نه شیر شتر میخوام نه دیدار عرب... یه کم دقت کنی میبینی عزیزم،اونی که دستته نه شیر کاکائوه نه شیر عسل!!عزیزم شما هم که روی عرب رو سفید کردی.امیدوارم با این توضیحات دیگه کاملا توجیح شده باشی که اگه دیگه ریختتو نبینم چقدر عالی میشه.

آره عزیزم،قرصه رو با شیر بخور،قرصه رو با چایی بخور.گور بابای تاثیر قرصه،ها؟عزیزم یه وقت قرصه رو با آب نخوری ها!!

جایی که...

ایستادم.نه نه.عقب نکشیدم،فقط ایستادم.وسط یه چهار راه...نه نه،چهار راه نه،یه جایی گنگ تر،یه جایی محو تر،مثل... مثل بیابون.دستامو سایبون چشمام کردم،چشمامو تنگ کردمو،سعی دارم اون دورها،اون دور دورها،یه چیزی پیدا کنم،یه طراوت،یه تازگی،یه آرامش،یه چیزی که انگیزه بشه،برای حرکت،برای قدم برداشتن.هر چقدر هم کوچیک باشه،انگیزهه،حرکته....ولی گفتم که،هیچی نیست اون دورها،اون دور دورها.یه آب،یا حتی سراب...آره وایسادم.اینجا،جایی که نه کسی هلم میده جلو،نه کسی می کشونتم عقب.جایی که توانت تموم شده،انگیزه ها،آرزوها،رویاها.جایی که...

ما،در هیات پروانه ی هستی،با همه ی توانایی ها و تمدن هامان شاخکی بیش نیستیم!برای زمین هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد!یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست!اگر رد پای دزدِ آرامش و سعادت را دنبال کنیم سرانجام به خودمان خواهیم رسید که در انتهای هر مفهومی نشسته ایم و همه ی چیزهای تلنبار مربوط و نامربوط را زیر و رو می کنیم!به نظر می رسد انسان آسانسورچی فقیری است که چرخ تراکتور می دزد!البته به نظر می رسد!تا نظر شما چه باشد؟

 « حسین پناهی»

-- یکی از محاسن قبول نشدن توی کنکور اینه که دو برابر معمول غذا میخوری ولی بازم وزن کم میکنی!چه شاهکاری!

-- یه نفر رو تصور کن توی دانشگاه،یه مانتو شلوار خاکستری تیره بلند و ساده،گاهاً با چادر مشکی و یه مقنعه ی مشکی بلند.یه مثلاً استاد با یه اخلاق گند سگی که تمام رفت و آمدهاش یا با تاکسی تلفنیه، یا با زانتیای نقره ای.و در مورد ظاهر و اخلاقش هر کاری میکنه که بزرگتر از سنش بنظر بیاد.حالا همون آدمو تصور کن توی یه اتوبوس درب و داغون،با یه مانتوی تقریبا کوتاه تازه مد شده،و یه روسری رنگی براق،با یه لبخند گنده رو صورتش و یه عالمه حرکات مضحک سر و دست که باهاشون داره دختر بچه کوچولوی صندلی جلویی رو که بطرفش برگشته رو،داره میخندونه.حالا میتونی تصور کنی وقتی اون آدم یهو یکی از دانشجوهاشو با چشمای گشاد شده خیره به حرکات مضحک استادش می بینه ،چه حسی به اون آدمه دست میده؟؟؟؟ من بهت میگم،اون آدمه ذاتا دلقکه.بروی خودش نمیاره و بعدش میاد جریانو با خنده توی وبلاگش می نویسه و اضافه میکنه: آدمای دلقک که نه رشته شونو دوست دارن،نه شغلشونو،همون بهتر که همیشه سردرگم بمونن،همون بهتر که برن گم شن...

ظاهراً من فقط دنیا اومدم که سردر گم باشم...

شاید باید تسلیم شد...