مهمه.همه چی مهمه.مهمه چی می خوری،مهمه چی می خونی،چی گوش میدی.مهمه کارت چیه،فکرت چیه،عقیدت چیه.مهمه چی دوست داری،مهمه چی دوست نداری.مهمه دوستات کین،با کیا می گردی،با کیا حال میکنی.مهمه کیا رو دوست نداری،از کیا متنفری.مهمه کِی دوست داشتی،کِی عاشق شدی،یا اصلا دوست داشتی یا عاشق شدی.مهمه حال کیا رو می گیری،مهمه کیو بغل میکنی،مهمه تو دهن کی می زنی.مهمه کجا هستی،کجا زندگی می کنی،کجا می خوای زندگی کنی.مهمه آرزوهات چیه،آمال هات،آرمان هات.مهمه روزا چه غلطی می کنی و شبا به چی فکر می کنی.مهمه چه گذشته ای داشتی،باهات چه رفتاری داشتن،باهات چه رفتاری دارن،باهاشون چه رفتاری داشتی،باهاشون چه رفتاری داری.مهمه کدوم مدرسه رفتی،کدوم دانشگاه،کدوم خونه،کدوم خانواده،کدوم محیط.مهمه کی دنیا اومدی،چه جوری،چرا.مهمه کی می میری،چه جوری،چرا.مهمه کدوم قبرستون خاکت میکنن،مهمه بعدش از قبرت میکشنت بیرون یا نه...همش مهمه.حتی اگه روزی صد دفعه بگی:مهم نیست.

وقتی بی خوابی زده به سرم،وقتی دارم سلانه سلانه صبحانه می خورم،وقتی دارم گردگیری میکنم،وقتی دارم رانندگی می کنم،حتی وقتی دارم فیلم می بینم،وسط شنیدن یه ترانه،یا موقع هایی که دارم تو اینترنت می چرخم،موقع تمرین خط.وقتی سرم درد میکنه و چشمامو می بندم،وقت هایی که از دوستام رنجیدم،موقع هایی که دارم دست و صورتمو می شورم،مخصوصا موقع هایی که دارم راه میرم،همیشه بهم آرامش میده،وقتی آروم می خونم:

هر کجا هستم ، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچهای غربت؟

من نمی دانم
که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است ، کبوتر زیباست.
و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست.
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.
واژه ها را باید شست .
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.

چترها را باید بست.
زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت.
دوست را، زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست.
زیر باران باید با زن خوابید.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باید باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی ،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه "اکنون"است.

رخت ها را بکنیم:
آب در یک قدمی است.

روشنی را بچشیم.
شب یک دهکده را وزن کنیم، خواب یک آهو را.
گرمی لانه لکلک را ادراک کنیم.
روی قانون چمن پا نگذاریم.
در موستان گره ذایقه را باز کنیم.
و دهان را بگشاییم اگر ماه در آمد.
و نگوییم که شب چیز بدی است.
و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ.

و بیاریم سبد
ببریم این همه سرخ ، این همه سبز.

صبح ها نان و پنیرک بخوریم.
و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام.
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت.
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید
و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست
و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند.
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد.
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون.
و بدانیم اگر کرم نبود ، زندگی چیزی کم داشت.
و اگر خنج نبود ، لطمه میخورد به قانون درخت.
و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت.
و بدانیم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون می شد.
و بدانیم که پیش از مرجان خلائی بود در اندیشه دریاها.

و نپرسیم کجاییم،
بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را.

و نپرسیم که فواره اقبال کجاست.
و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است.
و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی، چه شبی داشته اند.
پشت سر نیست فضایی زنده.
پشت سر مرغ نمی خواند.
پشت سر باد نمی آید.
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است.
پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است.
پشت سر خستگی تاریخ است.
پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سر دسکون می ریزد.

لب دریا برویم،
تور در آب بیندازیم
و بگیریم طراوت را از آب.

** تو یه دروغ گو هستی.اینو تازه همین الان،همین لحظه،همین ثانیه متوجه شدم!

**«و چه اندازه تنم هوشیار است»در حالی این جمله از صبح تو کلم افتاده که ....

** حسش نبود جمله ی قبلو کامل کنم.بقیه اش باشه بعهده ی تخیل خواننده!

** تو بگو،چه اهمیتی داره؟

گمون نکنم بتونم حالا حالا ها از جام پاشم،چه برسه به جلو رفتن و یا حتی درجا زدن!

فوضولی نمی کنم.

فوضولی نمی کنی.

فوضولی نمی کنه.

همه با هم میریم که بریم به درک!

متمم۱:مسلما فعل فوضولی کردن،اون چیزی نیست که مفهوم رایج رو داره.بلکه در اینجا، مفهوم ذهن نویسنده رو داره.و البته براشم مهم نیست تو ذهن بقیه چه مفهومی داره!

متمم ۲:این متن موقعی نوشته شده که نویسنده عصبانی بوده،و ممکنه بعد مدتی، نظر نویسنده عوض بشه و مثلا بشه:همه با هم-دسته جمعی-میریم که بریم به جهنم!

 

عزیزم اونقده لطف فرمودن و مصیبت برام تلنبار کردن که شکر عزیزم، مصیبت کنکور دیگه توش گمه!

 درست لحظه ای که فکر میکنی،همه چی داره آروم میگیره.دیگه اون طوفان میخواد بره پی کارش.یهو گردباد میاد و همه چی رو تکه پاره و نابود می کنه و اصلا هم قصد نداره بره به جهنم.اونوقت اگه یه لحظه بتونی به خودت بیای،می بینی فحش هات عوض شدن.می بینی بجای اینکه راه بری و بگی: لعنتی کی تموم میشه،راه می ری و میگی: لعنت به من،لعنت به من،لعنت به من.......

اونقدر راه میری که از پا میوفتی!اما ذهنت از پا نیوفتاده،داره میگه:لعنت به منی که لعنتی های زندگیم،تمومی نداره!

هیچ چیز نسبتا سالمی هم وجود نداره.انگار نشستی وسط یه ویرونه.مثل کابوسی میمونه که این وسط هیچ گهی پیدا نمیشه یه سطل آب رو صورتت بپاشه!

مدتیه شعر می خونم فقط.یعنی در واقع تحمل هیچ نوع خوندنیه دیگه ای رو ندارم.می دونی،من توی هیچی که جسارت نداشته باشم.توی کتاب خریدن،جسارتی دارم نگو و نپرس!نمایشگاه امسال یه چند تا کتابو کاملا تصادفی و بدون هیچ شناخت قبلی ای خریدم.که دو تاشون خیلی خفن از آب در اومدن.یکیش یه کتاب شعره که غزل هاش باب طبع منه.یعنی بعضی از بیتاش یه نکته ی ظریف طنز توشونه که من بهش میگم عنصر غافلگیری.من عاشق غزل هایی هستم که این عنصر غافلگیری شون، توی بیت آخرشونه.

البته دو سه تا شعر دیگه هم میخوام بذارم اینجا، ولی اگه حسش بود...

***شعر مجسم از راضیه فرهودی

ده بار مرده است ولی کم نمی شود

حدسم درست بود که آدم نمی شود

دیگر برای خلوت او، چشم ها تو

هرگز شبیه شعر مجسم نمی شود

این بار هم جرقه بزن التهاب عشق

این شعله مستحق جهنم نمی شود

می خواستم شبیه شما زندگی کنم

می خواستم عزیز که دیدم نمی شود

حس می کنم دوباره به بن بست می رسم

امن یجیب و یاد تو با هم نمی شود

تکراری می شوی که بگویی مرا ببخش

تکرار می شوم که بگویم...نمی شود

***از این لحظه به بعد از مهسا مجدر لنگرودی

هیچ کس منتظرت نیست از این لحظه به بعد

سایه ای دور و برت نیست از این لحظه به بعد

خفته ای در شب رویای دروغین غزل

از خودت هم خبرت نیست از این لحظه به بعد

دست گرمم که پر از حس نوازش شده بود

حیف دیگر به سرت نیست از این لحظه به بعد

به نفس های خودت هم که خیانت کردی

مرگ هم پشت سرت نیست از این لحظه به بعد

شعرهایت اگر از جوشش احساس من است

شاعری در هنرت نیست از این لحظه به بعد

می روم تا به تو وابسته نباشد دل من

دلم ارث پدرت نیست از این لحظه به بعد

نیست!دوباره نیست.چرا نیست؟به گمونت باید بفهمم، چرا نیست؟

چجوری میشه امیدوار بود؟به نظرت واقعا میشه؟

نه خب.به من مربوط نبود!!! ولی خب بقیه اش دست منه.ولی نمی خوام تصمیمی بگیرم.پا در هوایی چیز خوبیه!

گمونم دلم واسه گربه ام تنگ شده.ولی گربه ام این روزا سرش شلوغه.گمونم تا سر گربه ام فارغ بشه،منم دیگه حرف زدنم نیاد.میدونی،چند ساله که من این گربه رو دارم.گمون نکنم بتونم عوضش کنم.البته یه مدت هم خودم شدیدا از گربه ام فرار میکردم.بسکه گربه ی واردیه! 

گمونم نه خوبم،نه بد.گمونم اصلا وجود ندارم.گمونم کوپنم تموم شده.گمونم باید بایگانی بشم.

کی می خواد تموم بشه؟گمونم تا آخر عمرم هم جوابشو ندونم!

*** سنگ بودن بهتر از خر بودنه! اینو قسم میخورم.

*** امروز توی بیمارستان یاد فیلم بنام پدر افتادم.اونجایی که خط قرمزو دنبال میکرد.خطی که من باید دنبال میکردم چه رنگی بود؟هنوز خودمم نمی دونم.

*** دیشب یاد حسان افتادم.وقتی که بعد اونهمه درد،شب خوابید و صبح بیدار نشد.که از اون کوچولوی خوشگل فقط یه پوست موند که آخرشم سپردنش به خاک سرد!کی میخواد یادم بره؟

 

 

 

میترسم.

کاش

تموم

میشد.

میترسم

از

روزی

که

تسلیم

بشم.

میترسم

از

روزی

که

بهم

ب

پا

شم

.

باز صندلیمو آوردم وسط اتاقم و باهاش چند تا چرخ زدم تا هم بازی ای کرده باشم و هم اتاقمو ورنداز کرده باشم.همه چی سرجاش بود و همه جا حسابی برق میزد.چشمامو بستمو حافظه ی تصویریم منو یاد اخرین روزی که اتاقم مرتب بود،انداخت.یقین داشتم که رسید ثبت نام کنکور آزاد رو از کیفم درآورده بودم و گذاشته بودمش زیر شیشه ی میزم.اما الان هرچی تمام اون کاغذا رو زیر و رو میکردم،نبود که نبود.مستاصل وسط اتاقم وایسادمو بعد رفتم سراغ کشوی میزم.تمام اون جعبه ها،سررسیدها و محتویات اون کشو رو گشتم و ریختمشون وسط اتاقم.بعد نوبت کتابام بود.دسته شون کردم و گذاشتمشون روی تختم.چهار زانو نشستم روی تختم و لای تک تک کتابا و جزوه ها رو گشتم و بعدشم پرتشون کردم اون وسط.بعد نوبت میز کنار کتابخونه بود:کفشا،کیفا،برگه ها و رومیزی.چند ثانیه بعد همشون اون وسط بودن.یقینا توی کتابخونه نبود.پس رفتم سراغ کشوی کمدم.تمام اون جنگولکا رو پرت کردم درست گوشه های اتاق که خالی بود.یادمه موقع پرت کردن تک تک وسایلم به وسط اتاق،اصلا عصبی یا ناراحت نبودم.اتفاقا بشدت لذت میبردم ار بهم ریختگی ای که مسببش خودم بودم.لذتی وصف نشدنی ای که وسوسه ام میکرد  توی کمد لباسام رو هم بگردم.اما متاسفانه یقین داشتم سر از اونجا در نمی آورده.کنار در اتاقم وایسادمو یه نگاهی به تمام اتاقم انداختم.خوشحال بودم که اون تیکه کاغذ گم شده بود چون بهم ریختن تمام چیزایی که میبایست سر جاشون باشن و حالا نبودن،یه جور حس رهایی رو بهم القاء می کردن.چند تاتون احساس رهایی مطلق رو چشیدین؟من اون لحظه،این حسو داشتم....

وقتی برگشتم،مامانه کاغذه رو پیدا کرده بود:زیر شیشه میزم. 

گریه بر هر درد بی درمان دواست

وقتی چند شب پشت سر هم راه رفتی و گریه کردی،بعد همه چی کم کم عادت میشه برات.عادت میشه برات،گه گاه شکست هایی که نمی خوان هیچ وقت مقدمه ی پیروزی بشن برات!

ــــــــــــــــــــ

پایان این پراکندگی

به کدامین بن بست میرسد؟

خطی

مسیری

لاینی

یا لااقل باریکه راهی را

به من نشان بده.

آن مسیر انحرافی

که به بن بست نمی رسد

کجاست؟

«ناهید یوسفی»