نگفتم "حس وراجی در وبلاگ"ام برگشته!!!!
بابا این بسی خشمناک است!!! خدا بسی شفا عطایش بکناد(بابا من که آخر سیب زمینی هستم،با اینکه موضوع اصلا به من ربط نداشت و من فقط داشتم صدای خشمناکی رو میشنیدم،واقعاً نزدیک بود پس بیفتم!!!)
اعتراف میکنم که تعداد زیادی از شوخی های من غیر قابل فهم برای دیگرانه.بارها و بارها و بارها میبینم که شوخی های من،کاملا جدی برداشت میشن.نمونه اش نوشته قبلی ام(همون که گفته بودم اتاقم خیلی منظم و براق و ... هست.اون موقع اونقدر وضع اتاق من اسفناک بود که تقریباً نمیشد توش راه رفت!!!)
اونقدر دچار فوران انرژی هستم که میتونم شونصد و نود کار رو با هم انجام بدم(اتفاقاً این دفعه لحنم خیلی هم جدیه).بهتر قبل از زوالش(منظورم اَپو شدنشه)،یه کاری دستش بدم،چون به دنبال این فوران انرژی،رخوت و کرختی هستش.
ای مرده شور ببرن این همه برنامه ریزی و مدیریت رو.کلاس شعرمون به طور کلی منحل شد.یه وقت خسته نشیدا ؟!!!!!!
آخرای کد نویسی پروژه مون هستیم.کم کم باید داکیومنت نویسی و توضیحات نویسی(!!!!!) رو شروع کنیم.(از بکار بردن فعل جمع لذت میبرم،این موضوع برای آدم تنهایی طلبی مثل من،بسی تعجب برانگیزه!!! والا،شوخیم چیه؟؟)
اوهوی فسقلی جون،یا بزودی مثل بچه ی آدم،آدم میشی و "حس وراجی در وبلاگ"ات برمیگرده،یا مثل بقیه پرتت میکنم بیرون!!!!(واقعاً عجب تهدید موثری،چقدرم که قراره بترسه!!! چشم نخورم یه وقت با این ارائه راه حل ام)!!!!

خوشم میاد حس "وراجی در وبلاگ" ام برگشته.
میدونی،من عاشق اینم که زبان ایتالیایی برم یاد بگیرم ولی فرانسه بیشتر به درد میخوره.به نظرت میون دل و عقل کدومش رو انتخاب کنم.
راستی مریم جون 300 رو فراموشش کن.بهتره روی یک تومن فکر کن.ساری که اینقدر خوشبینم...
بین من و جناب پدر و مستر رییس،یکیمون جداً سر کاره.حالا کدوممون،ندانستم.
اگه بدونی این اتاق من چقدر مرتب و منظم و تمیز و براق تشریف دارن،اگه بدونی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
این روزها همش هی شخصیت مهم(خودم) رو تحویل میگیرم و کلی افه می آیم.الانه است که از دست شخصیت بالا بیاورم(خیلی خیلی شرمنده.مجبور بودم حسم رو با تمام ابعادش بگم).
حالا هم بهتره برم به کار اصلاحیه ام برسم(ما هم کلی کاری شدیه ایم و کارای شرکت رو میاریم خونه انجام میدهیم!!!! خدا خفه مان نکند،بسکه بامزه تشریف داریم!!! )

راحت عمل میکنم،راحت عکس العمل نشون میدم و تعجب میکنم که چرا اون هم اینقدر راحته و اینقدر راحت عکس العمل نشون میده.اون که راحته و نفهم و بی رگ.شاید بهتره من کمی مراعات کنم،هر چند عمراً مراعات کردنش به من ربط داشته باشه.اون گربه کوچولوهای مردنی مون دیگه نیستن.یعنی یا مامانشون اومده بردتشون یا گربه همسایه اومده خوردتشون.(هر چند ته دلم ناراحتناکه،ولی به نظرت اگه مورد دومی هم اتفاق افتاده باشه،طفل معصومی ها،چیز خیلی زیادی رو از دست دادن؟؟؟حالا مثلا بقیه چیزا که هستن و نمردن،خیلی اتفاق مهمی رخ داده؟؟).یه آقایی که آلزایمر هم داشته دیروز فوت شده،میدونی کی مون میشد؟شوهرِ خواهرِ زن عمویِ مامانم.فکر میکنی مامان و بابا برای چی رفتن مراسم خاکسپاریش؟؟؟اگه دیدی بعد عمری یکی اومد ازت پرسید خرت به چند من؟؟بدون حتما وبلاگت رو خونده(که میخواستی یه ساعتی بگپی!!الان که دارم فکرش رو میکنم،میبینم چقدر زیاد!!!!) و دلش به حالت سوخته(میدونی که آدما چقدر رقیق و القلب هستن).بنابراین خواهش میکنم تو دیگه اینقدر خنگول نباش که اینو چهار ساعت بعد از گپی که داشتین، بفهمی.(از حالا بگم،خواهش میکنم بقیه بیخود به خودشون نگیرن و دلگیرناک بشن!)چون بعدش از دست خودت بسی عصبانی میشی و از ترحم هم خیلی متنفر.از صدای سه تار خوشم میاد.خیلی خیلی زیاد.ببخشید که اینقدر همه چیز به هم چسبیده بود،چون دقیقا توی ذهنم هم همینقدر و حتی بیشتر به هم چسبیده بودن(اصولا توی ذهن من چیزی تحت عنوان دسته بندی و بسته بندی و طبقه بندی تعریف نشده )

امروز یه کم خلقم تنگه.فکر میکنی چرا یه دختر خیلی معمولیِ بیست و نه ساله،دلبسته یه پسر مثلاً خوش تیپ و خوش قیافهِ پول دوستِ زرنگِ بیست و شش ساله میشه؟؟(گفتم مثلاً،نظر آدما با هم فرق داره،تو این طور فرض کن).و این طوری زندگیشو بر باد میده؟؟؟ لابد میگی حالا مثلاً اینا به من فوضول چه ربطی داره،نه؟.منم میگم:هیچی.میدونی بعضی چیزا همین جوری،خیلی مسخره میره رو اعصاب آدما.ولی میدونی،خیلی زود این سوال از ذهنم خواهد پرید و بجاش به این فکر میکنم که چرا منی که شش ماهه از پروژه لیسانسم دفاع کردم،دنبال فارغ التحصیلیم نمیرم؟.یا جواب آقای همکار رو برای یه پروژه جدید،که بهم پیشنهاد داده،چی بدم؟ یا میتونم به چیزای احمقانه تری هم فکر کنم.مثلاً این چطوره:من که بولوز و صندل صورتی دارم،چطوره یه شلوارک صورتی هم بخرم تا برای مهمونی صورتی حسابی ست باشم.... دو بچه گربه ی مردنیِ سه روزه از توی کولرمون پیدا کردیم.اگه بدونی با چه مصیبتی درشون آوردیم.حیوونی ها اصلا بلد نیستن شیر بخورن و چشماشون هم بسته است(به نظرت چشاشون تا حالا نباید باز شده باشه؟؟؟من یه کم نگران این موضوع هستم.).... یه آقا یا خانم منشی ای(باور میکنی نمیتونم تشخیص بدم کدومش!!) مرتب از دندون پزشکی زنگ میزنه و مدام ساعتی که مامان وقت گرفته رو تغییر میده..... هی چرا نیستی؟؟؟.....دلم میخواد یک ساعت با یه دوست قدیمی(مهم نیست کدومشون،قدیمی بودنشه که مهمه) حرف بزنم،حرف بزنم،حرف بزنم.فقط یک ساعت،قول میدم به جاش ده ساعت فقط بشنوم.قول میدم فقط بشنوم.....اجازه بده سه ساله بشه،میدونم وضع اسفناک تر و برای من دردناک تر میشه،ولی میخوام این اتفاق بیفته.میشه لطفاً گند نزنی؟برای تو مثلاً چه فرقی ممکنه داشته باشه؟؟
میشه لطفاً به چند نفری بد و بیراه بگم؟؟(نخون بقیه شو لطفاً)
نفهم،نفهم،نفهم.تو واقعاً نمیفهمی یا خودتو به خریت زدی؟؟ میدونم،نمیفهمی.نفهم،نفهم...
لعنتی،لعنتی،لعنتی.اصلاً گور بابات.
بقیه شو منصرف شدم.الان کالباس میخوام و سس سفید و خیار شور و کاهو و نون تازه.

اهم،اهم.... شخصیت برگشت(خودمو میگم).شخصیت مسافرت تشریف داشتن.(اصلا سوم شخص نوشتن رو ولش کن.بریم سر همون اول شخص).خلاصه بسی خوش گذشت و کلی به شهرای مردم حسودیمون شد(البته شهر نه،جزیره!).فکرش رو بکن،دور دلت دریا باشه.منم که مرده ی دریا.آهان بد نیست یه چیزایی هم در مورد مزخرف ترین سفره هفت سین مون بگم که برای همیشه یادم بمونه و بهش بخندم.ما چون چند ساعت بعد از سال تحویل بلیط داشتیم.من که دیدم ما کلا که نیستیم اگه ماهی بخریم،از گشنگی فوت میشه(دور از جون همه ماهی قرمز های عید) سفره بدون ماهی هم مثلِ، امممممم مثل.... آها مثل آدم بدون دوران کودکیه،به خاطر همین از چیدن سفره صرف نظر کردیم.مخصوصا اینکه سفره هفت سین پارسالمون هنوز صحیح و سالم سر جاش بود(احتمالا تا عید سال دیگه هم میمونه،ما اصولا دلمون نمیاد سفره هفت سینمون رو جمع کنیم،به خاطر همین عمرش اصولا یه ساله میشه.حالا لازم نیست شما هم تندی،تو دلتون بگید ما عجب خانواده ی خلی هستیم!!یه ذره رمانتیک فکر کنید!).منم به جای اینکه ساعت سال تحویل رو چهار بخونم،نمیدونم چه جوری تو مغز من فرو رفته بود که سال تحویل ساعت چهار و نیمه.به خاطر همین بنده موقع سال تحویل خواب تشریف داشتم.و خواهر عزیز هم،هر چی خودش رو خفه کرده بود که از خواب بیدار بشم،شخصیت مصرانه حرف خواهر عزیزش رو باور نکرده بود و همچنان خوابیده بود تا چهار و بیست و پنج دقیقه.به خاطر همینم شخصیت بسی دماقش! سوخته بود!

من واقعا شرمنده(خیلی زیاد شرمنده) هستم که ملت این همه اکتیو هستن و به هم عید رو تبریک میگن،اون وقت منِ ماست،همچنان به همون تبریک بدون تشریفاتم بسنده کردم و همچنان دشارژ هستم.