عنوان ندارد.

نمی دونم امروز چندمه،ولی می دونم جمعه ی آخر هفته سوم شهریوره.و من امروز، که نمیدونم چندمه،ولی میدونم جمعه آخر هفته سوم شهریوره،دارم فکر می کنم همیشه ترسیدم،همیشه از اتفاقهایی که فکر میکردم قراره اتفاق بیفته(که گاهاً هم افتاده) ترسیدم،الان هم می ترسم.و بی خوابی مفرط هم که گند زده به این طول و عرض زندگیم.شبها ساعت 5 یا 6 صبح میخوابم و ساعت 8 یا نه صبح هم در حالیکه دارم از سر درد و چشم درد،چشمام باز نمیشه از خواب که چه عرض کنم،از کابوس بیدارم میشم.در تمام طول روز هم چه موقع هایی که دارم دور خودم می پیچم و حتی مواقعی که گاها باید با دوستان دارم میکیفم،بازم میترسم.تک تک ثانیه هاشو میترسم.حرف میزنم و میخندم و می رقصم و می چرخم و می پزم و می روبم و می خونم و می ترسم.توی هر شرایط و موقعیتی می ترسم.نمی دونم امروز چندمه ولی میدونم هر روز می ترسم،تا آخر عمرم می ترسم،حتی روزایی که میدونم جمعه های آخر هفته شون سوم شهریوره. 

چیزای زیادی رو میخوام بگم،اما الان حس گفتنش نیست...

نوزادها رو دیدی،بوی معصومیت میدن،بوی پاکی،بوی یه موجودی برتر از آدما....دیشب پنج صبح خوابیدم،باز خل شدم....بهم پیشنهاد کار داده،یه پروژه که باید تکی انجامش بدم،نمی دونم میشه اعتماد کرد،اگه این یکی هم مال مردم خور از آب در اومد چی؟!!!....حدودا 15 روز دیگه،میترسم،از شکست می ترسم....کم حوصله و کم حرف،یه عالمه هم عصبی،باید خودمو جمع و جور کنم.....میشه لطفاً کسایی که از نزدیک می شناسنم،احیاناً اینجا رو کشف نکنن!!میشه لطفاً؟؟؟؟؟

هروشیما و بچه هایی که بلد هستند نگاه کنند...

در یک روز آفتابی

سه بچه با عروسک هایشان زیر درختی نشستند...

ناگهان صدایی وحشتناک آمد

و به دنبال آن درخششی خیره کننده

و بعد بوم...

آسمان سیاه شد

هر سه عروسک آتش گرفتند

سه بچه دیگر آنجا نبودند...

دلشان می خواست

برای عروسک هایشان گریه کنند...

اما نتوانستند

آن بچه ها دیگر هیچ کاری را بلد نبودند

به جز آن بالا بایستند و نگاه کنند

و هنوز دارند از آن بالا،ما را نگاه می کنند!...

این تنها کاریست

که بلد هستند....

ساعت یک نیمه شبه و من دارم بلند بلند یکی از شعرای دوران کودکیم رو میخونم.آخه باباهه مسافرته و تا صبح با خواهره و دختر داییه شلوغ بازی و وروجک گری...

زیر این دهنه ی کولر،باد داره منو می بره!!!!!!

دلم برای یک ماه دیگه خودم،که نتیجه کنکورم میاد،می سوزه.آخی،طفل معصوم من،حیوونی من!

دونده ی دوی استقامت

** کی می خواد تموم بشه؟

** کلی ذوق و سلیقه خرج اون جعبه ای که داشتم درست میکردم،کردم.پارچه کنفی و کاغذای معطر و کلی روبان و پاپیون و کلی ماه و ستاره و قلب و اشکال هندسی دیگه.اما آخر کار چیزی که اون جعبه رو خوشگل ترش کرده بود،یه رز سفید بود که من درستش نکرده بودم...

---

از وقتی که دوستم مرا ترک کرده است

کاری ندارم جز راه رفتن...

راه می روم،

تا فراموش کنم

راه می روم،

می گریزم،

دور می شوم.

***

دوستم دیگر برنمی گردد

اما من حالا

دونده ی دو استقامت شده ام...

«شل سیلوراستاین»

---

ماه سیگار می کشد

ماه سیگار می کشد

و کوتاهی زندگی

در قیاس مسافتی که من هنوز نپیموده ام

آزار دهنده است.

کنج بسته خیابان

نوازنده

بی هدف

به سیم های خشک بی خیال

زخمه می زند

و ماهی که در تنگ شیشه ای  چشم می گشاید

چه فایده اما

به عرض پهناور اقیانوس برسد خواهد مرد

ماه سیگار می کشد

و من در جهت مخالف تو

به دیوار رسیده ام

در این بن بست

طبل صدای بم بی معنی

آسمان،چاه تاریک سرد

و فشرده تمام ایام

معادله گنگ خط خطی

راه آسایش تا ابد مجهول است

«علیرضا میراسدالله»

می ترسم،قالب تهی کردمو می ترسم.عین یه الاغ لنگ توی گل گیر کردمو می ترسم.از فشارهای مامان و بابام و فامیلای فضول می ترسم.از تمام پسرای تحصیل کرده ی نجیب و با اصل و نسب پولدار می ترسم.از کم آوردن خودم می ترسم.از سرسخت نبودنم می ترسم...گفتم که،قالب تهی کردمو می ترسم...

کلاف مغزم،اونقدر دورش نخ پیچیده شده که داره میترکه،اونقدر این کلافو دست یه بچه گربه دادن تا باهاش بازی کنه که حق داره کم بیاره،که حق داره خسته بشه،از این همه نخ،از این همه بچه گربه،از این همه کلافگی...

کارای پروژهه مونده،چند روزی هم باید برم شرکت،نمره ی یه سری از دانشجوها رو رد نکردم.با استاد سه تارم هم قرار یه جلسه رو گذاشتم،ولی از قرار معلوم باید کنسلش کنم.عقب افتادگی های کلاس فرانسه ام رو هم باید جبران کنم.اما بجای تمام این کارها مستاصل شدم و نمی دونم با دردسر دوباره بوجود اومده جدید چیکار کنم.مغزم،ذهنم،اعصابم کم آورده و مدام درگیره و نمی دونه این دفعه باید چه بهونه ای بیاره،این دفعه از کدوم دکونی بهونه جور کنه!گفتم که،کم آوردم و می ترسم.گفتم که،قالب تهی کردمو می ترسم...