دنیا کوچیکه.دنیا اینقده کوچیکه،خیلی کوچیک کوچیک....منم دلم کار یواشکی می خواد.بجاش من دلم این یکنواختی مسخره ی متوالی رو نمی خواد!گمونم خیلی کیف داره،آدم یواشکی داشته باشه!......خودم از دیدن دستبند خوشرنگم روی دستم و جیلینگ جیلینگ کردن ملایمش خوشم میاد.....یکی از آرزوهام اینه که وقتی بهش نگاه میکنم نفرت رو تو چشماش بخونم،اونوقت می تونم وقتی باهاش حرف می زنم، آروم نفس بکشم و قلبم توی دهنم نیاد و اینقده از خودم بدم نیاد.چقدر قراره طول بکشه که ازم متنفر بشه؟........دلم بغل کردن ماری رو می خواد و برق شیطنت چشماش و هی حرف زدن باهاش.....دلم نمی خواد عید بشه.دلم نمی خواد امسال عید بیاد.از عید امسال می ترسم!نمیشه از عید امسال بپریم و بریم اونور سال؟......<که گفت کفتر من پر بگیری از بامم؟به هر کجا بروی آسمان همین رنگ است.>همش اینو میگم با خودم......هنوزم دلش واسه هذیون گفتنام تنگ میشه؟نه.نمیشه.......این آدامسه چه طعم خوبی داره!!....«انسان و گفتنی ها»کی این کتاب هانریش بل رو داره؟ رفت.رفت و پشت سرشم نگاه نکرد. من آدم بدجنسی نیستم..... و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر.....
**هر وقت که میام خونه،توی اتاقم یه تغییراتی دادن که من دوسش ندارم،انگار که دیگه جزء خانواده حسابت نکنن...
**باور کن حس بدیه از وقتی که فهمیدم فقط به چشم یه همبازی دوران کورکی بهم نگاه نمیکنه!اه.لعنت به تمام حس های احمقانه!
**دلم اون شعر رو می خواد،با همون صدایی که دفعه اول شنیدمش.این شعره رو،این جوری توی بلاگ،دوسش ندارم.
**اه.کجایی پس!حوصله ام سر رفت...
کاش ملت کمتر جفنگ می گفتن!!
پیوست:اینو دلم می خواست سر جاش بگم،اما مگه این ادب! کوفتی! میذاره!!برای اینکه نمیرم،بجاش اومدم اینجا گفتم!
**پیوست:ممنونم.ازت ممنونم که باعث شدی این گونی آرامش رو پیداش کنم....