میشه با سرنوشت جنگید؟
میشه با سرنوشت جنگید؟
میشه با سرنوشت جنگید؟
میشه با سرنوشت جنگید؟
میشه؟ میشه با سرنوشت جنگید؟
میشه با سرنوشت جنگید؟
میشه با سرنوشت جنگید؟
پیوست:شاید بشه،اما من دیگه نای مبارزه رو ندارم. می خوام دستامو بگیرم بالا و تسلیم شم. می خوام به سرنوشت تن بدم.
باید دوازده باشه.هم اتاقی هام نیستن.پس خاموشیی در کار نیست.توی تختم به دیوار لم دادم و دارم به موسیقی گوش میدم.شاید بهتر باشه برم اون کتاب کوچولو رو از توی جیب کیفم بیرون بیارمو بخونمش،اما دلم نمی خواد.مدتیه هوس کتاب خوندن نمی کنم.بجاش شعره که مدام توی ذهنم وول وول می خوره!نمی ره بیرون،نمی خواد که بره.خسته ام.صبح که رسیدم رفتم سر کلاسو بعدشم تو خوابگاه شروع کردم شستنو سابیدن.هم اتاقی هم لطف کردن هی تشکر کردن پا به پای من!!!اما خسته ی شستن و سابیدن و کوفتگی راه نیستم.من خسته ی ذهنیم.من روحم خسته است.گاهی اوقات فکر می کنم روحم مرده.گاهی حس میکنم باید فاتحه ای براش بخونم!گاهی به این فکر میکنم چی روی سنگ قبرش باید بنویسم.گاهی فکر میکنم که برم سر قبرش،بهش بگم که دوسش داشتم،بهش بگم که حیف شد که مرد.اما من خسته بودم.شاید واقعا وقت مردنش بود.گفتم که، برای آرامش روحم زیر مشتی خاک سرد،باید فاتحه ای بخونم.
نمی دونم امروز برای چی تا این حد گند شد!
پیوست:یه کم دلم شور میزد.الان نه.ولی بازم امروز روز گندی بود!
تمام پنجره ها را شکستی
ولی رها نشدی
که پشت پنجره ها
حیاط خانه ما بود با حصار بلند
حضور قاطع ماندگار بلند
تبر بدست گرفتی
تو بی قرار گذشتی از آن قرار بلند
ولی رها نشدی
بگو که پشت حصار
نگاه تنگ خیابانیان قفس می ساخت
به من دروغ نگو
هزار کوچه بن بست را سفر کردی
بگو که از همه مرز ها گذر کردی
تویی که نغمه ی این عشق را به سر کردی
چرا رها نشدی؟
در این غروب جدایی
بگو که مرز رهایی تو را به بند کشید
بگو عزیز اسیر
که پشت پنجره ها
پس حصار بلند
ورای خانه ی ما
پر از پرنده نبود.
پیوست:سرودن این شعر توسط بنده رو من بشدت تکذیب میکنم و این شعر برای یه دختر خانم دانشجوی ادبیات هست و یه روسری بنفش کمرنگ هم سرش بود تو عکسش و بیشتر هم اصرار نکنید چون یادم نمیاد!