- تقریباً دیگه حااااالم از این شرکت بهم میخوره.

- اون شیطونی که درست حدس زده و خودشو معرفی نکرده،کیه؟؟

میدونم خیلی احمقانه و بامزه است.ولی وقتی دختر داییم گفت وسط خوندن اون کتاب،اشکش در اومده،کلی تعجب کردم.تازه کلی هم مسخره اش کردم که از این کتابای در پیتی میخونی و تازه پاش گریه هم میکنی؟؟؟ تقریباً به زور مجبورم کرد که بشینیم و کتابه رو بخونم.همین قدر بگم که از اول کتاب تا صفحه آخرش،همش دستمال کاغذی دستم بود و تند تند اشک مالیشون میکردم.

 

تو دانایی

آنقدر دانا که میدانی

چگونه دروغ بگویی

تا باورت کنند

من نادانم

آنقدر نادان

که تا دروغ بگویم

دو رگ آبی

از روی شقیقه هایم

روی پیشانی ام می دوند

تا رسوایم کنند

با این همه،من

این آبیِ فضولِ خبرچین را

دوست دارم.

 « قدسی قاضی نور»

من که به صدای
مته همسایه بالایی
که هر روز ساعت شش صبح
می پراندم از خواب
عادت کرده ام
من که به صدای
فریاد همسایه پایینی
که هر شب ساعت دوازده و نیم
کابوس می بیند
عادت کرده ام
به بی تو بودن
عادت نمی کنم
عادت نمی کنم

« قدسی قاضی نور»

از یک گوشه اتاق
به گوشه دیگر اتاق سفر میکند.
تمام فاصله اش با من
همیشه همین قدر است
تنهایی.

«قدسی قاضی نور»

زندگیم شده کار،سه تار.کار،سه تار.کار،سه تار.کار،سه تار.کار،سه تار......نمیدونم این داستان تا کی ادامه داره!!!!!

شکستن یک دل
چقدر توان میخواهد مگر؟
که پنداشتی
آن که قوی بود،تو بودی!


"قدسی قاضی نور"