خستگی،خستگی،خستگی.
تکرار،تکرار،تکرار
……
غم کمرنگ،غم کمرنگ،غم کمرنگ.
یأس گریبانگیر،یأس گریبانگیر،یأس گریبانگیر
……
کجا؟آخرش کجا؟واقعا تا کجا؟چرا نمفهمم!چرا درک نمیکنم!ااعتراف میکنم:من یه خوش باور ابله هستم.
ناخوشاینده حس عدم مالکیت مطلق

اتفاقی نیوفتاده.من فقط کمی گیجم و خسته و ناامید و پوچ
.
تمام این حسها رو دارم با خودم میکشم.
من به طرز ترحم انگیزی هستم .

من سکوت شده ام‏
و نمی شنوم
ولی می بینم
تو بیهوده فریاد میکشی‏؛
صدایت به هیچ کس نخواهد رسید؛
هیچ کس نیست.
من هم مدتهاست که نیستم!
بیهوده دست و پا میزنی؛
ما مدت هاست که غرق شده ایم.
مدت هاست که محو شده ایم.
مدت هاست که نیستیم.
رها کن خودت را

حل شو در این مه رقیق هیچ…

فکر کنم چند روزی بدون کامپیوتر بمونم.(چقدر تایپ کردن توی این word ابتدایی مسخره ست).حوصله ندارم بگم چرا.شاید به خاطر هوای گرم باشه.امروز دو تا برنامه نوشتم که توی این یه ماه اخیر شاید 6 تا دیگه برنامه مشابه همینا نوشته بودم که راحت جواب میدادن‏ولی این دو تا جواب ندادن.چه مرگشونه؛نمیدونم…..دیروز(یعنی دیشب)رفته بودم مراسم عقد دوست جون؛اگه دو تا بال خوشکل هم به پشتش میبود؛میشد یه مدل واقعا کامل برای کشیدن فرشته ای که بالای سر مریم و مسیح وایساده.(من دقیقا نمیدونم چرا این به ذهنم رسیده ولی خوشبختانه دوست جون اونقدر سرش شلوغه که عمرا وقت کنه اینجا رو بخونه وگرنه کلی به این مغز دیوونه من میخندید چون به جای این همه وراجی خیلی راحت میشد گفت که ماه شده بوده)
بابایی امشب یادش رفته برام یاس بچینه یا شایدم امشب گلدونمون یاس نیوورده.به هر حال من الان خیلی احساس کمبود میکنم.فردا میخوام از اول تا آخرش رو تمرینای سه تارم رو بزنم‏بنابراین برای سر و کله زدن با پروژه ام اعصاب راحتری دارم.(الان دارم فکر میکنم برای چی من اینا مینویسم؛نوشتنش اصلا لزومی نداره.البته لوس بودن این مطالب هم به کسی ربطی نداره؛(شرمنده؛خیلی زیاد شرمنده؛من اصولا موجود خیلی راحتی هستم)
من نمیدونم دقیقا چشه.به نظر چیکار باید بکنم که از حالت آب ماست بودنم بیرون بیام؟!!
حس ماهی بودن بهم دست داده؛فکر کنم خل شدم.تازه با این مدل جدید موهام؛ندا میگه پیشی شدی.بابایی مغتقده که شبپره شدم‏(حتما میددونید چرا؟)شما جک جونور دیگه سراغ ندارین؟احتمالا من خیلی شبیه اونما!!!

بابا از شب زنده داری های من کلی شاکیه!برای اینکه من زیاد روی صندلیم وول میخورم،زیاد پا میشم آب میخورم،زیاد توی اتاقم میپلکم،زیاد کتابم رو ورق میزنم،زیاد در اتاقم رو باز و بسته میکنم و زیاد روح پر تحرکی هستم........
یه کم نگرانم،اممممم.....فعلاً همین.
الان یه فیلم دیدم،یه فیلمِِِ......،نمیدونم(صفتش رو نمیدونم،فکر کنم "خالص" مناسب باشه).قبل از خواب بهش فکر میکنم.
سخت افتادم دنبال پیدا کردن کار،بهم انگیزه میده.خسته شدم از این حس "بیهودگیِ چسبناک"،(برای این یکی هم،فقط همین یه صفت به نظرم درست اومد،تا حالا به معنی واقعی کلمات فکر کردی،عمیقاً میگما،خیلی عمیق.)
دلم شعر میخواد،کاش سهراب زنده بود.کاشکی میتونستم بوی این یاس سپید رو توی بلاگم بذارم.....
شب بخیر.

از نوشتن چیزایی که میخواستم بنویسم منصرف شدم.

تکیه کردن را از یاد ببر.
اعتماد، نکَردَنیست.
از بلاگ ایشون
نه خدا وکیلی،خودت بگو،حقیقتی از این راست تر هم میشه؟!!اگه مَردشی،تکذیبش کن!!
من که میدونم،الان تا ساعت دو مثل ارواح آمرزیده نشده، دور خونه شبگردی میکنم و وول میخورم،اما دست به این پروژه نمیزنم.اصولاً من یه در میون کار میکنم،یه روز وحشتناک،یه روزم علاف(ولی نه خیلی خیلی علاف ها،چون اصولاً اون طوری حوصله ام سر میره)........جات خالی نباشه،آی پشت گردنم درد میکنه.یه ذره هم همچین گیج ویج میزنم،فکر کنم منم رسماً حالم خوش نیست،باید یه کم بخوابم و غذای مقوی بخورم،حتماً حالم خوب میشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
آخه عزیز من،من اگه لالایی بلد بودم اول خودم خوابم میبرد.آهای ملت،برای دو تا مامان بزرگ و یه دونه مامان دعا کنید.........
من از این حال و هوای دانشگاه و ریاضی و نظم و ترتیب اون اومدم بیرونو اونوقت شلختگی داره از سر و کول اتاقم میباره پایین!!! آیا کسی هست که مرا یاری کند؟
بابایی من هر شب از حیاط یاس میچینه و برای من میاره.به نظرت چی باید بگم،اصلاً چی میتونم که بگم!
میدونی،یه فکر پلیدانه تو کلم دارم،میخوام یکی رو پیش یکی دیگه لو بدم(این کار برای آدمی مثل من که زبون چفتی داره،حتماً یه کار پلیدانه هست.حتماً حتماً.خودمو از حالا نمی بخشم!!)
راستی چند روزه خوب خوش اخلاق شدما.خوش بش میکنم و سر به سر ملت میذارمو وراجی میکنم و تازه به دقت هم به حرفای اونا گوش میدم.پیش میاد که بعضی وقتا هم، آدمای عنق شفا پیدا کنن.....
خب دیگه،برویم پی شبگردیمان،شما هم بلند شوید بروید پی زندگیتان.اصلاً چه معنی داره آدم تا این وقت شب بیدار بمونه؟!!!!حتماً باید مامانتون بیاد گوشتون رو بگیره و نُه شب بخوابوندتون.!!!
شبتون بخیر.

ساعت دوازده و چهل و پنج دقیقه هستش و من حوصله سر و کله زدن با پروژه رو ندارم.از نظر روحی هم اصلا استرس ندارم،برای اینکه زمان تحویل پروژه مون عقب افتاد(ببین اینجا کجاست که میگم،اگه بعد از تموم شدن پروژه مون این آقاهه از خریدنش سر باز بزنه،من اول اونو از پنجره پرت میکنم بیرون،بعدش خودمو!!).راستی این مرض حناق من هم دو سه روزیه که خوب شده،به سلامتی و میمنت نطقم باز شده(الان پیش خودش فکر میکنه که چقدر بد حرف میزنم.ولی موضوع اینه که من این وقت شب با کلاس حرف زدنم نمیاد،اونم توی بلاگم!!).....(راستی یادم باشه شالم رو به جالباسی آویزون کنم که عین ابله ها هر دفعه مجبور نباشم اطوش کنم)......ای بابا، فرزانه کجایی؟؟؟؟ .....میدونی امروز به چی فکر میکردم؟!به اینکه واقعاً قصد ما از بلاگ نوشتن چیه؟؟ بعد کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که دلیلش بیماری روان پریشی ایه که داریم وگرنه آدم عاقل نه بلاگ مینویسه و نه میخونه(با عرض پوزش فراوان،به هر حال این نظر منه،دلیلی نداره شماها به خودتون بگیرید و دلخور بشید!!).میخوام پا شم برم این فینال بسکتبال ایتالیا آرژانتین رو ببینم،قبلش باید کولر رو هم روشن کنم،یادم باشه گل یاسم رو هم با خودم ببرم.بعدش برگردم ببینم حوصله ام میشه با پروژهه سر و کله بزنم یا نه......

چه کس در این دنیا
سزاوار زندگی نیست،
آن کس که فراموش می کند
یا آن که
فراموش می شود ؟

.........
سرا پا خیس
از عشق و باران،
در پاسخ شان چه خواهی گفت
اگر بپرسند آستینت را
کدام یک تر کرده است؟

ایزومی شی کی بو

از بلاگ ایشون



یک و نیمه.روز خسته کننده ای بود و وحشتناک.کله ی سحر رفتم پاشدم دنبال کارای کامپیوترم.بعدش کلاس سه تار.سیصد تا هم صلوات فرستادم.ناهار رو با شر و ورهایی که دایی یه ریز میگفت خوردم.یه خواب نیمه جویده(صفت مناسبتری سراغ ندارم که لپ کلام رو برسونه).از صبح تا شش بعد از ظهر هم دم به دقیقه به بابا تلفن میزدیم،"چی شد؟رفت اتاق عمل؟کی میاد بیرون؟دکتر چی گفت؟تو حالت خوبه؟یه آبمیوه بگیرین بخورین،قول بده.هر وقت از اتاق عمل اومد بیرون حتما یه زنگ بزنینا".بعد از ظهر رفتم خونه دوست جون،یه عالمه سر و کله زدن با پروژه،گردن درد زیاد به خاطر جای نامناسب مونیتور.ساعت ده و نیم مامانی اومده دنبالم.مامان بزرگ اصرار داره شام بخورم،ولی من فقط احساس خستگی میکنم،نه گشنگی.یه فیلم ندا از کلوپ گرفته.می شینیم می بینیم،بیشتر چرته تا مزخرف.یادم رفته برگه های دیتا بیس پروژه رو از دوست جون بگیرم،باید از حفظ بسازمش.برنامه هایی رو هم که نوشتیم باید تصحیح کنم.پاشم برم که فردا بعداز ظهر باید همه ی این کارا رو انجام بدم.الان یه لحظه احساس کردم چقدر دلم واسش تنگ شده.....