خودکشی نهنگ ها

دارم مشت مشت، با همین دستهای کوچک و خسته ام، رویت آب می ریزم! بی هوشی انگار،نمی فهمی...

می خوانمت

بعضی را، بعضی از اخلاق هایشان را، رفتارهایشان را، عکس العمل هایشان را، چون کف دست می شناسی... 

پیوست: "چون" نه! حتی "بیشتر "! 

پیوست دوم: "مگر می شود بیاندازیش دور؟!!" ... گاهی هراس می گیردم با این سوال! مگر می شود چنین کار محالی را انجام داد؟!!! مگر می شود؟!

بر آب رفته

به این زودی چسب کم آوردم. اگه می دونستم روزی کارم به اینجا می کشه، به جای مکاترونیک، یه چیزی می خوندم که باهاش بشه یه کارخونه بزرگ چسب سازی زد.

مرخصی استعلاجی

خیلی پخش و پلام. یه چند روزی باید برم خودمو جمع کنم و به هم بچسبونم.  

پیغام به بهزاد: ببین بهزاد، فکر کنم گلپر داره خودشو با محیط وفق میده. جوونه هاش خوب دارن رشد می کنن. اما یکی از برگای بزرگش دیگه تقریبا خشک شده، و خب مانع از آفتاب دیدن برگای کوچیک میشه. اما ساقه ی نسبتا قطور و سالمی داره. نمی دونم چیکارش کنم. بچینمش؟ ناراحت نشه گلپر؟ دردش نمیاد؟ 

از همون هجده سالگی تا الان که ده سال ازش میگذره، همه ی عاشقای من، یعنی بیشتر بیشترشون، یه جورایی دیوونه می زدن!! 

پیوست: نمی دونم من آدم دیوونه کنم یا دیوونه جذب کن؟! 

پیوست: کامنت دونی صرفا واسه طنز قضیه بازه!

سمت تاریک کلمات

یک غلت میزنی طرف میزت. با دستهایت روی میز را می جوری،دفترچه ات را همیشه همین گوشه و کنار نگه اش می داری. پیدا کردنش توی این تاریکی خیلی هم سخت نیست. برای پیدا کردن جامدادیت اما، باید انگشتان دستت عرض لپ تاپت را رد کند. دستانت به اندازه ی کافی دراز هستند برای این کار. زیپ جامدادییت را می کشی، از میان 15-16 تا روانویس رنگی، یکی را می کشی بیرون. معلوم است که معلوم نیست چه رنگی است. به کمی نور نیاز داری. موبایلت باید همین جاها باشد.روی میز،یکجایی روی تخت، یا زیر تخت... از اولش هم عمدا این را انتخاب کردی برای نوشتن. هر صفحه اش یک رنگ خاص و یک طرح خاص دارد. و این صفحه ای کا باز کرده ای برای نوشتن، یک پروانه ی کوچک دارد و صفحه ی روبرویش، تصویر دامن و جوراب یک نوجوان باید باشد. میدانی، از نوع ایستادنش می فهمی که نوجوان است. جورابش یه عالمه حلقه های رنگی دارد، انگار که از یک رنگین کمان پر رنگ ساخته باشندش! که اگر تصویر این جوراب را روی سیستمت داشتی، یک تیکه اش را می کندی و میگذاشتیش بالای وبلاگت! که توی اس ام اس می نوشتی: Faghat be un juraba dast nazan,duseshun daram! 1 . بی اختیار یاد غزاله2 می افتی. چند لحظه بعد کلمات هستند که سرازیر می شوند...

1: منصرف شدم از نوشتن اش!

2: غزاله هم خوابگاهیم بود. آخر تیپ و کلاس و جذابیت. تمام دانشگاه چشمشان دنبالش بود. او هم کم نمی گذاشت، هر ماه با یک پسر مایه دار می چرخید. یک روز گوشی اش را آورد و گفت اینو گوش کن،دیشب که بی خوابی به سرم زده بود،نوشتمش! نوشته ای عاشقانه ای بود در نهایت زیبایی و لطافت ، آنقدر که منی که همیشه سرم توی شعر و کتاب بوده،از چنین لطافت و زیبایی غافلگیر شدم. بعدها فهمیدم اینجور چیزها را بخاطر از دست دادن عشق اولش( و در واقع تک عشقش) می نویسد و بار اولش هم نیست.

پیوست: بد مصب این عشق اول، بد چیزی است. بارها و بارها و بارها دیده امش در بین هم سن و سال هایم که چگونه رهایشان نمی کند.

وقتی دیگر کتاب خواندنم هم نمی آید

دیگر حوصله ی این دنیا را ندارم. 

پیوست: پروردگارا این قیامت را بپا کن ببینیم آن دنیا چه خبر است!

چهره های ماندگار

می چسبد به پوستت، می چسبد به خونت! جای می گیرد کنج ذهنت، سفت می چسبد آنجا را! ولش نمی کند. جزئی از خودت می شود، جزئی از زندگیت... چگونه بکَنمش بیاندازمش دور؟ چگونه؟

پیوست: نوشته های هر پست را به هم نچسبانید. بی معنی می شوند! بگذارید هر کدامشان خودشان باشند!

توضیح بی ربط: پست قبلی در اوج عصبانیت نگاشته شده بود! مودش به کل سیستم بلاگم نمی آمد.کلا هم جایی در ماندگاری ذهنم نداشت! از اینجا هم پاکش کردم تا اینجا هم ماندگار نباشد!

سوت و ملق در وبلاگ

در عجبم که بعضی انسانها چگونه اعتماد به نفسشان لایه ی ازن را می دَرد! 

شیرین شو

برایم مثل شکلات تلخ می مانی...

به بازیم نگیر، از بازی شدن خسته شده ام.

ترا عاشق شود پیدا ولی مجنون نخواهد شد

 قبل ترها یکی دو بار کابوسش را دیده بود.که زیر پایش خالی می شود، و از ارتفاع بلندی سقوط می کند.اما همیشه قبل از آنکه بخورد زمین بیدار شده بود! آخرش هم کابوسش تعبیر شد. وقتی زیر پایش خالی شد، از ارتفاع بلندی رها شد پایین. سقوطش خیلی طول نکشید، اما آخر کابوسش را بالاخره دید.بند بند وجودش از هم گسسته بود. بی سر و صدا. شکه نبود،مرده بود! روح لعنتیش رفته بود دو متری بالای جسدش ایستاده بود و بر و بر نگاهش می کرد.خودش هم نمی داند روح لعنتیش چقدر آن بالا ایستاد و آن بند بند متلاشی شده را بر و بر نگاه کرد،اما بالاخره چاره ای نبود،باید خودش را جمع و جور می کرد تا موقعیت خودش را توی آن پایین مایین ها بسنجد. همه چیز مثل آن بالا بود، اما جان نداشت.فقط شیء بود.همه چیز شیء شده بود،حتی خودش. می دانی،شیءها زندگی مسخره ای دارند،رنگ دارند،لعاب دارند، زیبایی دارند، اما روح ندارند. روحشان یک جایی کنار یک شومینه ای،آن دور دورها گیر کرده، و از جایش جم نمی خورد! به جایش شیءها،خیلی جابجا می شوند!بیهوده! هی راه می روند،راه می روند،راه می روند،راه می روند. شیءها نمی بینند،شیءها حس نمی کنند،شیءها نمی فهمند.گفتم که شیءها،روحشان یک جایی آن دور دورها گیر کرده و از جایش تکان نمی خورد اما شیءها هی راه می روند و می گردند و می چرخند و می چرخند و می گردند و... اینقدر راه می روند و می چرخد و می گردند تا شیءبیچاره می سابد.از تک و تا می افتد.ولو می شود،روحش کنار شومینه و شیءاش روی زمین. دیگر فرار بس است.شیء خسته می رود توی روحش می چاپد یا برعکسش.توهم می زنند حالا که با هم هستند و آن روح لعنتی حاضر شده از کنار شومینه ی لعنتی دل بکند و از خر شیطان پایین بیاید،پس دیگر معجزه شده و می توانند پرواز کنند و آن بالا بالاها برگردند. توهم هم برای خودش چیز خوبی است،تا چند روز برای خودت شنگولی.بشکن میزنی و بالا پایین می پری و توهم می زنی و عاشقی می کنی و می چرخی و بالهای توهمی ات را هی تکان تکان می دهی و آخرش که از جو بیرون می آیی و حواست را جمع می کنی،می بینی همه اش یکی دو متر ارتفاع گرفته ای! که میان توپ پینگ پنگ من تا ماه گردون،تفاوت از زمین تا آسمان است. دیگر روحت لج نمی کند و قهر نمی کند و ولت نمی کند امان خدا. شیء ات سکون را طلب می کند. هر چه که هست دوتایی می روید توی رختخوابتان و لحاف را می کشید تا بالای سرتان و روی هر چه آدم فق فقوی عرعرو هست،سفید می کنید. آرام آرام... بعدش دیگر شیء نیستید، روحید،یک روح سرگردان...

هیشکی هست که بفهمه من چی می گم؟! 

 

پیوست:ماری هم دیروز می گفت فقط خودت سر در میاری چی نوشتی!! 

پیوست دوم:جدی پرسیدم سوالم رو ها!

این تازه به دوران رسیده های ملنگ

آن احساسات آفتاب مهتاب ندیده ای که سالها لج کرده بودند و از کنار شومینه جم نخورده بودند، حالا که وارد محیط ادمها می شوند، حسابی گیج می زنند. تکلیفشان با هیچی مشخص نیست،حتی با خودشان. دو ساعته عاشقند و نیم ساعته فارغ. روی هیچی شان نمی شود هیچ حساب باز کرد. یک احساس قدیمی را با راحتی کامل بر می دارند می برند گورستان چال می کنند و یک تُف هم می اندازند، شب هم می روند بعد عمری خواب می بینند و باز احساساتشان قلقلکی می شود و دوباره شکه می شوند و گیج می زنند و ... من که گفتم به احساس های تازه به دوران رسیده، هیچ نمی شود حساب باز کرد!