دست دست کردن را دوست ندارم،آب زیرکاهی،یواشکی قدم زدن،لوس کردن و لوس شدن را دوست ندارم.این ور اونور پلکیدن را دوست ندارم!بازگشت به همان سبک و سیاق سابق را دوست ندارم.اصولا یک حرفی زده باشم که صرفا حرفی برای تنوع زده باشم را دوست ندارم.بی حوصله گوش دادن را دوست ندارم.رودروایسی را دوست ندارم.کله شق بودن را که اصلا دوست ندارم.زر مفت زدن را شاید،اما زر مفت شنیدن را دوست ندارم.خفه شدن را دوست ندارم.ترحم را دوست ندارم.کاسه ی داغ تر از آش شدنت را هم دوست ندارم. 

 

پیوست: چرا پاتیناژ می روی مدام؟ 

پیوست بی ربط: خوشحالم که این بلاگ را دارم.زر زر کردن را،وقتی عصبیم،بسی دوست دارم!

همان قدر که دست و پا زدن خودم برایم تهوع آور است،دست و پا زدن او برایم خنده آور است. 

 

پیوست:اینکه همه چی اینقدر واضح بود،بر می گردد به وضع خرفتی الانم!

از بنده ی ایراد گیر به پروردگار محترم

پروردگار خوب و محترم،اینجا اوضاع بد رقم قر و قاطی گردیده،خدای نکرده خرابکاری،جاسوسی،چیزی،بین فرشتگان نمی پلکد؟ یا گل وگلاب به روی تمام فرشتگان و بندگان عزیزکرده تان، در عرش کبریایی هم پرزیدنت احمدی نژاد رییس جمهور شده اند؟!!!

با آن کفش های لعنتی کثیفت

تو را برای چه اختراع کرده اند؟که بیایی و گند بزنی به اعصاب من،و بروی؟تو را برای چه اکتشاف کرده ام؟که بیایی و بچرخی و ول بگری در دایره ی تحملم؟که بعد بیایی و با آن کفش های سنگین و کثیفت پا بگذاری روی آستانه ی تحملم؟هی قدم بزنی و بچرخی و بالا و پایین بروی روی آستانه اش؟درست مثل کودک پنج ساله ی لجبازی؟و خوب که ورجه وورجه هایت را کردی و خوب که با حد آستانه ی من با کفش های سنگینت بازی کردی،و خوب که فنجان تحمل من را لبریز کردی،من نزدیک بیایم،پشت یقه ات را بگیرم،و سعی کنم که با زور از محیط دایره ی دوستی هایم،پرتت کنم بیرون.و تو هر بار،قبل از آنکه سر پنجه های آن کفش لعنتیت خارج از محیط قرار بگیرد،با هر آنچه که در توان داری،بدوی بسوی مرکز!و من که باز کنار محیط دایره،هاج و واج می مانم که حتما باید مرضی، چیزی داشته باشی،با آن کفش های سنگین و کثیفت!و کاریش نمی شود کرد،رفته ای در مرکز ایستاده ای،و هیچ جنبنده ای از آن وسط نمی تواند تکانت دهد،تا باز خودت بازیت بگیرد روی مرز دایره ام،روی حد آستانه ام،و باز که بیایی و قدم بزنی و بالا و پایین بپری و ورجه وورجه کنی چون کودکی پنج ساله. و باز که من بیایم پشت یقه ات را بگیرم و با زور بخواهم که پرتت کنم بیرون،و باز که تو با شتاب معکوسی بدوی سوی مرکز،و من که باز هاج و واج نگاه کنم دستهای خالیم را و تو را که رفته ای آن وسط ایستاده ای و تکان هم نمی خوری!

پیوست: یک روز با همین دست هایم پرتت می کنم بیرون!حالا هر چقدر که می خواهی بتازان و بالا و پایین بپر و ورجه وورجه کن! 

پیوست بی ربط: این ابرهای قلمبه قلمبه،با این لبخند گل و گشادِ شاد روی صورت نارنجی شان،در این غروب زمستانی،مرا به سخره گرفته اند!

در سوگ

دارد از روبرو پیش می آید.آرام آرام،نرم نرم،سلانه سلانه!شالگردن سورمه ای سفیدش را آزادانه دور گردنش حلقه کرده.و دست هایش،که بی خیالانه تر از خودش در جیب کاپشن سورمه ای اش انداخته.(به معنای واقعی انداخته!)و چشم های سیاهش،آن جلو هاست،آن جلو جلوهاست! و من می دانم که او به هیچ چیز گوش نمی کند.او شاید به هیچ چیز هم فکر نکند.و او شاید نه در فضا،که در آن دنیا هم نباشد حتی. و نمی بیند نظاره گرش را،که آرام آرم،نرم نرم،سلانه سلانه پیش می آید،و شالگردنش را تا زیر چشمانش حلقه کره، و او را نظاره می کند که پیش می آید،آرام آرام،نرم نرم،سلانه سلانه.و از خود می پرسد:آیا او هم در سوگ نشسته؟نزدیک تر که آمد،شبیه آقای نقاش آمد با آن مو های بلند و سیاه مجعدش، و صورتی کشیده همچون اندامش، و لابد انگشتان دستش هم.آرام تر از نسیمِ در گذر،از کنارم می گذرد،بهتر بگویم،می وزد،چون نسیمِ در گذر...

خرش که از پل گذشت،دیگر گذشته و هیچ جور اینور پل نمی آید که نمی آید!و این است قانون جنگل!! 

 

پیوست بی ربط: آرام بمیر جوانه ی کوچکم.کی بود گفتمت که تو محکوم به مردنی.کی بود گفتمت...

بپرس دیگر

سخن گاهی پریشان می شود اما

میان واژه ها هرگز جدایی نیست ...

به ما بنگر

بپرس از او

میان دشت خون و مرگ

میان آتش و دوزخ

میان ماندن و رفتن

به روزی نو

نگاهی نو

هوای تازه ای

جانی

صدایی نو

بپرس اینجا

بپرس آیا خدایی نیست؟



( از دفتر «هیچ کدام» )

«علی»

ببین،همیشه خراشی است روی صورت احساس. 


 

پیوست:لعنت،یعنی همیشه خراشی است روی صورت احساس! 

پیوست دوم: "سهراب"

 کلا بعد از اون دو سه تا کاتی که دادم،سیستمم رفته رو مود بده بستونی!حال بده،حال می دم.حال نده،کات می دم.واسه همین کلامون با خیلیا رفته تو هم.نمونه اش همین پروردگار محترم!

پیوست:این بزودی را نمی خواهم.نمی خواهم،نمی خواهم!!!

_ ... 

_ رفیقت پا میده؟ 

_ نه.میگه بعد ازدواج 

_ دیوونه،خر نشی! 

_ ...خوشگله،بچه مایه دار هم که هست. 

_... 

یه هم صحبتی کوتاه بود،توی اتوبوس دانشگاه.به گوش های من هیچ ربطی نداره.خودشون بی پروا حرف می زدن.اتفاقا نمی خوام در مورد سطحی شدن اجناس مذکر بنویسم.که می خوام در مورد اهداف متعالی ای که در این نوع ازدواجها وجود داره، بنویسم!!در مورد این عشق های متعالی!!بیاین قبول کنیم که در 90 درصد ازدواج های این دوره هیچ عشق متعالیی وجود نداره.وقتی حرف از عشق می زنم،منظورم عشق در اجناس مذکر نیست.نمی خوام بگم "جملگی"،ولی بیاین واقع بین باشیم.در تمام ازدواج های اجناس مذکر ،عشق وجود داره.چون جذابیت جنسی از نظر اونا،معادل عشقه.و بالواقع نمی خوام این قضیه رو سرزنش کنم.چون حقیقت اینه که، نیش عقرب نه از ره کین است،اقتضای طبیعطش این است!اگه میگم تو 90 درصد ازدواج های امروزی عشق وجود نداره،منظورم عشق مربوط به جنس مونثه!! که جاشو هزار جور عشق دیگه گرفته.من خودم یه جنس مونثم و من می دونم چه تعداد زیادی از دخترها ازدواج می کنن،صرفا به این دلیل که می خوان در اروپا یا امریکا یا استرالیا زندگی کنن!(اینجور موقع ها من میگم:طرف زن آمریکا شد مثلا.)من می دونم چه تعداد از دخترا به خاطر پول طرف باهاش ازدواج می کنن.اگه طرف تحصیل کرده باشه،با مقام و پول آینده ی اون طرف ازدواج می کنن!و از همه اسفناک تر،من می دونم چه تعداد بسیار زیادی از دخترا ازدواج می کنن،چون صرفا فقط ازدواج کرده باشن.بخاطر حرف مردم،بخاطر نگرانی های خانوادشون،بخاطر تنها نموندن در دوره پیریشون!و فکر می کنی عاقبت اینجور ازدواج ها چی میشه؟!بعد شش ماه،یه سال،سه سال،... مرد قصه ی ما میره پی تنوع طلبی ذاتیش،و زنه فیلش یاد هندوستون میفته،یاد عشق اولش!!!!! 

پیوست: باور کن ساده نیست،چندین بار پای صحبت های چندین هم جنس خودت بشینی که ازدواج کردن،شوهر دارن،بچه دارن، و با چه اشتیاق توام با افسوسی از عشق اولشون حرف می زنن! اگه 90 درصد اقایون رو متهم به این بدونیم که تفاوت عشق با لذت جنسی رو نمی دونن،واقعیت اینه که 90 درصد ما اجناس مونث هم فاحشه های کوچک معصومیم!

 دور میزی قهوه‌ای

                       تا شب

تا ته کشیدنِ

     سیگار و قهوه و حرف

قبل از جداشدن

می‌نشینیم افسردگی‌هایمان را

                           قسمت می‌کنیم

چنان مساوی

که به هرکس چیزی می‌رسد از

                                       هیچ‌چیز!  

 <شعر از ایشون>  

پیوست:من دقیق نمی دانم این "ایشون" که می باشند،ولی انگار کسی می باشند!به هر حال مهم ان است که شعرهایشان را دوست می داریم!  

پیوست دوم:این ژنتیک بد رقم بد چیزی است.چهار ساعت برای خودت توی خانه ول می چرخی،می روی بیرون ولگردی،کافه،رستوران،بر می گردی،با دو دوست فک می زنی،آن برنامه همینجور برای خودش سرخوشانه ران می شود،همینجووووووور سرخوشانه!!!

برای آندره آس

گیرم که انکارش کنیم،وقتی بزودی اتفاق می افتد،چه فایده؟!فقط فرق منو تو این است که تو از این بزودی نمی ترسیدی،اما من سخت هراسانم. 

 

پیوست:یعنی خاک بر سر هر دویمان که به اندازه ی یک لک لک هم نبودیم!(با اندره آس بودم)

وقتی از کنارت رد می‌شوم، هاله‌ی اطراف بدنت را حس می‌کنم، اصلاً می‌بینم‌اش که مثل نور دور‌ت می‌گردد و دایم رنگ‌اش عوض می‌شود، وقت‌هایی که حس و حالت عوض می‌شود. یا گرم‌ات که می‌شود غلیظ‌تر می‌شود و انگار از زیر لباست، از گردن‌ات، از زیر روسری رنگ‌وارنگ‌ات که پر است از گل‌های قرمز درشت در زمینه‌ی سفیدش، یک جوری، با یک لطافتی که خاص خودت است، پخش می‌شود در هوا، بیشتر از همیشه.

بعد این عطری که فقط مخصوص خودت است، مرا محو می‌کند. یعنی آنقدر پر می‌شوم، آنقدر لبریز می‌شوم از این رایحه ی آسمانی که یادم می‌رود من‌ای هم وجود دارد. اصلاً آنجور وقت‌ها بودن من انگار دست‌بردن بی‌جاییست در این زیبایی ناب. 

 

«علی»