میشه با سرنوشت جنگید؟

میشه با سرنوشت جنگید؟

میشه با سرنوشت جنگید؟

میشه با سرنوشت جنگید؟

میشه؟ میشه با سرنوشت جنگید؟

میشه با سرنوشت جنگید؟

میشه با سرنوشت جنگید؟

پیوست:شاید بشه،اما من دیگه نای مبارزه رو ندارم. می خوام دستامو بگیرم بالا و تسلیم شم. می خوام به سرنوشت تن بدم.

 *****

باید دوازده باشه.هم اتاقی هام نیستن.پس خاموشیی در کار نیست.توی تختم به دیوار لم دادم و دارم به موسیقی گوش میدم.شاید بهتر باشه برم اون کتاب کوچولو رو از توی جیب کیفم بیرون بیارمو بخونمش،اما دلم نمی خواد.مدتیه هوس کتاب خوندن نمی کنم.بجاش شعره که مدام توی ذهنم وول وول می خوره!نمی ره بیرون،نمی خواد که بره.خسته ام.صبح که رسیدم رفتم سر کلاسو بعدشم تو خوابگاه شروع کردم شستنو سابیدن.هم اتاقی هم لطف کردن هی تشکر کردن پا به پای من!!!اما خسته ی شستن و سابیدن و کوفتگی راه نیستم.من خسته ی ذهنیم.من روحم خسته است.گاهی اوقات فکر می کنم روحم مرده.گاهی حس میکنم باید فاتحه ای براش بخونم!گاهی به این فکر میکنم چی روی سنگ قبرش باید بنویسم.گاهی فکر میکنم که برم سر قبرش،بهش بگم که دوسش داشتم،بهش بگم که حیف شد که مرد.اما من خسته بودم.شاید واقعا وقت مردنش بود.گفتم که، برای آرامش روحم زیر مشتی خاک سرد،باید فاتحه ای بخونم.

باور می کنی من از ۳۶۵ روز سال ۷۶ ،خاطرات ۳۶۰ روزش رو نوشته باشم!!!!!!من خودمم باور نمی کنم!بیشترشون شرح شیطونی های توی مدرسه امه!از ۳۶۵ روزش هم باور کن اقل کم ۳۰۰ روزش رو یه امتحانی،چیزی داشتیم!!تک تک امتحانایی که داشتمو نوشتم،با چه خط خرچنگ قورباغه ای هم!!!!بعضی وقتا نمی تونم بفهمم چی نوشتم بسکه بد خط نوشتم!اون قدیما هم مهمونی بازیمون کلی بیشتر بوده!لیست تک تک آدمایی رو هم که خونه مون اومدن،نوشتم!!!آها،نتایج تمام بازی های فوتبال تیم ملی رو هم نوشتم!!!مثلا نوشتم فرانسه ۳،ایران صفر!!!من موندم سال ۷۶ ،این دو تا تیم برای چی اصلا مسابقه میدادن!!!!!!اسم تک تک معلم هام که عمرا یادم میومد اسماشونو،توی دفتر خاطراتم هست!گاهی اوقات نقاشی!!!هم کردم!!!پناه بر خدا!!!!عجب جونوری!!!بودم!!!!!!!!!!

نه،من می خوام بدونم اگه آدم حرف درست و حسابیش نیاد،اما الکی بیاد پست بزنه و آپدیت کنه،مثلا قراره چه اتفاقی بیفته؟!

پیوست:خوب آدم برای اینکه بفهمه چه اتفاقی میفته، باید در کامنت دونیشو باز بذاره دیگه!

دستامو کردم لای موهام و دارم می کشمشون،انگار که این سر درد لعنتی رو تلطیف کنه،یا شاید این طوری درد رو پخش کنه همه جای سرم!نمی دونم.سرمو بر میگردونم طرف دیوار،رو به اون تابلوی آبی،اون پرنده سپید همیشه آرامش رو بهم منتقل میکنه.انگشتمو روی انحنای نرم پرهاش میکشم.یاد نقاشش میفتم که وقتی بهش گفتم:کبوتر تابلوتون،بهش برخورد و گفت اون یه طاووس سفیده.بعد هم تابلو رو برگردوند و جای پارگی تابلو رو بهم نشون داد و گفت:اینم پارگی زیر اون مقواست که طاووس رو روش نشوندم!تابلو رو برگردوندم و گفتم:برام مهم نیست کجا نشسته،مهم پرهاشه که من دوسش دارم...درد لعنتی باز تیر میکشه توی چشمام،گردنم و دندونام.خواهره گل گاوزبون برام آورده.روی تختم راست میشم و دو تا انگشتمو بین دسته نیم لیوان قرار میدمو و انگشت شصتمو حلقه می کنم دورش، و با انگشت اشاره ام قاشق رو به دیواره ی لیوان تکیه میدم که تکون نخوره.همیشه هر وقت خیلی خسته ام و کسی غیر از خانواده ام دور و اطرافم نیست،همین طوری هر نوشیدنیی رو می خورم!ذهنم ناخودگاه به  دو روز قبل می پره و باعث میشه لبخند کمرنگی بزنم.آخه اون شب هم فنجون قهوه رو همین طوری دستم گرفته بودم...سرمو خیلی اروم یه کم جابجا میکنم...منی که همیشه موقع خوردن این جور غذا به شدت معذبم اما اون شب در نهایت ریلکسی با انگشتام فلفل سبزای روی پیتزا رو بر میدارم کنار ظرفش میذارم...با خودم میگم بیشتر از این آدم نمی تونست به این راحتی باشه.اما به خودم حق میدمو میگم:پنج سال اصلا کم نیست...مامانه میاد تو اتاقم با یه نیم سیخ کباب برگ.میگه بخورش.صورتمو بر میگردونمو میگم که بوی خون میده.کباب رو برام لقمه میگیره و میاره طرف دهنمو با تندی میگه:خونش کجا بود که بوش باشه!می دونم تو این موقعیت نمی تونم توی نخوردنش پافشاری کنم.گوشتا رو خوب کوبیده،می دونه تحمل جویدنشونو ندارم.میدونه اگه بره دیگه لب نمی زنم،تا آخرشو برام لقمه میگیره....درست عین ادمای توی فیلم که بعد قتل میرن دستای خونی شونو می شورن،منم میرم دنودونامو مسواک میزنم تا اثار قتل نمونه.وقتی دارم بر میگردم توی اتاقم،خواهره یه موسیقی با پیانو گذاشته،چند لحظه اصلا نمی تونم تکون بخورم،با خودم میگم:یک چیز تا چه حد می تونه زیبا باشه،تا چه حد می تونه؟...میرم توی تختمو آروم زیر لحافم میلغزم،کدئینه و اون موسیقی کم کم داره تاثیر خودشه میذاره........

نمی دونم امروز برای چی تا این حد گند شد!

پیوست:یه کم دلم شور میزد.الان نه.ولی بازم امروز روز گندی بود!

تو اگر طبیب بودی،سر خود دوا نمودی!

؟؟؟

 

تمام پنجره ها را شکستی

ولی رها نشدی

که پشت پنجره ها

حیاط خانه ما بود با حصار بلند

حضور قاطع ماندگار بلند

تبر بدست گرفتی

تو بی قرار گذشتی از آن قرار بلند

ولی رها نشدی

بگو که پشت حصار

نگاه تنگ خیابانیان قفس می ساخت

به من دروغ نگو

هزار کوچه بن بست را سفر کردی

بگو که از همه مرز ها گذر کردی

تویی که نغمه ی این عشق را به سر کردی

چرا رها نشدی؟

در این غروب جدایی

بگو که مرز رهایی تو را به بند کشید

بگو عزیز اسیر

که پشت پنجره ها

پس حصار بلند

ورای خانه ی ما

پر از پرنده نبود.

 

پیوست:سرودن این شعر توسط بنده رو من بشدت تکذیب میکنم و این شعر برای یه دختر خانم دانشجوی ادبیات هست و یه روسری بنفش کمرنگ هم سرش بود تو عکسش و بیشتر هم اصرار نکنید چون یادم نمیاد!