** عزیزم تولد سه سالگیت مبارک.(می بخشی که احساسات عشقولانه تری هم ندارم)

**  ساعت شش بعد از ظهر روز اول اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۹ روحش از تنگنای قفس رهایی یافت.

«پریدخت سپهری»

متمم:

 ایشون دارن در مورد از دست دادن سهراب سپهری-برادرشون- حرف میزن،اما من میخوام در مورد از دست دادن یک معجزه حرف بزنم.این تصویر دستای این معجزه و این هم نامه ی او به خواهرش بود.باشد تا سالیان سال بعد درک کنیم معجزه به معنای واقعی،یعنی چه!

متمم دوم:

اول اردیبهشت روز بزرگداشت سعدی عزیز نازنین منم هست.چقدر اتفاق مهم تو این دو روز افتاده!! 

وقتی گیجم،وقتی سردرگمم.وقتی درست نمی فهمم چیکار باید بکنم.وقتی احساس کم آوردن میکنم،دوست ندارم با کسی حرف بزنم.فقط دوست دارم عین مجسمه بذارنم روبروی خودشون و باهام حرف بزنن.عین مجسمه...

اگه از "میم.میم" بپرسی،من یه موجود یخ و سرد و یخچالم.اگه از"ز.ک" بپرسی،من آدم مهربون و دلسوزی هستم که لنگه ام تو دنیا پیدا نمیشه.اگه از "سین.ز" بپرسی،من یه موجود مغرور و دماغ سر بالایی هستم که بازم لنگه ام تو دنیا پیدا نمیشه.اگه از "میم.میم "بپرسی،من آدم وحشی ای هستم که بهتره کسی باهام شوخی نکنه،وگرنه....اگه از "ف.نون" بپرسی،من یه ورووجک شاد و شیطونم که میتونم در آن واحد از تمام دیوارای راست دنیا بالا برم.اگه از "الف.الف" بپرسی،من یه موجود حساس و زود رنجم،که مدام اشکم دم مشکمه و یکی رو لازم دارم که دم به دقیقه دستمال کاغذی بده دستم.اما اگه از "الف.الف دوم" بپرسی،من یه سیب زمینی بی رگ هستم که هیچ واقعه ای نمیتونه منو دچار احساسات کنه.اگه از "ی.ر" بپرسی من یه موجود بسیار مستعد بدون اعتماد بنفسم که حافظه ی خوبی ندارم.اگه از"میم.سین"بپرسی،من یه موجود مسئولیت پذیره کاملا قابل اعتمادم که با اطمینان کامل میشه تمام یوزر و پسورد های دنیا رو داد دستم .اما اگه از مامان"صاد"بپرسی،من یه موجود سر به هوای مسئولیت نپذیرم که حتی نمیشه یه چایی درست کردن رو بهم سپرد.اگه از "سین.عین"بپرسی من نماد لطافت و نرمی هستم.اگه از "الف.الف دوم"بپرسی،من یه آدم رک و صریحی هستم که تحت هر شرایطی باید راستشو بگم.اما اگه از خانم"میم.عین" بپرسی،من موجود خفه خون گرفته ای هستم که به زور باید یک کلمه حرف از دهنم کشید بیرون.اگه از "ح.دال"بپرسی،من یه ادم سیریش کنه هستم.اگه از "نون.الف"بپرسی،من یه آدم سستی هستم که دنبال هیچی رو نمیگیرم.اگه از "نون.قاف"بپرسی من خیلی آدم باهوشیم.اما اگه از خودم بپرسی،میگم خیلی هم خنگم.اگه از "ف.عین"بپرسی،من یه موجود شاعرانه رمانتیک با احساسات نازک هستم.اما اگه از "ه.د"بپرسی،سنگای کنار خیابون از من با احساس تر هستن.اگه از "پ.خ" بپرسی من خیلی ادم سرکشی هستم .اما اگه از "الف.الف سوم"بپرسی،خیلی هم آدم رام و مومی هستم.اگه از "میم.ز"بپرسی،من یه آدم کد نویسی شده ی،if و else دار هستم.اما اگه از "ف.میم"بپرسی،من یه آدم کاملا غیر قابل پیش بینی هستم......

اکثر این حرفا رو دوستان و آشنایان و همکاران و فامیلان عزیز،به عینه بیان کردن.بعضی هاشون هم در قالب نصیحت بهم گفتن.به هر حال چیزی که واضحه اینه که به قول کتاب فارسی مون،"من این همه نیستم"،یا یه چیزی تو همین مایه ها...

خب خیلی خسته ام.تمام عید به مهمونی بازی گذشت.البته با این تفاوت که کارگردان فقط نقش میزبان رو به ما داده بود.کل تعطیلات عید رو حدودا هشت ساعت درس خوندم(واقعا چه شاهکاری!!)نیم ساعت تمرین سه تار(البته که من در آینده ذوالفنون ثانی میشم!!) و روزی سه دقیقه نق و نوق و غرغر(با کمال تاسف بیشتر از این زمان امکانش نبود) و خوندن چهار تا کتاب و خرید یه گردنبند و دستبد فانتزی و خوردن دویست و پنچاه گرم بادوم کوهی و بادوم زمینی و بادوم،پست یه متن کوتاه واسه وبلاگ،و البته تعجب تقریبا فراوان از تبریک سال نو یکی اونم بعد از مدتها غیبت دو طرفه،گرفتن بیش از دویست عکس از در و دیوار و سفره هفت سین و شکوفه ها و یه آدم کوچولوی جذاب، و گفتن جمله های عشقولانه به یه ماهی نقره ای یک سانتیمتری...و البته یه عالمه کارای دیگه که الان دیگه حس نوشتنش نیست. 

سال نو مبارک.