سال نو مبارک.
(ببخشید که اینقدر بدون تشریفات بود!)

سفیدِ سفید..... نیست که نیست.....درخت بائوباب.....امروز داد کشید.بلند..... من نترسیدم.....داکیومنت.....ثریا اسفندیاری بختیاری.....تسبیح.....متنفرم از تغییر.....سر خلق نبود....گم شو.....حرف زدن.....نمیخوام حقمو با زور بگیرم...…رنجوندم،رنجوندمش.سر سنگینه، و من سعی میکنم عادی جلوه کنم.....کجایی؟.....دیگه نمی نویسم.....لوس بود و شیرین......دلم تنگ شده.....جنوب،قشم......آرایش بنفش کمرنگ....نمیدونم......خوشحالم که نیست.....الاغ بی مسئولیت.....سه شنبه ها.....باهام درست صحبت کن،محترمانه......شلوغه.....در رو ببند....انگار که اتفاقی نیوفتاده.......چهار مضراب....تهی....آزاد،رها......دستم.......عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد: / وسیع باش،و تنها،وسر به زیر،و سخت.....

وسیع باش،و تنها،وسر به زیر،و سخت.....

وسیع باش،و تنها،وسر به زیر،و سخت.....

وسیع باش،و تنها،وسر به زیر،و سخت.....

وسیع باش،و تنها،وسر به زیر،و سخت.....

وسیع باش،و تنها،وسر به زیر،و سخت.....

وسیع باش،و تنها،وسر به زیر،و سخت.....

وسیع باش،و تنها،وسر به زیر،و سخت.....

وسیع باش،و تنها،وسر به زیر،و سخت.....

وسیع باش،و تنها،وسر به زیر،و سخت.....

وسیع باش،و تنها،وسر به زیر،و سخت.....

 

ساعت یازده و پنجاه و هشت دقیقه ی شب هفتم اسفند.من نه خسته ام و نه پر انرژی.همه چی عادی و تا حد زیادی،زیادی عادی ست.هنوز هم نمیخواهد حرف بزند و من هنوز خنثی نشسته ام.ساعت دوازده شب هفتم اسفند.من هنوز هم نسکافه ی غلیظ میخورم و عمیق می اندیشم.ساعت یک دقیقه بامداد هشتم اسفند.من هنوز جوراب های خاکستریم را به پا دارم و هنوز خاکستری زندگی میکنم.ساعت سه دقیقه ی بامداد هشتم اسفند.امروز،یعنی دقیقاً هشت ساعت دیگر کد نویسی پروژه شروع میشود و من دقیقاً هشت ساعت دیگر،بر میگردم به زندگی ساده،خالص و خنثیِ خودم.ساعت پنج دقیقه ی بامداد هشتم اسفند.و من بی صبرانه منتظر رسیدن ساعت صفر بامداد بیست و هشتم اسفند هستم.ساعت شش دقیقه ی بامداد هشتم اسفند.و من میخواهم برای هشتصدمین بار بخوانم: به تماشا سوگند / و به آغاز کلام / و به پرواز کبوتر از ذهن / واژه ای در قفس است....