-- اَه،اَه،اَه.... چقدر درست حدس زدن،کار ساده ای شده... لعنت لعنت لعنت....

-- احساس آزادی کامل دارم،رهایی مطلق.... قبلنا سنگ بودم،سنگی که چسبیده بود به زمین.اما حالا یه پَرم.پری که از اون بالا(خیلی خیلی بالا)رهاش کردن.احساس نگرانی نمیکنم.پرها میرسن زمین،اما هرگز زمین نمیخورن....

-- موهاشو رنگ کرده،قهوه ای نه روشن و نه تیره،خیلی سِت با رنگ تقریبا تیره صورتش(نه،برنزه نکرده بود).توی چهره اش زیبایی خاصی دیده نمیشه و البته نازیبایی خاصی هم.ده سانتی باید از من کوتاهتر باشه،و سه چهار سالی کوچیکتر.فرز و به خیال خودش زرنگ.همیشه دلش میخواد یه صحبت کوتاه آخر وقت باهات داشته باشه.طوری رفتار میکنه که باعث میشه از همون جلسه اول توی ذهن کم حافظه ات باقی بمونه. وقتی سعی داره سرت رو شیره بماله،اینقدر جذب شیرینی رفتارش میشی که با مهربونی تمام،بهش لبخند ملایمی میزنی و میگی:نخیر عزیزم.اگه می بینی نمیتونی سر کلاس حاضر بشی،درست رو حذف کن....

-- زندگیه،میگذره...

-- ببین،کم آوردن که شاخ و دم نمیخواد،همینه دیگه...

 

چند روزه که سر درد به همراه تب خفیف دارم.آدم تکلیفش رو نمیدونه!!!

خودمو درگیر مسئولیت بیهوده کردم.یه سری دختر بچه هیجده،نوزده ساله.من خودم تا یه سال پیش بچه دانشجو بودم،حالا فکرش رو بکن که جاها یهو عوض بشه.احمقانه میشه.من همیشه از معلمی یا هر شغلی شبیه به اون، بدم میومد هر چقدر هم که عنوانش دهن پر کن باشه!! هر چقدر که مجبورم توی شغل جدیدم انرژی حروم کنم،برای کار توی شرکتم، کم مایه میذارم.به محض اینکه جناب رییس برگرده،بهش پیشنهاد میکنم در اسرع وقت اخراجم کنه.

لعنتی خفه خون گرفته،داره عذابم میده.پس کی میخواد آدم بشه؟داره مجبورم میکنه بندازمش دور.لعنتی فقط حرف بزن....

دلم میخواد این روند علمی مزخرفِ بیخودِ آشغالِ بدرد نخورِ اعصاب له کنِ بیهودهِ زندگیم رو بطور کامل بندازمش دور،یعنیا بطور کامل خودمو ازش خلاص کنم.دلم میخواد بطور کامل برگردم به دنیای رنگ.ببین بذار راحت بگم هر مدل محدودیت،قانون و چهار چوبی که برای ساعات زندگی من کشیده بشه،بعد از طولانی مدت منو عصبی میکنه.عصبی کردنش مهم نیست،مهم اینه که این فکر یهو توی مغزم هجوم میاره که همچی رو یهو بریزم بهم(روی "یهو" بودنش تاکید میکنم).البته به خاطر تا حدی عاقل بودنم یا بزرگ شدنم!! هیچ وقت اینکار رو نمیکنم.و همین مستاصل شدنمه که باعث میشه باز برسم به بیهودگی،باز برسم به پوچی،باز برسم به سکون.... تا دوباره یه نیمچه تحولی پیش بیاد،تا باز کمی زنده بشم....

ببین،همیشه خراشی است روی صورت احساس.


«سهراب سپهری»