کمی هیجانم خوابیده.آخه الان دو ساعتی هست که کامپیوترم رو گرفتم.(الان دقیقا سه هفته هست که این کامپیوتر رو دادم تا رمش رو عوض کنن.وای اگه بدونی چقدر حوصله ی با کلاس نویسیم نمیاد.راستی پروژه ام به جاهای خوبی کشیده(یادم نمیاد بهتون گفتم که یه پروژه جدید دادن بهم یا اینکه نگفتم).واقعا جذاب و دوست داشتنی هستش.واقعا دلم میخواد اینو به آقای همکار بگم.(اوهوی،روش برنامه نویسی آقای همکار رو میگما.)...... هر وقت،وقت بشه یه جر و بحث حسابی میکنیم.میدونی آدم خوبیه و بلند پرواز،من هم جدی ،و خیلی زیاد رک(دوباره این مرضم برگشته.بنابراین دوستانی که عادت دارن دروغ بشنون،لصفا دور و بر من نپلکن!!!!!!!!!).........میخوام از اینجا برم،همش نگرانم که آدمایی که در موردشون مینویسم اینجا رو بخونن.شاید بهش گفتم یکی از همین قالبهای مسخره ی روی اینترنت رو برداره و برام یه بلاگ جدید بسازه.خودم نه حسش رو دارم،نه وقتش رو و هم اینکه هیچ جوری نمیتونم، خودم با این قضیه کنار بیام.در واقع میخوام که مجبورش کنم که منو مجبور کنه.بلکه نتیجه داد.
آدم باهوشیه.به شدت ازش هراس دارم.انگار که راحت میتونه هر کاری که اراده کنه انجام بده.ووییی.چه حس بدیه!!!!!!!!! حس کن،هر لحظه که بخواد،دستت رو شده.دستت رو شده....
اه.اه.گندت بزنن واقعاً.چت شده آخه.پر شدی از تناقض،تناقض،تناقض،تناقض،تناقض،تناقض.افتضاح شدی،کاملا افتضاح.بارها و بارها تعجب میکنم که چطور ممکنه شعورش رو نداشته باشی؟!!!! به هر حال...
خدای من.کی این کامنت بدون اسم رو برای پست قبلیم گذاشته.دستش درد نکنه.وحشتناک ذوق مرگم کرد...
دلم برای مامان بابام تنگ شده.خواهشاً زود برگردین......
خوابم میاد و خیلی زیاد خسته ام(آخه دیشب برای آخرین امتحام(احتمالا آخرین امتحان عمرم)تا نیمه شب بسی خر زدم.اونوقت فکرش رو بکن ساعت نه شب باید راه بیوفنی تو خیابونا دنبال کارای پروژه.این دوست جون هم که مثقالی منو درک نمیکنه.آهای ایهاالناس،کمی منو بدرکید لطفاً.
.....چقدر که نق زدم.من خودم جای شماها بودم،عمرا این همه خزعبلات رو میخوندم.