- تقریباً دیگه حااااالم از این شرکت بهم میخوره.
- اون شیطونی که درست حدس زده و خودشو معرفی نکرده،کیه؟؟
میدونم خیلی احمقانه و بامزه است.ولی وقتی دختر داییم گفت وسط خوندن اون کتاب،اشکش در اومده،کلی تعجب کردم.تازه کلی هم مسخره اش کردم که از این کتابای در پیتی میخونی و تازه پاش گریه هم میکنی؟؟؟ تقریباً به زور مجبورم کرد که بشینیم و کتابه رو بخونم.همین قدر بگم که از اول کتاب تا صفحه آخرش،همش دستمال کاغذی دستم بود و تند تند اشک مالیشون میکردم.
تو دانایی
آنقدر دانا که میدانی
چگونه دروغ بگویی
تا باورت کنند
من نادانم
آنقدر نادان
که تا دروغ بگویم
دو رگ آبی
از روی شقیقه هایم
روی پیشانی ام می دوند
تا رسوایم کنند
با این همه،من
این آبیِ فضولِ خبرچین را
دوست دارم.
« قدسی قاضی نور»