چند سالیه که عیدا دیگه واسم بوی سبزه و ماهی نمیده! چند سالیه عیدا فقط بوی استرس و سوهان ذهن، رو میده. 

پیوست : این یه پیغامه، واسه دوستی که دو بار بهم زنگ زده اما من جوابشو ندادم.هر چند یه دلگیری کوچیک واسم پیش اومده بود، اما اون مدت ها بود که خیلی کم رنگ شده بود با گذشت زمان. واقعیت اینه که من حوصله ی حرف زدن رو ندارم، و به شدت نوشتاری شدم. گوشام مطلقا کار نمی کنن و زبونم! واقعا واسم سخت بود بخوام پای موبایل حرف بزنم،خیلی سخت بود. از همین جا معذرت می خوام و متاسفم واست که چنین دوست خل وضعی رو داری:) 

پیوست دوم(پیغام به بهزاد): "بگونیای رکس" ه انگار اسمش. واقعا داره خشک میشه انگار. میزان آبی که دارم بهش میدم رو زیاد کردم اما لبه های دو تا از برگاش خشک شدن:( جدا افسرده میشم اگه نتونم نجاتش بدم.اینم عکسشه: 

گلپر

من یک گلدان صورتی خیلی زیاد کمرنگ دارم. یک گلدان سرامیکی صورتی خیلی زیاد کمرنگ کنگره دار، و نقش گل های کوکب انگار! من و بابا با هم رفتیم یک روز آن گیاه را خریدیم. وقتی خریدمش، به اش گفتم از امروز "من مسئول تو هستم". به اش گفتم که دوستش دارم. به اش گفتم که مواظبش خواهم بود. به اش گفتم گاهی روزها نیستم اما بابایی مواظبش هست. به اش گفتم من ناشی ام، اما تو سعی کن که نمیری! گیاه ناز نازیی هست. محیط رشدش باید محیط بسیار مرطوب به دور از تابش مستقیم نور باشد. روزی 7-8 دفعه روی برگ هایش آب می پاشم، آبش می دهم، نوازشش می کنم، موسیقی ملایم برایش می گذارم، نمی گذارم کسی بلند توی اتاقم حرف بزند، و مواظبم صدای تلویزیون به اتاق من نرسد. یک جای ریزی از یک برگش سوخته. اما برگ های کوچولوش سالم هستند. درست نمی توانم تشخیص بدهم که وضع جوانه ها چگونه است. اسمش را گذاشته ام گُلپر. فکر کنم گلپر از نور لامپ اتاق من خوشش نمی آید... 

پیوست بی ربط: اس ام اس داده ام تو چرا حال من را نمی پرسی تا من بگویم افتضاح!! فکرش را بکن! (خیلی خوب است آدم یک دوست اینجوری داشته باشد، بدون رودروایسی!)  

پیوست بی ربط دوم: حالم خوب است،جدی.

اتفاقاتی که توی 24 ساعت گذشته به من گذشته، خارج از ظرفیت تحمل من بوده. نمی فهمم واقعا چطوری می تونم هنوز وانمود به خوب بودن بکنم! جمع و جور کردم خودم، تبدیل به یه "مهارت" واسه من شده!!

ترکیبی است از خلاقیت، مهارت و سرعت، به اضافه ی بی حوصلگی و پول دوستی!

پیوست: قرار بود فقط نقاشی هایش را بینیم. و خودش خفه شود و یک گوشه ای مجسمه شود! اما نشد! همیشه یک جور دیگری اتفاق می افتد.

پیوست دوم: فکر کنم دچار بیماری جنون آنی شده بودم! 

پیوست سوم: سه شب است که تا صبح دارم بکوب دو تا پایانامه را توی کله ام فرو می کنم! بعدش می ماند حدود بیست تا مقاله! که اگر روزی یک مقاله هم بخوانم، باز هم زمان کم می اورم! یعنی هر جوری که حساب کنی، محال است بتوانم تا آخر شهریور تز ارشدم را دفاع کنم. آنوقت به طور کلی برنامه های مهر به بعدم  به هم می ریزد(در واقع به هم می پاشد!!!) تازه قرار بود سر هیچ کاری بکوب ننشینم و به دنیا و تفریح و زندگی هم برسم! نچ، از اول باید بنشینم حساب کتاب کنم!انسان اگر نمره ی پایانامه ی شش واحدیش را 12 بشود، طوری می شود؟!

خواب یه ماهی دیده بود

ماهی تو آب می­چرخه و ستاره دست چین می­کنه

اونوخ به خواب هر کی رفت

خوابشو از ستاره سنگین می­کنه

پیوست: چند تا ماهی داشتی؟ چند بار ماهی بودی؟ خوابشو از ستاره سنگین کردی یا از کابوس؟  

پیوست دوم: بیاین اگه ماهی نیستیم، قورباغه هم نباشیم. اگه ستاره دست چین نمی کنیم، پِهن ارمغان نیاریم:)

پیوست: منو بازی میده این شعر فروغ. اما بازم دوسش دارم.

نظربازان

من تازگیا در راستای بزرگ شدن فهمیدم که بعضیا اون کیسه ای که می خوان با خودشون حمل کنن هم،حتما باید مارک دار باشه! 

پیوست اول: آخه آدم باید چقد بیکار باشه، چقد باید خوشحال باشه برا خودش!! آخه کی میاد نگاه کنه حالا تو چه کیسه ای دستت گرفتی، اونم تو این دوره زمونه. 

پیوست دوم: کلا به نظر من این پدیده ی "مارک گرایی"(این کلمه رو الان از خودم در آوردم،شاید یه جایگزین خیلی بهتر واسش وجود داشته باشه.) خیلی پدیده ی جوادیه! یعنی به نظرم اینکه آدم بخواد خودش و ذهنش رو محدود در حد مارک نگه داره، خیلی به روحش ظلم کرده!  

پیوست سوم: توجه کرده باشین سر همه جمله هام عبارت "به نظرم" رو آوردم... (به نظرم بقیه جمله ی قبل کاملا قابل حدسه دیگه.) 

پیوست آخر: اون عنوان هم معنی دقیقشو نمی دونم، همین جوری گذاشتمش تقریبا.

تو دوره ی نوزادیم (دوره ی نوزادی من ،از زمان بدو تولد تا سن 21 سالگی منه! یعنی تا زمانی که من فکر می کردم بچه ها از ناف مامانشون تشریف میارن بیرون!!- کوفت! خنده نداره که- )، تو کمد خونه قبلی مامانم، یه سری نامه پیدا کردم. نامه های عاشقانه ی بابام به مامانم!! یه جاهای خیلی خیلی پیچیده ای قایم شده بود!! دو تا از نامه ها رو خوندم. بعدم گذاشتمشون سر جاشون. یه کوچولو هم عذاب وجدان گرفتم که "بچه ی فوضول، چه معنی داره تو مسائل خصوصی آدما فوضولی میکنی!!"  خلاصه گذشت. تا یه مدت پیش تو یه کتاب فروشی چشمم خورد به کتاب نامه های عاشقانه ی فروغ فرخ زاد به پرویز شاپور، و اون خاطره ی نامه های بابام به مامانم! ( بماند که من 4 سال پیش – یعنی دوران خردسالگیم- این کتاب رو خریده بودم و خونده بودم و یاد هیچی هم نیوفتاده بودم!! ). و خب همون موقع به این نتیجه رسیدم که وقتی باباهه نامه ی عاشقانه می نوشته، حتما مامانه هم جوابشو میداده دیگه! پس یه سری نامه هم باید وجود داشته باشه از طرف مامانه! که خب چون ما الان خونه مون رو عوض کردیم و از قضا سوراخ سنبه هم زیاد داره، و محاله که من علاوه بر غلبه بر عذاب وجدانم، نامه ها رو پیداش کنم . از طرف دیگه تقریبا دارم میمیرم که چقدر هیجان داره که آدم نامه های عاشقانه مامان باباش رو بخونه!!! و خب فکرشو بکن این کشمکش ...

پیوست: نه تنها شعر (واره ها) که گاهی متن ها هم مثل یه نوزاد ناقص الخلقه می مونن که ممکنه همون طوری ول بشن. بدون هیچ پایان مشخصی! اینجاهاست که خلاقیت خواننده، خودش باید یه پایان بسازه واسه خودش! اینجاهاست که میشه مثل رولان بارت حکم  "مرگ مولف " رو اعلام کرد:)

خودگویه

من یه دیتابیس از ژست های مختلف دست و پا و سر لازم دارم. دست و سر رو میشه یه جورایی پیدا کرد، پا رو چیکار کنم! کف پای کدوم آدم علافیو پیدا کنم، صد تا ازش عکس بگیرم!! 

پیوست: من عجب غلطی کردم رسما که خواستم ارشد بخونم!! این نکته رو من چند بار بنویسم، پوستر کنم بچسبونم به در و دیوار در ملاء عام، بیخیال میشن این پایان نامه رو!!!!

ماهی که سهله، سگشم از این تغارا عار داره! 

پیوست: همیشه یه چیزای کوچولو واسه خوب شدن وجود داره:)

پوتین هایت را از روی سر انگشتان احساسم بردار....

پیوست: آری،خرابی از حد گذشته اخوی!

انسان های زیادی وجود دارن که من برم تزمو تو سرشون بکوبونم! 

پیوست: حوصله ندارم دوباره سرما بخورم:(

تو خواستی آن فاصله را

و من دانه به دانه دادمت آجرها را

تا زودتر بسازیش،

تا بپرسمت!

ساختیش

حالا بگو

این دیوار که بلندایش آسمان را می ساید،

خوشحالت می کند؟!

مانتو و شلوار بنفشِ متوسط، همه شان! نه! "روپوش" و شلوار بنفش متوسط! همه شان.همه شان همین را تنشان کرده اند. با یک مقنعه ی خاکستری روشن،خیلی روشن! با یک روش نامرتب مُسری!! و یک تور مسخره که دوخته اند به بالای سرش! انگار که به زور بخواهند وانمود کنند که مقنعه، بچگانه هم می شود!( من نمی دانم این دیگر چه فلسفه ایست که کارها و اِعمال عقاید اینقدر زورکی شده!مثلا همین مقنعه. صد رقم هم گل و بلبل و سنبل به اش اضافه کنند،بچگانه نمی شود!) همه شان هم یک جور چمدان چرخ دار کوچک صورتی رنگ دارند.یعنی تقریبا همه ی همه شان!! با تصویر باربی، نهایتِ نهایتش گربه های اشرافی!! بعدش خود این چمدانِ مثلا کیف، یک عالمه برابر، بیشتر از خود کتاب و دفتر همراهشان وزن دارد! من دم در یک کلاس ایستاده ام! "شبنم اول"! معلمشان دارد می فَکَد، ول کن هم نیست! یک بچه ی شش ساله ی مرتبِ فوضول بعد از برانداز کردن من می پرسد: "شما کی هستین؟". منظورش این است که شمایی که من تا به حال در مدرسه ندیدمتان، با آن کیف رنگ و وارنگتان که به چشم من سخت خوش آمده، وِل معطل، در مدسه ی ما چه غلطی می کنید؟! می گویم آمده ام دنبال پری نامی! پری کوچک ما، سومین بچه تخس و شروری است که مثل فشفشه از کلاس می جهد بیرون! حواسم هست! عین دزد سر گردنه بهترین جا را برای خِفت کردن یک تیزپا، انتخاب کرده ام! 

پیوست: یادش بخیر! معلم اول دبستان من به اخلاق سگ گفته بود زکی!! یعنی اینقدر انسان را به تحصیل علم تشویق و ترغیب می کرد که به جای من، مامانم مشق هایم را می نوشت،با رغبت هر چه تمام تر!!!!

تجاوز

هر کلمه، یک لکه غیر ضروری روی سکوت و هیچ بودگی است. 

پیوست: ساموئل بکت

خب ما چندین ساله دوستیم، دوست که واقعا نمیشه گفت.در واقع ما چندین ساله آشناییم. اما اونقدر آشنا هستیم که وقتی میگه زندگیش خالی شده، خب من خیلی خوشحال نشم قاعدتا!! سعی می کنم اهدافشو یادش بیارم،ناخواسته بحث خیلی سریع به یه جاهای دیگه کشیده میشه.احساس میکنم خیلی فرصت نداره.ازش میپرسم میخوای تمومش کنیم بحثو؟! میگه نه!مجبور میشم برای سرعت بخشیدن به کار پای خودمو بکشم وسط. بحث به یه جاهایی میرسه که علنا بهش می گم ببین این اشتباهه. تشکر میکنه و دوباره همون اشتباهو تکرار میکنه. احساس خوبی بهم دست نمیده، انگار که به این نتیجه رسیده باشه که من لابد مرض دارم که بحثو اینجوری بازش می کنم! با خودم میگم یه ادم تحصیل کرده چرا باید همچین برداشتی بکنه؟! بعد با خودم میگم یه آدم تحصیل کرده چرا نباید همچین برداشتی بکنه؟!! قراره زندگیو آسون بگیرم. ما خیلی وقته با هم آشناییم و همو می شناسیم،پس اون هیچ برداشت بدی از حرفای من نمیکنه... بسته منو به اس ام اس. قرار بود فقط چند تا کتاب و فایل بگیره، اما الان کارم فقط پاک کردن اس ام اس هاشه. حرف حساب تو کله اش نمیره،حتی حرف ناحساب هم تو کله اش نمیره. من قراره زندگیو آسون بگیرم. آخر شبا خونده و نخونده اس ام اس هاشو پاک میکنم... چراغشو روشن میبنم،تعجب می کنم،آخه دو سالی هست آن ندیدمش، شایدم یه سال! اعلام کرده بود آی دی شو پاک کرده! با خودم میگم نکنه یه آدم دیگه هست که این آی دی رو گرفته!! که اگه اینجوریه نباید تو لیست من باشه. بهش پی ام میدم که "شما کی هستین؟!" . توی اون یک دقیقه ای که من میرم از روی سایت دانشگاهمون شماره حساب خوابگاهو بر میدارم،جواب نمیده! که یا پشت سیستم نیست یا نمی خواد جواب بده که در هر صورت از علائم رفتاری خودشه!اگه اون عوض نشده،من قرار زندگیو آسون بگیرم.(فردا واسم یه پی ام سه نقطه ای میذاره. اینم از علائم رفتاری خودشه،اما من قراره زندگیو آسون بگیرم،وایه همین به جای اینکه یه ابرومو بندازم بالا و یه چین بندازم  بین ابروم، بجاش لبخند می زنم!!اینجوری زندگیو آسون می گیرم!)... حرف حساب تو مغز هیچ کدومشون نمیره، او یکی یه عالمه شرط گذاشته، اون یکی هم میگه هیچ کدومو قبول نمیکنم. بعد هر چی میگی یه ذره تو کوتاه بیا،یه ذره اون یکی، مرغه که واسه هر دوشون یه دونه پا داره. قرار زندگیو آسون بگیرم، واسه همین اگه قبلنا کلی وقت میذاشتم که آشتی کنن، الان دیگه یه حرفو خیلی کوتاه و خلاصه میگم، بعدشم هر جور که راحترن! اونا هم باید یاد بگیرن که زندگی رو آسون بگیرن(حتی به زور!!)... اتاقم مثل بازار شامه،شایدم بدتر.یه عالمه جزوه و کتاب از دم در اتاق تا پای تخت ریخته و پاشیده! یعنی به معنای کامل ریخته و پاشیده ها!! بد من کلا جا ندارم که این کتابا رو تو کتابخونه جا بدم! قراره زندگیو آسون بگیرم، پس همین جوری می مونن تا خواهره یه کتابخونه طراحی کنه، تا آقا نجاره بسازتش،تا کتابام برن سر جای خودشون!! الان که از لابلای کتابام راه میرم با سر انگشتای پاهام، خیلی هم خوبه اصلا!!!

پیوست: یه نفس نوشتمش!! فک کنم نوشتن خونم اومده بود پایین!

پیوست دوم: کلا منظورم فقط آسون گرفتن زندگیم بود، و ابدا جنبه ی گلایه نداشت! واسه همین خواهشا اجازه بدین منم هر جور راحتم اینجا بنویسم و ازم دلگیر نشین!خواهش میکنم!