برای ماری آن دور دست ها

میدونی که دلم واست تنگ شده.کاش زود برگردی.راستی تولد دو روز دیگه ات مبارک.منم مثل تو روزا رو می شمارم.میدونی ماریا،این روزا،روزای خوبی نیست.روزای بدون یه دوست خوبه.روزای بدون یه ذره شادی.روزای مسخره.میدونی ماری،تصمیم گرفتم غر نزنم.تصمیم گرفتم مطیع شرایط بشم.تصمیم گرفتم مثل تو،دونه دونه روزا رو بشمارم تا تموم بشن....

بی ربط:کاش قول نداده بودم!

مرگ رنگ

تو اون تاریکی احساس کردم یه چیزی روی بازومه.ناخودآگاه دستمو بردم طرفش.چه چیز نرم و ریز.با همون سرعتی که دستمو برده بودم طرفش،با همون سرعت و حتی بیشتر،دستمو پس کشیدم.چراغو روشن کردم و زل زدم به تختم.یه پشه بود،اما نیمه جون.بال هاش مچاله شده بود اما پاهاشو تکون میداد.دیگه امکان نداره بتونم به زندگی برش گردونم.امکان هم نداره بتونم راحتش کنم.اما آخرش جون میکنه و می میره.به همین راحتی قاتل بی واسطه میشم.از قبلشم بودم.چند تا گوسفندو خوردم،چند تا گاو و شتر رو؟چند تا مرغ،چند تا ماهی،چند تا میگو؟من قاتل تر خیلیای دیگه ام.گوشت آهو هم خوردم،بلدرچین،کبوتر.اوههههههه،چه عالمه مورچه کشتم.با همین دستام،با همین دستای کوچولو و ظریف.چقدر گلا رو کشتم.میوه ها رو،گیاه ها رو.یادم اومد.یه جوجه ی فاخته رو هم کشتم وقتی اون تخم کوچولو رو از توی لونه اش برداشتم.درسته که مادرش ولش کرده بود،اما اون بدون مادرش هم سر از تخم در میاورد،اگه من اون تخم کوچولو رو لای پنبه نپیچیده بودم....

***

چرا ما حیوون ها رو می کشیم و بعد می خوریمشون.کی بهمون اجازه ی اینهمه قتل رو داده؟چرا هیشکی حتی عذاب وجدان کوچیک هم نمی گیره؟!!!چرا ما آدما اینهمه بی رحمیم؟

نمی دونم چرا!! اما من جدیدا یه مشکل حاد پیدا کردم.اونم عدم ثبات روحی و ذهنیه.نمی تونم تشخیص بدم که چیو می خوام،چیو نمی خوام!!مدام تصمیم و عقیده ام عوض میشه.به نظرت به شکست اخیرم مربوط نمیشه؟!!

از این خصوصیت خیلی بدم میاد.هر جوری هست سعی میکنم این یکیو درستش کنم.

احساس کرختی میکنم و حماقت.بی حوصلگی و آشفتگی ذهنی.بیهودگی و بیهودگی و بیهودگی و بیهودگی و پوچی و پوچی.خستگی،کرختی،سستی و حتی گاهی اوقات سرما!و باز بیهودگی و بیهودگی و بیهودگی و بیهودگی و بیهودگی.و معلق بودن و معلق بودن و معلق بودن و معلق بودن و معلق بودن.سکون،سکوت و کرختی و بیهودگی و معلق بودن و معلق بودن و معلق بودن و تا ابد معلق بودن و معلق بودن و معلق بودن و معلق بودن. 

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد...

امروز روز خوبی نبود.هر چی فکر می کنم می بینم یه ذره شم خوب نبود!البته می دونی خیلی هم بد نیست.آدم آخرش مجبور میشه عادت بکنه به روزایی که یه ذره شم خوب نیست.اون وقت کم کم روزایی که یه ذره شم خوب نیست،تبدیل میشه به روزایی که بد نیست!

ندارد

صبح جمعه احتمالا اول تیر ماه

خواب بودم.تا کی؟یادم نمیاد.فقط می دونم خواب بودم.

عصر جمعه احتمالا اول تیر ماه

خواهرهه رو مجبورش میکنم که باهام بیاد کافی شاپ.بعد مجبورش میکنم بریم نمایشگاه گل های چینی.بعد مجبورش میکنم بریم خونه خالهه تا پریا رو ببینیم.دختر خاله ها اونجان و بدون اجبار همه میریم رستوران شام بخوریم.از رستوران اولیه خوشمون نمیاد،دومیه غذاهای اصلیش رو تموم کرده،سومیه جای نشستن نداره.سفارش میدیم و میریم پارک.زنگ میزنیم به اون یکی دختر خالهه و میگیم شامو بگیرن و بیان.دختر خالهه با شوهرش هم نامردی نمی کنن.سریال یانگوم رو تا اخرش می بینن.تا خود رستوران میرن و یادشون میاد کیف پولشون رو کنار جاکفشی جا گذاشتن.توی پارک پیتزاهای سردمون رو در هوای مطبوع و داغ تابستونی میل می کنیم!

صبح شنبه احتمالا دوم تیر

دیرم شده و تند تند دارم می گازم.استادمون همسن و سال خودمه،شاید دو سه سالی بزرگتر.با یه مانتوی سبز آبی فیروزه ای مشکی خیلی کوتاه.چشم و ابرو مشکی و موهای مشکی تر،با گونه های برجسته و دندونای ردیف و سفید کمی جلو اومده.و ابروهایی که بیشتر تمیز شده تا اینکه برداشته شده باشن.گندمی و بدون لک و کک مک!مقنعه ی مشکی،شلوار مشکی. و کفاشاش؟نه اینکه یادم نیاد،اون روز اصلا به کفشاش توجه نکردم.

عصر شنبه احتمالا دوم تیر ماه

من شنبه احتمالا دوم تیر رو چیکار کردم؟آها،رفتم خونه داییه ببینم کامپیوترشون چه مرگشه!مرگ مهمی نداشت!

صبح یک شنبه احتمالا سوم تیر ماه

بازم دیرم شده و دارم می گازم.کلاسه به خاطر به حد نصاب نرسیدن کنسل میشه و من میرم که به منشیه اعتراض کنم که چرا قبل اینکه پول به حسابتون بریزیم یادتون نبود ممکنه کلاس به حد نصاب نرسه!اما طرف، همکلاسی دوران مدرسه از آب در میاد.به جای اعتراض، تک تک همکلاس ها رو یاد میکنیم و میگیم:آره،فلانی رو یادته،ازش خبری ندارم!!ها ها...

عصر یک شنبه احتمالا سوم تیر ماه 

با شیما میریم پارک.روبروی هم،روی دو تا نیمکت می شینیم وهرهر میخندیم و از شکست هامون میگیم.خوبی شیما اینه که حتی داشته باشی از غصه بمیری هم،قاه قاه می خندی!

صبح دوشنبه احتمالا چهارم تیر ماه

بازم یادم نمیاد این روزو!!!آهان شاگردام امتحان داشتن.رفتم دانشگاه.نه نه، دانشگاه نه.رفتم موسسه.می دونی،اونا حتی از من هم خنگ تر و تنبل ترن.اعصابم بهم میریزه که طول ترم چقدر براشون فک زدم بی فایده!

عصر دوشنبه یقینا چهارم تیر

با مامانه جر و بحثم میشه،سر کنکور من!دیگه زیادی صدامو بلند کردم!میرم توی اتاقمو و چند ساعتی ونگ میزنم.

صبح سه شنبه احتمالا پنجم تیر

تا دیر وقت بیدار بودم و سر درد کشیدم.میرم حموم و بر می گیردم تو رختخوابم که سردردمو بکشم و به صدای گیتار گوش بدم.(راستی ماریا اون سی دی گیتارت پیش من جا مونده.یادت باشه وقتی برگشتی بهت بدمش!)

عصر سه شنبه احتمالا پنجم تیر ماه

می خوام تمرین سه تار بکنم اما بیشتر صداشو در میارم.یه چیزو خوب میدونم:سه تارهه مثل خودم بد جور ناکوکه!بد جور!شب ساعت یازده می خوابم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

صبح چهارشنبه ششم تیر ماه

می رم پیاده روی!حالم بهتر میشه.

عصر چهار شنبه ششم تیر ماه

هنوز نیومده!

مرده شور اون فیلتر کردنتون رو ببرن که دیگه صدای منو هم درآورده!

پیوست:استثناْ کامنت دونی واسه فحش گذاشتن عموم آزاده!