سخت می گیرد جهان بر مردمان سختگیر

وقتی داشتیم بر می گشتیم - از اونجا که هم رفت و هم برگشت،یه 24 ساعتی تاخیر داشتیم! به خاطر همین - تو فرودگاه علاف بودیم! یه آقا خلبانی هم توی تور ما بود، که اونروز کنار دست من نشسته بود و خب طبیعتا هم صحبت شدیم! اون یه ذره از خودش گفت و منم یه ذره از خودم و کلا تغییر رویه ی آنی خودم،برای تغییر جهت زندگیم. خب اولش یه کم تعجب کرد، یه کم هم آفرین آفرین هم گفت. اما بعدش یه حرف خوبی زد، گفت آدم نباید به زندگیش سخت بگیره،(مخصوصا ماها که زنیم و نون آور خونه نیستیم!!!- اون اینجوری گفتا، اما خب پُر بیراه هم نگفت!- ) و اینکه آدم هیچ وقت نباید خوشی های زندگیشو فدای اهداف آینده اش بکنه که اینجوری همیشه حالو به آینده باخته!!! بعدش نه اینکه چون اون آدم مهمی بود و همه تحویلش می گرفتن، صرفا چون خیلی با لحن قابل پذیرشی اینو گفت، این قضیه تو مغز من حک شد. واسه همین من کلا یه مدتیه خیلی به خودم سخت نمی گیرم! تزم عقبه؟ خب به درک! امتحانمو به اندازه ی کافی خوب ندادم، به جهنم! همه ی اینا باعث نمیشه که من وسط این هیاهو زنگ نزنم به دوستم که بیا بریم ولگردی!!!!

اون قلباش دل منو برده!!!

اینم خوبه!!! یه جورایی اینم با روحیم سازگاره انگار(مخصوصا اون پنجرهه!)!!! فقط کامنت دونیش بد جوری با قالبه سِته!!!!!!!!!! 

 

پیوست: کلا خوشحال میزنم واسه خودم!!!

یک جور  سادیسم، جنون خود مطرح گرایی، یک جور کرم ناآرام بد ذات، اندرون وجودش وجود دارد انگار!!! 

 

پیوست: چه راحت می شود حکم داد گاهی! 

پیوست دوم: چه می شود آنوقت؟!

صبح که چشم باز کردمو یه نگاه به موبایلم انداختم، دیدم وزارت اطلاعات نصفه شبی یه اس ام اس زده که روز 22 بهن روز شناسایی فتنه گرانه!! به شماره 113 اطلاع رسانی کنید!!!! من هم از صبح نشستم فکر می کنم که کیو معرفی کنم که از شرش خلاص بشم! اولش ذهنم میره به سمت مدیر گروهمون که گریه ی منو درآورده، اما با خودم می گم گناه داره طفلی،تازه زن و بچه هم داره. بعدش با خودم میگم زنگ بزنم این بشر خنگو که به زور می خواد واسه ولنتاین کادو بگیره رو معرفی کنم و از شرش خلاص بشم، بعدش دلم واسه مامان باباش میسوزه، اونا چه گناهی کردن که بچه شون خنگه خب! بعدش یه ذره فکر می کنم که دیگه کی رو می تونم به عنوان فتنه گر معرفی کنم.هر چی فکر می کنم کس خاصی به نظرم نمی رسه، به جز آقای محترم رییس سابق، که اونم قبلنا حالشو گرفتم، بسه دیگه!! چه خبره مگه!!

پیوست: دارم فکر می کنم چند نفر ممکنه زنگ بزنن، رییس جمهور محبوب رو به عنوان فتنه گر معرفی کنن؟!!!!  

تلنگر

این همه خفه شدن، مدت هاست از آستانه ی من گذشته. دیگر راهی باقی نیست، باید بروم نقاشی های آقای نقاش را ببینم. رنگ را، حرکت را، موج را، شتاب را، رهایی را، ایهام  را. یا حتی بروم خودش را ببینم.به اش بگویم برایم تار بزند. و ببینم انگشتان کشیده ی بلندش را، چشمان سیاهش را که جابجا میشود روی انگشتانش و برق می زند هنگام نواختن... اما، اما حیف چهرش دیگر گنگ نیست، دیگر ابهام ندارد و... و باید بگویم حرف نزند، باید بگویم آه آقای نقاش، چقدر دلم برای پیچیدن و چرخیدن لابلای تابلوهایتان تنگ شده بود،اصلا چقدر دلم برای خودتان تنگ شده بود، اما بی زحمت... بی زحمت صدایتان در نیاید. آن مجسمه داوود میکلانژ هست کنج آن اتاق دنج، خواهش می کنم همانجا بایستید، کسی بهتان گفته خیلی شبیه مجسمه های جاکوموتی هستید؟!مثل یکی از آنها. خوب است، لطفا همانجا مجسمه بشوید:)

زمستانه

الان شده مثل خودم: "خیلی کمرنگ و بی حال" 

پیوست: با تشکر از دوست خوبم بابت تشخیص بدون نقصشون!

میل رفتن در حد و حدود خط فقر

عمیقا نیاز دارم،یکی بیاد این چند روز باقی مونده رو، هولم بده جلو! 

پیوست: گاهی نمی فهمم این بریدن یکباره یعنی چه؟! اینکه یهو انگیزهه تموم میشه و یه قطره اش هم باقی نمی مونه، اونم تو بدترین زمان ممکن! این جور موقع ها، یه صندلی میارم میذارم وسط جاده، دستمو میذارم زیر چونم، به راهی که بافی مونده نگاه می کنم و هی حرص می خورم، هی حرص می خورم، اما تکون نمی خورم!

پرواز را بخاطر بسپار

من جهش کرده ام. من آن چند پله ی پایینی را قدم به قدم بالا نیامده ام، بلکه پریده امشان! اینجا نفس کشیدن راحت تر است...

من تحریمم.در واقع من خودم خودم را تحریم کرده ام. من مطلقا نگاهی به رسانه ملی نمی اندازم، حتی مطلقا نگاهی به رسانه ی غیر ملی هم نمی اندازم! من خودم را از روزنامه ها تحریم کرده ام، اگر از بی حوصلگی هم بمیرم، حتی خدای نکرده نیم نگاهی هم به روزنامه های داخل هواپیما یا قطار نمی اندازم. به غیر از دو یا سه تا وبلاگ که تویش اکیدا حرف سیاسی زده نمی شود، اکیدا وارد هیچ وبلاگ یا سایتی نمی شوم! وقتی ناخواسته می شنوم که دو نفر را به خاطر اغتشاش!! اعدام کرده اند، مطلقا باور نمی کنم و مرتب توی ذهنم تلقین می کنم که شایعه است. شنیدن، دیدن،خواندن این حجم از تاریکی مطلقا از توانایی های روحی من خارج است. من خودم را از کشورم به حفره ی خالی ذهنم تبعید کردم. چشمانم را بسته ام، دو تا پنبه ی گنده در گوش هایم فشرده ام، با زبان اشاره هم نمی شود به من چیزی حالی کرد. اگر بشود حالی کرد افتضاحی می شود. من دیگر نمی توانم منطقی حرف بزنم، غیر ارادی فریاد و نفرت است که می ریزد بیرون! هر جا که باشد، وسط دانشگاه، هنگام اوج گیری هواپیما، وسط مترو یا قطار، اگر ناخواسته چیزی را ببینم یا بشنوم، لب گزیدن از من بر نمی آید!! این است که مطلقا تحریمم!

من قادر به پروازم، اسقف

"خیاط چنین گفت"

بنگر

و او با بال گونه ای

بسوی سقف پهن کلیسا

به پرواز در آمد

***

اسقف به راه خود ادامه داد

این دروغی بیش نیست.

انسان پرنده نیست.

هرگز هیچ کس نخواهد پرید.

"اسقف به خیاط چنین گفت"

***

– خیاط درگذشت

"مردم به اسقف چنین گفتند"

و این راست بود

بال ها در هم شکسته بودند

و او

بر سنگ فرش میدان

نقش شده بود

ناقوس ها به صدا درآمدند

***

این دروغ بود

انسان پرنده نیست.

هیچ کس هرگز نخواهد پرید

"اسقف به مردم چنین گفت"

پیوست: برتولت برشت

دل من با دل او همراه است یا دل او به دل من بند است؟!

یک جورهایی من را افسردگی پیش از پیشامد، پیش آمده! 

 

پیوست: شاید هم این اشتباه باشد! این دل من است که با دل او همراه است! یکی به این آسمان لعنتی بگوید دلش باز شود!