حرف خواستن یا نخواستن نیست،میتونم بشنوم.
احساس لذت وافری کردم وقتی شیطونکی از راه رسید و سعی کرد با من قایم باشک بازی کنه.
ستاره ها را دوستشون دارم.خیلی متشکرم.
کی تمام میشه؟؟نکنه از حوصله ی من خارج بشه؟؟نه.نمیشه.تمرین کرده ام و عادت،علاوه بر اون که موجود مغروری هم شده ام.دوست دارم پافشاری هام رو.
تعجب کرده ای؟میدونم.متاسفم.
خیلی سعی میکنم تحت هر شرایطی غرور طرف مقابل را حفظ کنم و مانع از فروپاشی آن بشم.این یک صفت نایاب و نادریه( رک بودن من رو میبخشید ).
نگهبان گنگ و نابینای اتاقم شده و در اتاق را همیشه باز نگه میداره.اما به جز خودم کسی قادر به ورود به اتاقم نیست.از این قدرتمند تر هم میشه؟
****************
امروز عصر خیلی شارژم.آخه صبح رفته بودم همون شرکتی که پارسال این موقع،کارآموزیم رو اونجا میگذروندم.همیشه دیدن دوستای قدیمی انرژی زیادی رو به من منتقل میکنه که تا چند روزی اثرش میمونه.
****************
الان دوازده ظهر روز شنبه است.از صبح کمی پروژه ام را انجام داده ام(اما دلچسب نبود،چون خیلی روتین و تکراری شده بود)بعدش نشستم نامه های فروغ فرخزاد رو به پرویز شاپور خوندم.میدونی داشتم به این فکر میکردم که اگه اینا رو شیش ماه پیش خونده بودم،تا حالا لابد ده تا بشکه اشک ریخته بودم(برای اینکه شیش ماه پیش،یه مورچه میمرد،من دستمال کاغذیم دستم بود و کلی فق فق کرده بودم،اصولا این مدل رفتارهای من فصلیه،بعد یه مدتی خودش خوب میشه).بسکه این فروغ بیچاره به این پرویز التماس میکنه جواب نامه هاش رو بده و این پرویز هم معلوم نیست اون موقع چه غلطی داشته میکرده که جواب هیچ کدوم از نامه های فروغ رو نمیداده......مامانی داره صدام میزنه،برم ببینم چی میگه!

راحت بگم،نمیخوام بشنوم.

همین جوریه دیگه،یهو به کلم میزنه یه چیزی بنویسم،ولی چی چی،خودم هم فعلا نمیدونم....
این عضو شدن من در اورکات هم خودش یه قصه شده برای خودش.واقعیتش من اصولا آدم کنجکاوی هستم(بماند که عده کثیری از آدما اون رو با فضولی یکی میدونن.به هر حال من نه قصد و نه حوصله توجیه کردن هیچ کس رو ندارم.خانمها و آقایون هر طور مایلند برداشت کنند).و به هر حال اورکات قاعدتاً باید محیط مناسبی برای کنجکاوی های من باشه.ولی این طور نبود و از اولش هم بشدت این یه مورد رو پس زدم.اما حالا حدود یه هفته هست که به دلایلی(یه ذره کنجکاوی،و یه ذره تعهد...)بنده از خر شیطون پیاده شدم و خواستم عضو اورکات بشم.خلاصه بعد از اینکه شونصد تا دعوت نامه دوست جون فرستاد و بعد از سه روز،دوتاش به دستم رسیده،اورکات منفجر شده و هی میگه ایراد از سروره.خلاصه به قول خاله پیرزنا قسمت نبود!!!!!!!!.
امروز هیچ کار مثبتی نکردم.نمیدونم هم چرا؟؟دلیلش هم مهم نیست.("مهم نیست"،"مهم نیست"،"مهم نیست".همیشه و مدام میگویم "مهم نیست".توی زندگی لعنتی من چه چیز مهم است،خدا داند(البته فکر کنم اونم ندونه)........
ساعت یک و پانزده دقیقه بامداد روز یکشنبهِ نمیدونم چندم مرداد.....

****

ساعت دوازده و دو دقیقه روز سه شنبهِ نمیدونم چندمِ مرداد:

امروز(منظورم همون دیروزه)روز مفیدی بود.تمرین با سه تاری که تازگیها کوک شده،و نوشتن یه تیکه از برنامه ی پروژه.و پیشنهاد آقای مهم به ما برای فروش پروژه ای که هنوز نوشته نشده.و مسواک زدن با خمیر دندانی که طعم سیب سبز را میدهد.از همان سیب های سبز،که طعم ناب و یکتایی دارند.سیب های سبزی که جان میدهند برای پوستر های تبلیغاتی.....
فقط دلم برای بوی رطوبت کوزه ی گِلیم تنگ شده.مدتی ست که گم شده....

این متن رو چند روز پیشا نوشتم ولی نرسیدم پابلیش کنم،دلم نیومد دیلیتش کنم:

سیاه و سفید،اینگونه میبایستی از آب در بیاید.از مداد سیاه طراحی خوشم می آید.....اما از سیاه مشق نه.یک جوری دلم میگیرد......ها ها،نگرانم میشود.با هر کس که بخواهی شرط میبندم،اما گنده دماغ تر از آن است که به روی خودش بیاورد.این را هم شرط میبندم،با هر کس که بخواهی!!.آدمها خیلی شبیه هم هستند.احساساتی و گنده دماغ.درست مثل خودم.......کی باورش میشد که اینجا سر و کله اش پیدا شود.....ساعت هفت است،اینها را تا زمانیکه کیک پخته شود تایپ میکنم.....

میدانی،با این رفتارش کلی ناامیدم کرده،باید به روی خودش نمی آورد،نه اینکه عکس العملِ به این احمقانه ای از خود بروز دهد،به خیال خودش دارد تنبیه ام میکند،نمیداند من هم مقابله به مثل میکنم و او را تحریم.به هر حال هر اتفاقی که بیفتد برای من اهمیتی نخواهد داشت،و چه حیف!!خودم به شخصه ترجیح میدادم که این موضوع برایم مهم باشد،اما نیست.زورکی که نمیشود!!تو بگو،میشود؟......دوش آب سرد و یک شامپوی خوشرنگ،میدانی رنگ سبزش عجیب بود،از آن رنگهای خام که در دنیای طبیعی پیدایش نمیکنی،از همان ها که زیادیش توی ذوق میزند......من اصلا خوشم نمیاد که این موجود اینقدر رفتارش با من،صد و هشتاد درجه فرق دارد تا رفتارش با دیگران.آن هم آدمی که تمام عمرش نیاز به مترجم داشته است.....مامانی دارد برای ندا تعیین رشته میکند،ندا انگیزه ای برای پر کردن فرم انتخاب رشته را ندارد.میدانی،خودم هم چهار سال پیش برای اولین بار وآخرین بار(البته تا حالا)،طعم واقعی و گزنده ی شکست را چشیدم.از قدیم هم گفته اند:گیرم پدر تو بود فاضل،از فضل پدر تو را چه حاصل......خب دیگر،من حوصله ام سر رفت،میخواهم بروم......
*****************************************
اینم امروز صبح ساعت 2 نوشتم:

میدونی به چی داشتم فکر میکردم؟به اینکه آدما بدون وجود هم زنده میمونن.میتونی امتحان کنی!.....میدونی آدما عوض میشن و لجباز.حتما تجربه کردی.........میدونی خودم هم از رفتارهایی که از خودم بروز میدم تعجب میکنم.فکرش رو بکن،من،منا!!! آدمی مثل من،مدتی باشه که داشته باشه یکی رو نقره داغ کنه.وحشتناک نیست؟؟حالا فکرش رو بکن که من چندان برای آدمایی که برام مهم نیستن انرژی مصرف نمیکنم(حتی اگه اون عمل نقره داغ کردن باشه).اما این یکی با اینکه موجود مهمی نیست،ولی به شدت مشتاقم عکس العملش رو ببینم.میدونی،تا حالاش که بد نبوده.موجود صبوریه و کله شق.من که خودم کلی از سنجشی که دارم انجام میدم ذوق مرگم..........

بامزه نیست،عده کثیری از آدمایی که میشناسم،با شدت هر چه تمام تر دارن با پروژه هاشون سر و کله میزنن.از جمله خودم.اگه بدونی که چه لذت و ذوق مرگی ای،حین انجام پروژه ام نصیبم میشه.جدی میگما.حالا فکر نکنی خیلی داریم شق القمر میکنیم یا پروژهه داره تند تند انجام میشه.عمراً.ولی خب همین جوریه که گفتم.خلاصه داره خیلی بهم خوش میگذره..........

آخ آخ،من جدا با نت حفظ کردن مشکل دارم.اصلا من با هر چیز حفظی به شدت مشکل دارم،اونم از نوع اساسیش.........

راستی تا حالا توجه کردی بعضی آدما چقدر مهربونن!چقدر نازن،چقدر به آدم اهمیت میدن!چقدر نگرانتن!هر چقدر هم آدم مثل یخ بمونه با این حال بعضی وقتا حس میکنه میخواد طرف رو بغل کنه و یه ماچ محکم از لپاش برداره.(حالا شما هم لازم نیست خیلی دقیق بشین و کنجکاوی به خرج بدین)........

اولش که پیداش کردم کلی ذوق مرگ شدم.فکرش رو بکن،پیدا کردن یه گنجینه.یه گنجینه که از قدیم آرزوی داشتنش رو داشتی.اما حالا بدون هیچ منت و دردسری،صاف اومده باشن گذاشته باشن توی بغلت.تو هم بودی از خوشحالی خفه میشدی.بعدش در اون صندوقچه رو باز کردم و محتویاتش رو ریختم بیرون.جستجو،برسی و کنجکاوی.و حالا تو همه ی او گنجینه رو فهمیدی.اما حس خوبی نداری.حس حسرت،حس حسادت،حس کمبود،حس ناتوانی،حس ناقص الخلقه بودن،حسی که خوب نیست.از خودت میپرسی:چرا خدا منو مثل بقیه نیافرید؟؟یعنی من،با این همه ادعا،لیاقت داشتن این استعداد رو حتی به صورت بالقوه ندارم؟!!!نه جداً!یعنی این قدر کوچیکم!!من چشمامو میبندم،من فرار میکنم،و حقیقت رو با تمام وجودم لمس میکنم.کاش چشمام رو باز نکرده بودم،کاش برای همیشه بسته نگه داشته بودمش.....

تو هیچی ازش سر در نمیاری،برای اینکه با کلی استعاره و کنایه و هزار جور کوفت و زهرماری که توی ادبیات غنی مون هست نوشتمش.خیلی نفهمم که اینا رو اینجا نوشتم.به زودی از این جایِ لعنتی دل میکنم....اَه.لعنت به من،همیشه به چیزای ناچیز آشغالی،دلبستگی عمیق آشغالی تری داشتم....

کمک.من به کمک اجتیاج دارم.به یه دست نامرئی......هی تو،بهتره اون طناب نجاتت رو زودتر بفرستی پایین،من حوصله پیدا کردنت رو ندارم.باور کن سعی نمیکنم حتی یه ذره درکت کنم.اصلا من هیچی نمیدونم.چرا نمیخوای بفهمی،من حوصله شو ندارم.

هه هه.امروز هر چی خواستم آدرس یه بلاگی رو پیدا کنم،نتونستم.البته من اصلا نویسنده اش رو نمیشناسم و حتی یه مطلب هم ازش نخوندم ولی خب شکل ظاهری بلاگش رو دیدم و طراح اون بلاگ رو میشناسم.باور کن خنگ بودن بعضی وقتا بسیار جذابه!!من که کلی سر همین خنگولیت ها کیفور میشم.تصورش رو بکن،یه معما که حل نمیشه.خیلی حال میده....

آخی،طفل معصوم نازنین من،بهش برخورده.خیلی بهش حق میدم.خودمم بودم همین قدر رم میکردم!!حالا بگو چجوری از دلش در بیارم.من هم مثل قدیما دل نازک نیستم که به خاطر مسائلی که مقصر نیستم(بلکه همش فقط یه سو تفاهمه)معذرت خواهی کنم.فعلا فقط سکوت.میدونی،این طور عکس العملها(همین سکوت کردن مطلق) به طرز وحشتناکی وحشیانه است(جدی میگم،تا حالا گرفتارش شدی؟).ولی چه میشه کرد،بعضی وقتا آدما خیلی هم وحشی میشن....

چند شبه میرم رو مبل توی حال میخوابم.هواش خیلی معتدله.مثل قدیما دیگه به اتاقم وابستگی شدید ندارم.توجه کردی مدتیه چقدر عوض شدم؟!!!! همچین یه جورایی خودخواه و خوددار و ننر شدم.ولی خب این موضوع اصلا ناراحتم نمیکنه.یه زندگی راحتِ بدونِ فکر و تامل،و مزخرف و لوس....

یه ذره دلم واسه اینجا تنگ شده بود(ولی دروغ چرا؟فقط یه ذره!!).مسافرت خوش گذشت،هر چند که همش پیاده روی بود.برای اینکه ماشین گرامیمون وقتی به شهر مورد نظر رسیدن،منفجر شد و دو روز توی تعمیرگاه خوابید.فکرش رو بکن،اون جایی که ما بودیم از تاکسی و تاکسی تلفنی خبری نبود در حالیکه دور و اطرافت پر بود از آدمایی که با ماشینشون ویراژ میدادن.آی دماغ من یکی به شخصه جزغاله شد(نصیب دشمن آدم نشه).ولی خب قسمت خریدش خیلی کیف داد.مخصوصاً خرید اون صنایع دستی!!(؟) خوشگله،که بسکه ماتش شده بودم،یادم رفت بپرسم اسمش چیه!!!!!ولی کلا مردم این شهر هم خیلی آدمای اجق وجقی بودن،اصلا یه مدل هایی بودن به خدا!!!آدرس که میپرسید که همش میگفتن مستقیم.بعدش هم اونقدر بوق میزدن(کلا برای همه ها)،که اگه یکی نمیدونست فکر میکرد عروس کشونیه یا مثلا ایران از چین برده حالا(این قسمت اخرش خیلی حالگیری بود،نه؟بیخیال بابا!!)

یه کم عجیبه که همه از اون پسره که سر وته خودش رو اویزون کرده خوششون اومده!!!! چون خودم به شخصه کشته مرده ی اون پسرک عکس سیاه سفیده شدم،بسکه معصومیت از تمام وجودش فوران کرده بیرون.از اون لباس گشادش بگیر تا اون زانوهای کج و کوله اش و اون لپ های باد کرده و چشمهای تنگی که معلوم نیست به کجا خیره شده....

قبول دارم که هر شیش تا بچه ی توی این دو تا عکس،خیلی ملوسن.ولی اگه گفتی من مرده ی کدومشونم؟


                  

خواهش میکنم،تحمل این یکی رو ندارم.
خواهش میکنم،تحمل این یکی رو ندارم.
خواهش میکنم،تحمل این یکی رو ندارم.
خواهش میکنم،تحمل این یکی رو ندارم.
خواهش میکنم،تحمل این یکی رو ندارم.
خواهش میکنم،تحمل این یکی رو ندارم.
خواهش میکنم،تحمل این یکی رو ندارم.
خواهش میکنم،تحمل این یکی رو ندارم.
خواهش میکنم،تحمل این یکی رو ندارم.
خواهش میکنم،تحمل این یکی رو ندارم.
خواهش میکنم،تحمل این یکی رو ندارم.
خواهش میکنم،تحمل این یکی رو ندارم.
خواهش میکنم،تحمل این یکی رو ندارم.
خواهش میکنم،تحمل این یکی رو ندارم.
خواهش میکنم،تحمل این یکی رو ندارم.

دارم به یه آهنگ قدیمی گوش میدم.آروم و ملایم.....درسای سه تارم به جاهای بامزه ای کشیده شده.کلی خوشم اومده ازش.....به زور و جبر زیادی دارم با این دختر خاله بد قلقم کنار میام.خدا کنه به این زودیها حوصله ام از دستش سر نره.تا اینجاش رو که خوب کوتاه اومدم.....
من اصولا آدم سست و شکننده ای هستم که با روی دادن کوچکترین مساله ای،خیلی زود حوصله ام سر میره و اونو به حال خودش رها میکنم.اما نمیدونم چرا توی این چند برخوردی که با چند تا استاد(به خاطر پروژه)داشتم.اونا به نظرشون اومده که من آدم سرسختی هستم که یه عالمه پشتکار داره.نمیدونم چرا؟شاید دلیلش این باشه که این جور مواقع خیلی زیاد جدی میشم.و همین باعث میشه اونا برداشت اشتباه داشته باشن.در هر صورت مهم نیست.....
دنبال یه خلخال با نگین های کوچیک آبی و آویزای کوتاه نقره ای میگردم.(کدوم دیوونه ی نادونی رو دیدید که این جور چیزای سبکی رو توی بلاگش بنویسه؟!!!!)
این همه انکار به خاطر چیه؟نمیدونم......شاید نبایستی اینقدر رک ازش میپرسیدم.مطمئنم که بهش بر نخورده.شاید فقط کمی توی ذوقش خورده،به خاطر این همه صراحت و جسارت......
نمیتونم توضیحش بدم،مدتهاست زیر تلی از خاک پنهونش کردم.شاید به زودی خاکها رو کنار زدم.....