نمی فهمم! گنگ است، نمی فهمم. 

 

پیوست: چه چاره ای جز سکوت؟!! نمی شناسم! دیگر راغب پیچیدگی نیستم. روشنی را می جویم... سپید شو...

آن موقعی هایی که از آستانه آدم رد می شوند، زندگی شیرین می شود. خیلی راحت به همه چیز و همه کس می شود گفت: برو به جهنم!

بعد از چهار ساعت و چهل دقیقه پیاده روی بی هدف و لحظه به لحظه آزار دهنده، وقتی پایم به دانشگاه می رسد،با خود می گویم اگر همینجا،همین لحظه،آخر دنیا نیست،پس آخر دنیا کدام قرستانی است؟!!! حوصله ی حرف زدن ندارم،وانمود می کنم که خوابیده ام.وانمود کردن را این روزها خوب بلد شده ام! چه توقع بیجایی اگر فکر کنی کسی یافت می شود که حالت را خوب کند. دنیا با تو لج کرده، گمانم لج کردن را هم باید یاد بگیرم! یاسی که می آید،جمعمان جور می شود.زمین و زمان، و از همه بیشتر، خودمان را دستمایه ی طنز قرار می دهیم و به زمین و زمان و بیشتر از همه به خودمان می خندیم!سه ساعت و بیست دقیقه!با خودم می گویم،لعنت به آن روحیه ی طنزت که تا دم مرگ هم کار می کند! ساعت یازده و نیم بی هوشم.و یک نیمه شب هوشیار هوشیار!تا هشت صبح توی رخت خوابم غلت می زنم و هزار جور فکر جور و ناجور به مغزم حمله می کند.هم اتاقیم با گریه از پای سفره ی صبحانه بلند می شود،بسکه خندیده است. به این نتیجه می رسم که هرچه غمگین تر باشم،طنازتر هم می شوم! انگار که رابطه مستقیم با هم دارند!هم اتاقیان با روحیه ای شاد به دانشگاه می روند،اما من، درس دارم خب!صندلی را می گذارم توی بالکن اتاقمان.به دشت خالی روبرویم خیره می شوم.دنیا همین قدر خالی است...

مشترک مورد نظر بعد از یک شک شدید روحی-حسی،دچار یک رکود حسی شده!اینه که فعلا حس هیچی نیست!فعلا!

بی وزن،بی قافیه،بی بند

وقتی که نیستی 

عشق بازی می کنم 

با واژه هایت. 

می شوند شعرهایی 

- تکه شعرهایی - 

چون خودت، 

که بودی همیشه 

اما 

تکه 

 ت

ک 

ه

من نمی فهمم چه اصراریه که ما همه چیو جا بدیم توی واژه و کلمه و جمله و تعریف.اصرار داریم دسته بندی کنیم،لیست بندی کنیم،اثبات کنیم.چرا یه ذره سعی نمی کنیم که چیزیو حسش کنیم.اصلا معلوم نیست از اون حسه چه استفاده ای می برن تو زندگیشون.شاید اصلا به صورت یه شیئ تزیینی و شاید اضافه بهش نگاه می کنن.من نمی فهمم چرا بیشتر آدما یه ذره از اون احساسشون استفاده نمی کنن خب!مثلا به زور اصرار دارن که با عقلشون وجود خدا رو اثبات و یا انکار کنن.با کتاب،با عقل،با دلیل،با برهان،با هزار تا چیز منطقیه دیگه!به زور اصرار دارن که تو فرمولای ریاضی جاش بدن!

این مقدمه چینیا واسه این بود که گارفیلد عزیز، می خواست زنانگی رو واسش تعریف کنیم،که شرحش بدیم،که مثال بزنیم.که اگه نتونستیم معنیش اینه که پس نمی دونیم!من نگاهم به این قضیه،این شکلی نیست. من شاید نتونم زنانگی یه جنس مونث رو توصیف کنم،اما حسش می کنم.فقط کافیه دور و برتو یه نگاه بندازی.زنانگی شاید اون رنگ ملایم روسریت باشه.زنانگی شاید آویزای پایین مانتوت باشه.شاید خیلی ساده تر باشه.زنانگی شاید اینه که سه ساعت به ساعت یادت باشه داروهای مامانتو بهش بدی بخوره،اما در طول روز یکبارم یادت نیاد که قرص آهن خودتو بخوری.زنانگی شاید خریدن یک دفترچه یادداشت باشه،اونم وقتی که 5 روز کامل رو از توی خونه، از جات تکون نخوردی،اما حالا حاضری تا لنگه ی دنیا هم بری تا بتونی یه دفترچه یادداشت کاغذ کاهی بخری برای "ایسم" هایی که این روزا می خونی.زنانگی شاید ظرف شستن،جارو کشیدن،سوپ پختن باشه،اونم وقتی که تازه الان کِشتیت به گل نشسته و می تونی با ذهن باز درس بخونی!زنانگی شاید اون نیروی کشش ناخودآگاهی باشه که تو آستانه ی سن ترشیدگی هم، کسایی پبدا میشن که میان بهت میگن:دوست دارن،عاشقتن.که وقتی باهات حرف می زنن،حالشون خوب میشه،که وقتی بهت فکر می کنن چشمه ی شعر گفتنشون فوران می کنه!زنانگی شابد این باشه که با اینکه دلت با اون آدم نیست،احساست با اون ادم نیست،عقل و منطق و شعورت با اون آدم نیست،اما وجدانت با اون آدمه.که حالا که اومدی تمدد اعصاب هم،یه عالمه به این فکر می کنی که چطور می شه اون آدم رو از سر باز کرد در حالیکه کمترین ضربه رو بخوره.زنانگی شاید خریدن فال حافظ به قیمت دو هزار تومن باشه.زنانگی شاید جیغ کشیدن و سر و صدا کردن از توی آشپزخونه باشه که صدای اون تلویزیونو خفه کنید،که همشون یه مشت مفت خور دروغگوان!مردونگی شاید ولی تحمل پذیری سیستم عصبی باباهه باشه که اعتقاد داره همه ی اخبار دنیا رو از همه شبکه ها باید گوش داد.زنونگی شاید سکوت باشه در برابر آدمی که تا سر حد جنون کفرتو در آورده،زنونگی شاید اون لبخنده،شاید روونی حرکت دستات، واسه جلو کشیدن روسریت باشه، وقتی که داری خودتو از خشم کنترل می کنی.زنونگی شاید بوسیدن صدباره ی دست یه نوزاد سه روزه باشه.زنونگی شاید حتی همه ی اینایی که گفتم نباشه.زنونگی شاید تو این دنیای خشک و خشن دیجیتالی،توی این دنیای خاکستری مدرن،توی شلوغیا،هم همه ها،بین لجن و کثافت این روزگار گم شده باشه...

من گنجشک نیستم

وقتی نمی توانی قواعد بازی را تغییر دهی،پس خفه شو و بازی کن.

شبیه یه قایقم که بعد مدتها معلق بودن توی دریا،بعد اون همه فراز و نشیب،بعد اون همه هیجان و اضطراب،بعد اون همه سختی،بعد اون همه لذت بردن از تابش آفتاب، حالا به گِل نشسته باشه... تو میدونی به گِل نشستن چه حسی داره؟ من هنوز نمی دونم!

مخصوص اومدم تمدد اعصاب،که دیگه تَق اش در نیاد!

چقدر بگم آدما آستانه دارن.لگد نزن. به این آستانهه لگد نزن!

پیوست:اینجوری میشه که اگه هزار نفر هم بیان دستمال کاغذی بدن دستت و بخوان به زور جلوی آبروریزی رو بگیرن، تو باز از خود طبقه چهارم دانشگاه،تا انتهای خود خوابگاه،شُرشُر اشک می ریزی و هیچی هم نمی تونه جلوی این شرشر تابلو رو بگیره!

هلن گاردنر، تو تنها فرد در طول تاریخ بشریت هستی که من دلم می خواسته جای اون باشم!