-- وقتی تمام ذهنم درگیره،بولیز آستین بلند گشاد میپوشم.فکر میکنی ربطش چیه؟؟

-- باز دارم میرم مسافرت!

-- اول مهر و باز دانشگاه.البته نه با سمت سابق!!!

-- دوست جون خوب و مهربونم.با اون لپای قرمزی و روسری های گل منگلی کوچولوت!!! با اون مانتوهای تنگ و راه راهت،با ابرو های همیشه ی همیشه ی خدا مرتبت،با اون برق نگاه شیطونت،با اون صدای آروم یواشت،واسه چی برگشتی شیراز ؟؟؟مگه نگفتی اینجا رو دوست داری؟!!!! برگرد،دلم واست تنگ شده...

 

من می ترسم...

دستام دارن پوست میندازن...

ببین کارم به کجا کشیده که باید اکسل بخونم...

واقعا فکر کرده احمقم؟؟فردا که بهش نشون دادم بجای داد کشیدن و تهدید کردن(که حربه ی خودشه)،فقط عمل میکنم،حالیش میکنم نیروی ارزون حرفه ای یعنی چی!!!!

دلم برای انجمن شعرمون تنگیده...دلم برای رنگ بازی هم تنگ شده...

دلم نمیخواد برای فوق لیسانس بخونم.از شکست خوردن میترسم...من آدم قوی ای نیستم.خیلی راحت میفتم...

کی میخوای کوتاه بیای؟؟؟میشه لطفا لج نکنی؟

- شغل دوم!نظرت چیه؟

- والا ما رفته بودیم مشهد،ولی نمیدونم چرا بیشتر مردم عربی حرف میزدن!!!

- نوشتن حس خوبیه،جدی میگم.هر چند دارم از دستش میدم.صداقت داره ولی اصلا شفاف نیست،و این باعث میشه...

- میدونم نباید انتظار داشته باشم کمی - فقط کمی- حس مسئولیت به خرج بده.میدونم نباید دلگیر باشم،ولی هستم.مطمئنم که خیلی راحت برخورد میکنه ولی لعنتی نمیدونه چه ذهنیت سیاهی رو برای من نسبت به زندگی می سازه.کی رو میتونین پیدا کنین که درک کنه؟!! یا اصولا کسی هم پیدا میشه که سعی کنه چیزی رو درک کنه؟!!!

- فقط کافیه یه سر نخ کوچیک و حتی اشتباه بده.تمام اسرار فاش شده.اما شاعرا اینا رو نمیفهمن.

- برای چشمام نگرانم...