تا حالا پیش اومده که بخوای راهی رو که داری میری،دیگه ادامه ندی؛ اما مجبور باشی؟؟؟آره،مجبور.برای اینکه برای خارج شدن از این راه که حفاظ های بلند و سنگی داره،یا باید بال داشته باشی(که نداری!!)یا اونقدر پول که هواپیمای شخصی بخری(که بازم نداری!!).خب این جور مواقع چیکار میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟بیخود بال بال نزن.من میدونم دیگه،این جور مواقع باید بیای تو وبلاگت نق بزنی.....فقط هم همین کار رو میتونی بکنی،نه هیچ کار دیگه ای!!!!!!!!!!!!دِهَه،چرا چونه میزنی؟؟؟؟؟
....................................
این بلاگ اسکای،این یک قلم رو کم داشت که اینم بحمدالله!!!! اضافه شد(این تبلیغه یِ بالا رو میگم!!)....

بعضی وقتا خسته ای...بعضی وقتا کم حوصله ای...بعضی وقتا شارژ نیستی...بعضی وقتا ناراحتی...بعضی وقتا دپرسی...بعضی وقتا عصبانی هستی...بعضی وقتا خشم فرو خورده داری...بعضی وقتا کشتیات غرق شدن...بعضی وقتا بیحالی...بعضی وقتا خفه خون گرفتی...بعضی وقتا........
عزیزم،زندگی به همین زیباییه که می بینی....

*شنیدی میگن:«بگی،باور میکنم.تکرار کنی،شک میکنم.اصرار کنی،رد میکنم.».عزیزم تو هم جزو همون مواردی.چرا بیخود اصرار میکنی؟؟؟؟؟؟
*بعضی وقتا پیش میاد،میبینی اشتباه فکر کردی.اشتباه قضاوت کردی....فکر میکردم معصومیت داره.نمیدونم الان دیگه نداره یا از اولش هم نداشت....میدونی،چندان هم مهم نیست.هیچ وقت نبوده.....تو هم که داری اینا رو میخونی،فراموشش کن.....
*توت فرنگیا دارن به ثمر میرسن.من و گنجشکا تنهایی از پس همه ی بوته ها برمیاییم.نا گفته نَمونه گنجشکا خیلی شکموتَرن!!!!!!
*پروردگار من،خدا وکیلی خودت بگو،جانور قحطی بود که ما آدمیزاد ها رو آفریدی؟؟؟؟من همیشه دلم میخواست یکی از آن یاس های سپید،روی آن بوته های سبز بزرگ باشم....چطور دلت آمد؟؟؟
*این روزها،خیلی زیاد،شنل قرمزی های کوچولویی رو میبینم که گرگ های شکم گنده قورتشون دادن....
خیلی خوب میتوانم بفهمم که چه جوری این بلا،سرِ نازنینِ احمق من اومده.نمی تونم بر او خُرده بگیرم.ما دخترها،همه مان به یک اندازه احمقیم!!!!.....
*چشم باز و راه دراز!!!بال بال زدن من بیهوده است،تذکر دادن هم بی فایده هست.....من خودم این راه را با لاقیدی طی میکنم،چگونه انتظار داری بگویم اشتباه میکند ،دیگ به دیگ میگوید روت سیاه!!!!!.....
*اشتباه برداشت نکن... من آرومم.زندگی آرومه.هیچی نیست.تهیِ تهی!!خالیِ خالی....
باور میکنی نگران هم نیستم.ناامید هم نیستم.امیدوار هم نیستم!!!احساس پوچی نمیکنم،اما احساس خلا بودن رو میکنم...
*سعی نکن اینایی رو که خوندی،بهم ربط بدی.برای اینکه هیچکومشون هیچ ربطی بهم ندارن....گفتم یه وقت قصه نبافی.....

میبینی به خدا،یکبار حالا ما اومدیم این وبلاگمون رو تحریم کنیم.لوسِ ننر بهش برخورد و خودش ما رو تحریم کرد.اصلاً تحریم کردن و تنبیه کردن توی سرنوشت ما نیومده.روی پیشونی ما نوشته که همش باید قربون صدقه بریم!!!!!
میدانی،حوصله ندارم توضیح بدم و با نظم و ترتیب و با مفهوم بنویسم.اجازه بده فقط بریزمشون بیرون....
گفتم بریزمشون بیرون.واقعاً هم همین است.اصلاً وابستگی من به این وبلاگ هم بخاطر همین است.پاکسازی....من همیشه دوست داشتم اطرافم خالی باشد.جاهای خالی و تهی را ترجیح میدادم.آشغالهای مغزم را میریزم بیرون(از وبلاگ عزیزم معذرت که در واقع سطل آشغالی محسوب میشود)همان طور که هر هفته عکسها و اهنگ ها و هر چیزی را که بشود میریزم توی recycle bin .....همان طور که تابلوهای روی دیوار اتاقم را جمع میکنم و میبرم توی انباری...همان طور که ID های یاهو مسنجرم را دیلیت میکنم....همان طور که وسایل توی کیفم را میریزم بیرون تا هوایی بخورد،همش میترسم نکند خفه شود!!!..............تعجب کردم،طوری نگاهم کرد که انگار میخواهد سر به تنم نباشد!!!نمیدانم برای چه؟؟؟ما اصلاً کاری به کار هم نداریم.چهار سال است همکلاسی هستیم ولی شاید چهار بار هم سلام واحوال پرسی نکرده ایم.(چه توقع هایی از آدم دارید،آدم که همش نمیتواند با هر که از راه رسید و حالا مثلاً همکلاسی هم شد،خوش و بش داشته باشد و هر روز سلام و صبح بخیر و شب بخیر!!!!).خلاصه فهمیدم چه مرگش است.(راستش را بخواهی گناه دارد بگویم چه مرگش بود،طفل معصوم تقصیری ندارد،اجازه بده از دلیلش فاکتور بگیرم....)...........همش نگران است.مامان را میگویم.نگران خواهرهه.اگر همین قدر که نگران این بود،نگران من هم بود،تا حالا پروفسور بالتازا شده بودم(چه شانسی آوردم واقعاً.کی حوصله دارد به جان شما)........میدانی،زیادی مستقل است،بال بال زدن من فایده ای نداشت.یک کنار وایسادم و اشتباهات مکررش را نظاره گر شدم.راستش را هم بخواهی،غیر از این هم که میبود،زیادی لوس و ننر و گوش به حرف کن میشد.....حالا اصلاً این را ولش کن،من نمیدانم اون یکی وروجک چرا حاضری اش را نمیزند.(ابرو بالا بندازم و شاخشونه بکشم،خوب است؟؟؟!!!!).................عیب دارد بگویم میخواهم بروم شمال.(آقا یکی بیاد منو ور داره ببره شمال دیگه،ای الهی مرده شور هر چی کنکور ست رو ببرن)................تعجب میکنم از آدمایی که اونقدر دید وسیعی دارن،که تا هزاران هزار کیلومتر دورتر از خودشان رو میتوانند ببینند،اما جلوی پای خودشان را نمی توانند ببینند.فکر میکنی نتیجه چه میشود؟؟در حالیکه خیز برداشتند تا به دور دست ها پرواز کنند،سنگِ جلوی پایشان را نمی بینند و پرتاب میشوند ته دره...................جر و بحث هم نمیکنم.مراسم عقد اوست،اما به خواست خود او پارچه ی لباسش را انتخاب میکنم،متقاعد کردن او بیهوده هست.چرا شکسته نفسی؟؟از او خوش سلیقه تر هم هستم.پارچه را انتخاب میکنم،اما به او گوشزد میکنم که این را به نامزدش نگوید.......................
راستش را بخواهی هنوز یه چند تایی آشغال مانده است.اما فعلا حوصله اش را ندارم،باشد برای یک وقت دیگر...

**قهرمان فیلمه یه جورایی خیلی شبیه خودم بود،کله شق و یخ...ولی یکی از عقایدش با من خیلی فرق داشت.آخه من هم مجسمه آدما رو دوست دارم،هم آدمای مجسمه رو.اما اون نه.فکر میکنی چرا؟؟؟
با اینکه از قبل هیچی از داستان فیلم نمیدونستم ولی همون اول فیلم،تا ته قصه رو گرفتم.تقصیر فیلمنامه نویس نبود.باور کن هر طور دیگه داستان تموم میشد،گند کشیده میشد به فیلم.دیگه معصومیت نداشت.این که فیلم پست فطرتانه نباشه،خیلی مهمه.قبول نداری؟؟؟ولی خیلی دلم به حالش سوخت.آخه دختره به عشق اولش رسید اما اون نه.حالا باید بره کتاباش رو پس بگیره....
(فکر میکنم خیلی احمقانه باشه اگه اسم فیلم رو بگم،اگه فیلم رو دیده باشین که از همون خط اول متوجه میشین کدوم فیلم.و اگه ندیده باشین،بهتره چیزی ازش ندونین،چون از مزه اش کم میشه...)
**به نظرم خیلی مسخره بازی شده،یه جور خاله بازی....تا دلم دوباره برای این بازی تنگ نشه،ازش کنار میکشم....

*روزهای کسالت بار آخر عید رو میگذرونم،در حالیکه آرزو میکنم این روزها هیچ وقت به پایان نرسن(برای اینکه یه عالمه مشق انجام نشده دارم).منم فعلاً یه عالمه اراجیف باید حفظ کنم....
*دختر داییه رو انگاری دارن عروس میکنن.(البته نه اون دختر داییه محبوب ها،وگرنه الان کلی میومدم کولی بازی در میوردم که ای نامردا،ای پست فطرتا،دختر دایی منو دزدیدین!!!)من که کلی خوش خوشانم شده،آخه عروسی پسر خالهه کلی بهمون چسبید.هنوز هیچی نشده با دختر دایی ها کلی تو سر و کله ی هم زدیم و شر و ور گفتیم و خندیدیم.فقط خدا کنه مراسم هاشون تو درس و مشق های من نیوفته.....
*از لیست خریدی که تهیه دیده بودم فقط چیپس و ماست موسیرش خریده نشد...این مامان منم سرطان زایی چیپس رو،هی مثل پتک میکوبونه تو سرمون!!!!
*جون من یه نگاهی به لیست درس و مشق هایی که توی عید باید انجامشون میدادم،بندازین.خدا وکیلی بگین چه خاکی تو سرم کنم؟؟؟؟
ریاضی مهندسی:خوندن فصل اول -- حل 23 تا تمرین(پروردگار به همه بندگانش رحم کناد)
آزمایشگاه معماری:خلاصه نویسی از بخش دومِ فصل 12 --خوندن فصل 2 و 3 و 4 از کتاب میکروکنترلر 8051 (جلسه اول بعد از عید ازمون تست میگیره)--نوشتن پیش گزارش آزمایش اول
مهندسی اینترنت:حفظ کردن کتاب مهندسی اینترنت از صفحه 88 تا 108 (جلسه اول بعد از عید کنفرانس دارم)
آزمایشگاه الکترونیکی:نوشتن گزارش آزمایش اول(میکشتمون اگه تحویل ندیم)
پایگاه داده:خوندن پنج فصل اول کتاب پایگاه مقسمی(یه فصل دیگه درس بده،میان ترم دارم.خوبیت نداره آدم میان ترم درس رییس دانشگاهش رو صفر بیاره!!!)
تاریخ اسلام:خبر مرگم اگه برسم یه کتابی پیدا کنم و یه کنفرانسی بدم خیلی ثواب داره.آخه ملت میگن آخر ترم کباب میشی تا به زور یه 10 بگیری از این استاد....
بقیه درسام هم برن به جهنم......

 

*مامانه موافق بود،بابا و ندا هم.اما من مخالف بودم.دلیل خواستن..."دلیل خاصی ندارم."...دروغ گفتم،چه دلیلی خاص تر از اینکه من از معاشرت بیش از حد با آدما،اونم به مدت 5 روز متوالی،به شدت هراسونم.(آخه مسافرته که مثلاً کنار دریا و جنگل نبود،عید دیدنی رفتن خونه ی انواع و اقسام فامیل های شریف بود).در هر صورت من موفق شدم،چون تصمیم من خیلی جدی و قطعی بود ولی نظر اونا با شک و تردید....
*مرده شوری معلوم نیست میخواد چه بلایی سرش بیاره.بعضیا واقعاً شعور ندارن،وارد بازی میشن،ادامه میدن و به طرز ناشیانه ای کنار میکشن.در واقع گند میکشن به آخر بازی....چرا باید بیشتر توضیح بدم؟؟؟فکر میکنی چیزی رو عوض میکنه؟؟؟
*اندر حواشی ولگردی:

نیم متر بیشتر قدش نیست.توی دست چپش بستنی قیفی داره و دست راستش رو داده به باباش.سارافون آبیِ نازی پوشیده.آقاهه حدوداً 34 ساله باید باشه با یه پیراهن سفید که سر آستینش بستنیی شده...

دستشون رو دادن به دست هم.دختره حدوداً 25 ساله و پسره حدود 23 ساله.دختره مانتوی مشکی کوتاهی پوشیده،با یه شلوار کوتاه،گلدوزی سورمه ای سرِ جوراب سفیدش،خیلی نازه.آرایش قهوه ای تیره یِ غلیظی داره.پسره خیلی معمولیه،یه پیرهن شلوار معلولی.و یه کفش واکس خورده...

مامانی خیلی یواش میاد،میشناسمش.اما من میخوام تک تک مغازه ها رو چک کنم،اما تند تند،نه این قدر یواش...

مامانی هنوز توی مغازه دومیه،منم همه پاساژ رو گشتم...وایمیستم روبروی تابلو فرش مونالیزا،و یه لبخند ژکوند تحویلش میدم.درست در سه متریِ شمال شرقی من،پسره با اون موهای روغن چکونش،زل زده به حرکات دلقک وار من.دمم رو میذارم رو کولم و فرار...

میخوام برم کتاب فروشی،اما مامان حوصله نداره....نمیتونم که روی زمین،وسط پاساژ،پا زمین بزنم و جیغ بکشم که میخوام برم اونجا.بنابراین میریم خونه...

*مامانی پیشنهاد کرده بریم مسافرت.هر کسی قراره نظرش رو بگه و بعدشم نتیجه اینکه هر کدوم بیشتر رای آورد.راستش درست نمیدونم کدوم بهتره؟مسافرت رفتن یا با سکوت توی خونه چپیدن؟!!!مسافرته ممکنه برای روحیه ی کسل وخسته ی من خوب باشه،ولی از یک طرف دیگه ممکنه وضع رو خراب تر کنه.چون اکثر مواقع معاشرت بیش از حد من با آدما و در نتیجه دقیق شدن در رفتار و حرفاشون و گوش دادن به سخنرانی هاشون،ممکنه گند بکشه به روحیه ام.راستش رو بخوای حوصله ی درد سر جدید رو ندارم.تازه دو سه روزه که این مغزم خالی شده.از شما چه پنهون خیلی داره بهم خوش میگذره.به طرز بامزه ای خنگ شدم.کلی از دست خنگ بازی های خودم میخندم.
*میخوام فردا ریاضی مهندسی بخونم.خرید هم دارم،مانتو و شلوار و چیپس و ماست موسیر.(آره.آره میدونم که الان یه کم دیره ولی مگه حالا مهمه که دیره یا زوده؟؟)یه سر هم میخوام برم کتاب فروشی(نه که مشق کم دارم.به خاطر همینه!!)
*هر چند کتابخونه های اینجا به درد لای جرز دیوار میخورن،ولی قصد دارم توی یکیشون عضو بشم.چی میگن؟آخر پیری و معرکه گیری!!
*چه پررو!!!!!!!!!!میشه لطفاً یکی از من بپرسه:در دیزی بازه،حیای گربه کجا رفته؟؟؟
*دستم داره خیلی شیک،یه لایه ی کامل پوست میندازه.از چرب و چیلیب کردنشم متنفرم.بنابراین خیلی راحت پوست کنده میشم.

**اممم....چرا دروغ؟؟میخواستم امروز یه غر حسابی به جون شما و دنیا و ملت بزنم و عالم و آدم رو مزخرف و نفهم بنامم و بعدشم دپرسی و لعنت به دنیا و زندگی مضحکی که داریم.....ولی خب وقتی آخر شبِ دیشب،اینجا رو دیدم،خب تقریباً دیگه نق زدنم نیومد.حسش تموم شد....
نتیجه گیری اخلاقی(شایدم ضد اخلاقی!!!!):ناز اومدن،خیلی کیف داره.باور کن!!!
**خوبه حالا این خواهره درسخونه و نمیرسه سر به سر من بذاره،وگرنه دق میداد منو.والا....دیروز جلوی آیینه داشتم کلی فیگور میومدم،اون وسط ها هم یه چشمک تحویل خواهره دادیم.برگشته میگه:این دوستت راست میگفت که شبیه اون جونوره ای....در حالیکه چشام در اومده،میگم:کدوم جونوره؟؟؟در حالیکه داره از اتاق خارج میشد با لاقیدی انگشتش رو بالا میبره و میگه:همون صورتیه!!!!!!....تا چند ثانیه ای همین جوری خشکم زده بود.جون عمه اش وقتی مثلاً هم بخواد تعریفی هم بکنه،دق میده آدما رو!!!!تو رو خدا میبینی وروجک رو...
**باور میکنی چقدر مشق و درس دارم.این هوا...ولی الان که خیلی خسته ام،انگاری که گذاشته باشنم توی هاون و کوبیده باشنم...خدا شکر مغزه هم،گوش شیطون کر به خودش مرخصی داده،خدا وکیلی حیف نیست تعطیلاتش رو بهم بریزم....

**برای گریز از فکر کردن در مورد مطلبی،فکر نکنید ظرف شستن مفیدترین عمل برای سرگرم شدن و در نتیجه فراموش کردن خواهد بود.چون این کار دقیقاً حداکثر آزادی اندیشه رو برای تمرکز بر روی اون مطلب به شما میده........
**میدونی،پیداش کردم،این که اون آهنگه رو کجا شنیده بودم.حسم در مورد ارجاعم، بهم درست میگفت،فقط نمیدونم چرا خودش یادش نبود!!!!!!!!!!به هر حال حداقلش این یکی جواب داد....(درست نفهمیدی چی گفتم؟؟،تقصیر تو نیست که،آخه نصفش رو قورت دادم.حالا مگه مهمه اصلاً؟!؟!؟!؟؟!!)
**شاید باید اجازه بدم همه چی همین جوری بگذره،با بررسیش نکردن.نظرت چیه؟
**80 نفر!!!!به نظرت زیادی زیاد نیست!!!!!!!!!مخش معیوبه به خدا...عجب گیری کردم من!!!!
**دارم تیکه تیکه میریزمشون بیرون،همینجا.به خاطر همینه که مزخرفه!!!! **سردرگمی...فرار...تمرکز....فرار....جستجو.....فرار....نتیجه گیری....فرار....تعقیب....فرار....
گریز....فرار...فرار...فرار....فرار...فرار....فرار...فرار....
**یه بار بد نیست که آدم فرار کردن رو تجربه کنه.منظورم از فرار،معنی ظاهریش نیستا!!!یه کم عمقی بهش نگاه کن،حتماً میفهمیش.....دید قشنگیه،نه؟؟

**
خدایا،میشه یه روز این مغز من بپکه من راحت شم،میشه یه روز بیاد و من مشغولیات ذهنی تلنبار شده نداشته باشم.میشه من مجسمه ی ابوالهل شَم،هم رفتارم،هم قیافه ام.خدا جون لطفاً میشه من چوب بشم؟؟خدا جون میشه بقیه قورباغه بشن،من راحت شم؟؟
**
پنهان میکنم...پنهان میکنم...پنهان میکنم...
پنهان میکنم...پنهان میکنم...پنهان میکنم...
پنهان میکنم...پنهان میکنم...پنهان میکنم...
پنهان میکنم...پنهان میکنم...پنهان میکنم...

 

*خب،عید مبارک بادا که گفتیم،حالا نوبت سال نو مبارکه.....«سال نو مبارک»
*این چند روزه خیلی سرمون شلوغ پلوغ بود...به معنای کامل شده بودیم مرکز پخش و توزیع اسکناس دو هزار تومنی...دست این طراح اسکناس دو هزار تومنی واقعاً درد نکنه،جداً به ایشون باید جایزه زرشک طلایی رو داد.تقریباً از تمام اسکناس های قبلی بیریخت تره....
*چیدن سفره هفت سین تقریباً ده ساله که به من واگذار شده.راستش رو بخوای رنگ کردن تخم مرغهای امسال واقعاً قوز بالا قوز بود.برای این که تمام ایده هام رو در سال های قبل روی تخم مرغ ها پیاده کرده بودم و امسال ایده ی جدید نداشتم تا بالاخره ساعت 10 دیشب ایده ی جدید رو پیدا کردم.کشیدن گلهای ریز با لاک های رنگی براق،روی تخم مرغ سفید واقعاً چیز نازی در میاد.(به این میگن یه کم تعریف از خود،بلد نیستین یاد بگیرین!!)
*متاسفانه تقریباً تمام موارد جذاب عید گذشته و الان همه ی ما اینجا تو خونه نشستیم تا ملت فامیلِ همیشه در صحنه،پا بشن بیان عید دیدنی.....راستش رو بخواین من از این دید و بازدید های عید و ماچ بازیهای اون چندان خوشم نمیاد(البته الحمدالله اسلام ماچیدن افراد نامحرم رو حرام دونسته و بدین ترتیب تقریباً نصف آدم های بازدید کننده خودبخود فاکتور گرفته شدن!!)....
*به طور اتفاقی یه وبلاگی رو پیدا کردم که آهنگی که روش هست،خیلی خیلی آشناست،ولی یادم نمیاد کجا شنیدمش!!!خب در حین پذیرایی میتونم در موردش فکر کنم.....خدا کنه پیداش کنم وگرنه برای درس خوندن نمیتونم تمرکز کنم.......