
جورابام یه بویی میده انگار از پنیر درست شده
یا از گوشت فاسد و گندیده.
همه توالتا گرفته
و زمینا خیس و لیزه
بوی عرق همه اس.
اتاقکای دوش بوی نا گرفته
لباسای ژیمناستیک همه خشک و سفته
هوا پر از بوی گند دئودورانته
اگه جرات داری نفس بکش!
من آدم خیلی باهوشی نیستم
اما تا اونجایی که عقلم میرسه
به جای کلاس آمادگی جسمانی
باید بگن کلاس آمادگی ادراری.»
"نیل لوین"

تا حالا با آهنگهای سیاوش قمیشی،بابا کرم رقصیدین؟!!؟؟؟امتحان کنید....شرط لازم:یه مخ معیوب...

اتاقم شده عین میدون جنگ.انگار این اتاق فقط وقتی امتحان دارم باید روی تمیزی ببینه.

این اتفاقی که برام پیش اومده،جداً کارم رو راحت تر کرده.ولی من هنوز از اتفاق افتادنش متنفرم.برای این که جزء برنامه ریزی های من نبود.هیچ جور نمیتونم کنار بیام باهاش...

وقتی وبلاگ نارنج رو خوندم،پیش خودم فکر کردم که اگه من 40 سالم شد،50 سالم شد،میخوام بگم دوران جوونیم رو چه جوری گذروندم؟؟؟؟چی باید بگم؟؟؟بگم درس خوندم،همین؟؟؟؟واقعاً همین و نه هیچ چیز دیگه.............از زندگی لعنتیی که دارم متنفرم....یه مسخره بازی محض.زندگی صحنه ی تاتره و من نقش یه مرده رو زندگی میکنم.......
پوچه...
پوچه...
پوچه....
پوچه...
زندگیم پوچه....

«امروز نان دارم
قلب دارم.
دارم
روزنامه را مرتب میکنم
روز را
برای خودم
که خیلی وقت است مرحوم شده ام.»
"شهرام بهمنی"
...................................................................
شعورت کجا رفته؟؟؟چرا انتظار داری زندگیت پر از شادی و شور و نشاط و خنده باشه....زندگی که سیرک نیست....

یه چیز خیلی بامزه ای کشفیدم.این که اگه من یه خواسته ای رو در نظر بگیرم و اونو هدف خودم قرار بدم و با تموم انرژیم برای رسیدن به اون هدف تلاش کنم،مطمئناً موفق نمیشم.چرا؟؟؟نمیدونم.ولی بارها این موضوع برام ثابت شده.بقیه موفقیت های نسبیم(چون موفقیت هایی نبودن که من با اراده و تصمیم خودم بهشون رسیده باشم)رو مدیونِ بی خیالی هام،سر به هوایی هام و ریلکس بودن بیش از حدم هستم.میدونید،همه ی اینا به طرز وحشتناکی مسخره و مضحک و دردناکه....

شستن سرامیک ها با وایتکس نتیجه ی عالی ای داره،البته با دستکش و ماسک.....

گل نرکس های روی میزم کاملاً خشک شدن ولی هنوز خشگلن و من دلم نمیاد بندازمشون دور.آخه کی میاد گل رو بندازه سطل آشغالی،هر چقدر هم که خشک و پژمرده شده باشه....من از این حرکت،جداً انزجار دارم....

هیچ وقت سلیقه ی دیگران رو جدی نگیرید،چون اون سلیقه ی اوناست نه شما.بنابراین خیلی راحت میتونید،فیلمی که با سلیقه یکی دیگه انتخاب شده، رو نیمه کاره رها کنید.و مدام مسخره بنامیدَش...

عسل بانو / عسل گیسو / عسل چشم/ منو یاد خودم بنداز دوباره/ بذار از ابر سنگین نگاهم /بازم بارون دلتنگی بباره.....
چه شعر مضحکی جداً....فکر نمیکنید زیادی عسلیه....ببخشید،عسل گیسو دیگه چه صیغه ایه؟؟؟؟؟

بوی فندوق سوخته میدم...آخه مامان بزرگم واسم تجویز کرده....چرا نباید بذارم مامان بزرگم دلش خوش باشه...

«برنامه کودک امروز هم پینوکیو ندارد.
خیالتان راحت باشد!
هرگز به یادتان نمی آورم دماغتان دراز شده است.»
"شهرام بهمنی"
دوست عزیزم با خیال راحت به دروغات ادامه بده،امکان نداره به روت بیارم که دماغت تا چه اندازه،دراز شده....

زنده است.شاید اگه سه ماه پیش اینو میفهمیدم،خوشحال میشدم.ولی دیشب هیچ احساس خاصی نسبت به این که حالش خوبه،پیدا نکردم.....چند روز پیش گفتم:اتفاقات عادی میشن ولی فراموش هرگز...حالا میگم:اتفاقات فراموش نمیشن ولی عادی چرا........
................................................
مسخره است،اما واقعیت اینه که همه ی ما محکوم به زندگی کردنیم و بعدشم محکوم به مرگ.و راه دومی وجود نداره.یه مرگ اجباری به همراه یه زندگیِ اجباری تر...
هِی...تویی که این اَلم شنگه رو راه انداختی،تو دِه شما ظاهراً اسمش اختیاره،اما شخصیت محترم،دوره زمونه عوض شده،چون الان دیگه اسم اینا جبره،جبر....حالا بیا و درستش کن...
..............................................
نیستی!!دلم واست تنگ شده.میشه لطفاً با نبودنت برام عادی نشی......
..............................................
«این قلب من است
که در خیابانهای بی نام
در سینه ام چلاق میرود.
باید توجه کرد
چراغ های قرمز
بی جهت جریمه ام می کنند.»
«باز هم میگویم این اشک نیست
این جا ما عادت کرده ایم
هر روز پیاز خورد کنیم!»
"شهرام بهمنی"

دو دسته آدم هستن،که جداً خیلی بامزه هستن:یکی آدمایی که به طرز وحشتناک و ضایعی،اعمال و رفتار و عکس العمل هاشون پیشگویی پذیره، و دوم آدمایی که رفتار و اعمال و عکس العمل هاشون،به طرز فجیعی عیر قابل پیش بینیه.مخصوصاً اون عده ای که عکس العمل هاشون اصلا به شخصیاتی که دارن،نمیخوره.....میدونید،جداً بامزه هستن....

من فیلمایی مزخرف تر،مسخره تر،آشغال تر از فیلمایی که محمد رضا گلزار توش بازی میکنه ندیدم.کسی مزخزف تر سراغ داره؟؟؟بفرما،بیاد بگه،خودم بهش جایزه میدم....

"صدای سه تار زنگدار و ظریف و درونی است...(بقیه اش بماند،چون زیادی دستم رو میشه)."حالا میفهمم چرا از صدای سه تار بیشتر از هر ساز دیگه ای خوشم میاد....

من 18 سالگی گواهینامه ام رو گرفته ام و حالا گذاشتم لب کوزه و آبشو میخورم.از قدیم گفتن بچه ای که رانندگی مامانش بیسته،عمراً ماشین دستش بیوفته.....

"مردا یه سالشون که باشه بچه ان،هشتاد سالشونم که باشه،بچه ان."از فرمایشات مامان بزرگا...
الکی هم غر غر نکنید،شما بهتر میدونید یا مامان بزرگاتون.....(به جون خودم من بی تقصیرم،برید مامان بزرگای خودتون رو دعوا کنید)....

آخی...الان تاره دارم میفهمم چه صبر ایوبی داشته.....
..................................................................
-- نه.
-- چرا.
-- نه.
-- چرا.
-- نه.
-- چرا.
-- گفتم نه.
-- آخه چرا؟؟
-- برای اینکه انرژی هدر دادنه...
-- چرا؟؟
-- برای اینکه نرود میخ آهنین در سنگ...
-- چرا؟!؟!؟
-- برای اینکه بعضیا بی لیاقت دنیا اومدن...
-- چرا؟؟؟
-- چرا و درد،چرا و کوفت،چرا و زهرمار،چرا و حناق...
-- تو چرا اینقد..........
-- ساکت......
.........................................................................................
هیچی نیست،هیچی...
خالیه...

 

میدونید درجه خنگ بودن،فرق داره.بالاخره هر کسی یه درجه اش رو داره.مثلاً درجه خنگولیت من،ماکزیممه.یکی از مواردی که ادما میتونن میزان خنگ بودن خودشون رو بسنجن،اینه که وقتی دچار مشکلی میشن،چقدر طول میکشه مغزشون از قفل بود بیرون بیاد و راه حلی برای مشکلشون پیدا کنن.بعضیا ممکنه اصلا مخشون کلید نکنه و شروع کنن به تجزیه و تحلیل و بالاخره مشکل پیش اومده رو دو در کنن.بعضیام مثل منِ خنگول،بعد از سه روز،مخ تابدارشون از هنگ بودن در میاد.بله،بنده ی آخرِ آی کی یو،بالاخره 4 صبح امروز،دیدم ای بابا،کلی بیخودی دارم خودم رو میندازم توی هچل،در حالی که به راحتی میشه این مشکل رو دور زد.حالا خوبه که کار از کار نگذشته بود و دیر نشد بود.....

من نمیدونم چه جوریه که وقتی این عرب ها حرف میزنن،گلو درد نمی گیرین.من که همش فکر میکنم استخون ماهی توی گلوشون گیر کرده از بس که به گلوشون فشار وارد میکنن....

من از این فیلم مسخره ی صورتی خیلی خوشم اومد....

مریمی دندونت خوب شد؟؟؟؟؟؟

من منتظرم هر چه زودتر هفت اسفند بشه،بیسکویتم رو زود بخورم،بیام......

اممممم.....یادم رفته بود که نباید عصبانی با دیگران حرف بزنم.امان امان از این زبون من.قول میدم سرشو بچینم....

شادی جونم،خوشحالم که هستی.وگرنه تنها میموندم......

چقدر از پرتقالهایی که فقط شیش کیلو پوست دارن،بدم میاد.بجاش از از پرتقالهای قرمز مَلَس،خیلی خوشم میاد....

واقعاً متنفرم از این اینکه یه عالمه موجود بدبخت رو میکشن تا ماها بخوریمشون.الهی کوفت بخوریم حالا دیگه....

شک نکن،خودم بودم.کار خاصی هم نداشتم.فقط داشتی با یه فیروزه ی چوبی حرف میزدی......

فقط یه کم!!!!!اینایی که نوشتم هموشون چرت و پرتن.....روت نشد بگی یا متوجه نشدی؟؟؟؟؟؟؟؟

وقتی بد اخلاقم،خودم بیشتر بقیه عذاب میکشم....

دیگه روحیه ی شاد و شنگول و شیطونم رو ندارم.حتی دیگه روحیه حساس و لطیف و شاعرانه ام رو هم ندارم.ولی تا دلت بخواد پُرم از حسهای نفرت،خشم،و عصیانگری.......

سه روز گذشته،ولی من نتونستم این موضوع رو حتی یه ذره فراموش کنم....یه کم عجیب نیست؟.البته که نیست.اتفاقات عادی میشن،ولی فراموش هرگز.....

من باید هر چه سریعتر خودمو به یه کتابفروشی برسونم....

کاش یه کم،کمتر زر میزدم....

جان مریم چشماتو وا کن / سری بالا کن / در اومد خورشید / شد هوا سفید / وقت اون رسید / که بریم به صحرا / وای نازنین مریم ......دارم اینو گوش میدم..

یه کم همه چی ساکت به نظر میاد....

نشد یه بار ما افسرده بشیم و بیایم تو وبلاگمون نق بزنیم و به زمین و زمان بد و بیراه بگیم و ملت فکر نکنن که ما عاشق شدیم.بابا جون من،آخه من عشقم کجا بود که دچار شکست در عشق شده باشم.(یه ذره عاقل شین دیگه،تا ما میایم افسرده شیم میاین برامون داستان میبافین و کلی نصیحت).
دیروز پکیدم از خنده،از دست اون بنده خداهه.اومده میگه که این جور اتفاقا برای هر کسی پیش میاد و تو باید قوی باشی و اصلاً هم اتفاق خاصی نیوفتاده که تو خودت رو ناراحت میکنی.(پیش خودمون گفتم بابا روانشناس).بعداً میدونید آخرش در اومده چی گفته؟؟؟گفت:ناراحت نباش،بالاخره یا خودش میاد یا نامه اش میاد یا خبر مرگش....بابا کوتاه بیا،تو هم ما رو گرفتیا....
آقا جون من اعصاب ندارما،یهو دیدی از زبونم یه چیزی در میره،اونوقت دعوا درست میشه.،تو رو خدا از این قوه ی تخیلتون کمتر میدون بدین .......
....................................................
تنها چیزی که توی وجودم وول میخوره،سرکشی و عصیانگریه......نمیتونم این موضوع رو برای خودم حلش کنم.احساس میکنم که فقط میتونم با تموم قدرتم،تحملش کنم.بیچاره مامانی،فکر میکنه افسرده شدم و هی میگه اتفاقی که نیوفتاده،برای خیلی ها ممکنه پیش بیاد،تو هم یکیش......اما من بشدت از اتفاق افتادن این ماجرا،احساس تنفر میکنم.چون پیش بینیش نکرده بودم و برای اتفاق نیوفتادنش هم کلی زحمت کشیده بودم.ولی همه چی واروونه از آب در اومد.با تمام وجود کفرم در اومده و حرصیم.اعتماد بنفسم بر باد رفته و خودم رو شکست خورده میبینم.
.................................................
« حرف " ا " از ته چاه،آه کشید:
-- من ته چاه اسیرم.ای وای،دارم میمیرم
کمک کمک " د " دلیر،برس به داد این اسیر
" د "دلیر اینور دوید،اونور دوید،بالا پرید،پایین پرید،زور زد و فریاد کشید،اما به جایی نرسید....»
از کتاب :یک حرف و دو حرف...
داشتم کتاب "انسان فضا طراحی" میخوندم،ولی ته اش به این کتاب یک حرف و دو حرف کودکان رسیدم...میدونید اصلا هم خنده دار و تاسف بار نیست....

زندگی کردن،اعصاب میخواد که من ندارم.
جیره ی من خیلی وقته که تموم شده......

کج شانسیم،بوی گندش همه جا رو برداشته........

هی تو،تا آخر عمرم فراموشت نمیکنم.تو باعث شدی از اون یه قطره اعتمادی به نفسی که برام مونده بود،حالا یه اتمشم باقی نمونه....

"زندگی رسم خوشایندی است".سهراب این یه مورد رو مثل سگ دروغ گفته.چون اتفاقاً اصلاً هم رسم خوشایندی نیست.

چطور باید روشنی های زندگی رو ببینم وقتی افتادم ته چاهی که تا لبش پر لجنه......

یکی خوبه؟دو تا چطور؟ده تا؟صد تا؟؟؟؟؟؟کدئین رو میگم.

روزگار هر طور عشقش بکشه،برات آش میپزه.بهتره به خودت زحمت ندی....

تا حالا جسمم داشت روحم رو به دنبال خودش میکشید.حالا موندم چه نعش کشی قراره بیاد جسمم رو بکشه....

میتونی درک کنی حالم چقدر خرابه.به هر حال بهتره درک کنی، وگرنه....

بهتره یه مدت برم خفه خون بگیرم....

هفت و نیم صبحه.هوای سرد زمستونی میخوره توی صورتم...میشینم روی آخرین صندلی اتوبوس و سرم رو تکیه میدم به شیشه...کسی رو نمیبینتم و شروع میکنم زمزمه کردن:
((بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.
در نهانخانه جانم،گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید:
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
من همه،محو تماشای نگاهت.
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست بر اورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به اواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی:
--از این عشق گذر کن!

سنگینی نگاه یکی رو حس میکنم،سعی میکنم بدون این که مستقیماً بهش نگاه کنم ببینم چه جور آدمیه....حدوداً 45 ساله است،با مانتو مقنعه مشکی،کاملاً صورتش رو برگردونده طرف من.لابد فکر میکنه عاشقم یا دیوونه...شعر به جاهای مورد علاقه من رسیده.باید یکی رو انتخاب کنم:بیرون اومدن از زیر نگاه خانمه یا لذت خوندن بقیه شعر.........

یادم آید تو به من گفتی:
-- از این عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن،
آب آیینه ی عشق گذران است،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،
باش فردا،که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی،چندی از این شهر سفر کن!»
با تو گفتم:«حذر از عشق؟!-ندانم
سفر از پیش تو؟هرگز نتوانم،
نتوانم!
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد،
چو کبوتر،لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی،من نه رمیدم،نه گسستم...»
باز گفتم که:«که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم،نتوانم!»
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب،ناله ی تلخی زد و بگریخت...
اشک در چشم تو لرزید،
ماه بر عشق تو خندید!
یادم آید که:دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم.
نگسستم،نرمیدم.
رفت در ظلمت غم،آن شب و شب های دگر هم،
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم...
بی تو اما،به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!))

صورتم رو برمیگردونم طرف خانمه،نگاهش رو میدزده....دو ایستگاه بعد پیاده میشه،هنوز هوای سرد زمستونی به صورتم میخوره...
..............................................................................................
شاید لازم باشه بعضی وقتا از نگاه دیگرون فرار نکنی و لذت خوندن یه شعر رو بچشی!!!
چند کلمه دیگه:
--پنج ساعت برنامه نویسی.یک سوم پروژه نوشته شده...برنامه دارم امشب با دو سوم بقیه....
--این پسرک ابله عوضی،نفر اولی بود که در حالیکه داشت باهام حرف میزد،بی قیدانه سیگار هم میکشید.مطمئنم نفر آخر هم خواهد بود.جرأت داره یه بار دیگه امتحان کنه....
-- خیلی هم بد نیست که آدم فیلم های هشت صد قرن پیش رو یه بار دیگه ببینه.(من نمیدونم چرا این آقای فرمان آرا همش در مورد مردن فیلم میسازه!!!!یا این آهنگرانی هم عجب هنرپیشه ی توپیه...)
--نمیتونم تجزیه تحلیل کنم....در واقع نمیتونم بفهمم که اتفاقی.....امم...نمیشه که بیشتر.....شاید نباید ....نمیدونم.

میدونید،صفت هایی که انسانها دارن،دو دسته هستن:1-صفات ذاتی 2- صفات غیر ذاتی(فکر کنم بهش میگن تکسیبی).صفات ذاتی یعنی صفاتی که از همون اول تو وجود انسانهاست و اصلاً نمیشه تغییرش داد و صفات غیر ذاتی که به خاطر شرایط محیطی و خانوادگی که آدما دارن،این نوع صفات رو کسب میکنن،که البته این نوع صفت رو شاید بشه تغییرش داد(گفتم شاید...).بذارید یه مثال براتون بزنم،ببینید این که مثلاً من آدم لوس و ننر و نازک نارنجی و بدرد نخوری هستم،جزو صفات اکتسابی من محسوب میشن.و اینکه من یه آدم خودخواه و مغرور و گنده دماغ و ساده و زودباور و خلی هستم،به خاطر صفات ذاتی وجود منه که متاسفانه ذاتاً تو وجود من هستن و کاریشم نمیشه کرد.البته من با هفتای اولی،چندان مشکلی ندارم ولی این سه تای آخری،بد جوری کفریم میکنه.شما دوا درمونی سراغ ندارین؟!؟!؟!؟!؟!؟

واقعاً که!!!! نمیشد حالا سه روز زودتر راه بیوفتی؟!؟!؟!!تقصیر خودمم هست،باید حدس میزدم این بلاگ اسکای اگه قراره درست بشه پنج شنبه جمعه است،نه وسط هفته....

حیف،واقعاً حیف که اگه من یه چیزی رو دوست داشتم،اگه به چیزی دلبسته شدم،دیگه همه چی تموم شده و دیگه نمیتونم چیز دیگه ای رو جایگزینش کنم.بنابراین با کمال پررویی و البته شرمندگی فراوان(به خاطر هدر دادن وقت مردم)بر میگردم سر خونه زندگیم(همین وبلاگم رو میگم).

ای گند بزنن این طراحان مبل و صندلی با این طرح دادنشون.سلیقه نیست که،برگ چغندره(چقندر؟؟؟؟).هی من حرص بخورم که بابا،چهار تا آدم خوش سلیقه ی باهوش هنرمند برن طراحی و نقاشی و گرافیک بخونن تا این مملکت از این بی سلیقگی در بیاد،حالا هی برین بچسبین به این رشته های خشک و خشن ریاضی.آخه این مملکت مگه چقدر مهندس درِ پیت میخواد،دِ بگین دیگه،چند تا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

امروز مراسم اتاق تمیز کنی داشتم،از دم در تا ته کنج اتاق.از آشغال دونی بودنش در اومده و کلی داره میدرخشه(باور ندارید،خب من چیکار کنم،میل خودتونه)

فردا کله سحر ساعت هشت!!!باید برم دانشگاه،این پروژه منفجر شده ای رو که سه روزه علافم کرده،نشون استاد بدم،ببینیم چه مرگشه؟!!!!!!البته استادی که باید پروژه رو بهش تحویل بدیم نه ها،مسئول سایتمون...خلاصه برنامه دارم فردا و فرداهای دگر هم.....