آسمان آبی تر

چرا همیشه، همه ی آدما عاشق کسایی می شن که طرف، خودش، عاشق یکی دیگه است؟!

پیوست: واقعا چی ساختی؟! می دونی خدایا، درسته که اونروز، توی اون بحث جمعی، من گفتم که امکان نداره مخلوق خصوصیتی داشته باشه که برتر از خالقش باشه که اگه اینجوری می شد کل سیستم وجود "خالق" می رفت زیر سوال! اما خب اشتباه می کردم. تو خالق توانایی هستی!!! تو تونستی! ! تو تونستی ما زن ها رو خلق کنی. که هم از تو لطیف تریم و هم مهربون تر.

و این عشق است که آدم را اسب می کند

 

 

پیوست: "کودکی نیمه تمام" از "کیومرث پور احمد" 

پیوست شیرین: همین چند شب پیش بود که آرزو کردم، کاش قبل از خواب یکی برایم کتاب می خواند. کسی کتاب که نخواند اما این بود که خواب دیشبم را شیرین کرد. 

 

پی نوشت: محض اطلاع، یک فایل صوتی، بالای این پست چسبیده که باید برین گوش بدین!!!! (معلومه که اجباریه!!!)

شب های چهارشنبه

اوضاع؟ نه خوب است،نه بد. رکود است. استاد راهنما به مدت هشت روز کامل است که سر کار گذارده است به طور سهمگینی! علافش هستم رسما و علنا و عرفا و قانونا و وجدانا!! درست است که این نمایشگاه کتاب عین مملکتشان بَلوشو بود اما وقتی به اندازه ی کافی علاف یک استاد محترم! باشی، پس به اندازه کافی وقت داری که توی این بَلوشو بگردی و تمام پولی که برای خرید یک عدد عینک آفتابی و مانتو و لاک کنار گذاشته بودی،برداری و بروی کتاب بخری! شبها کتاب می خوانم و روزها با یک هزار و پانصد و شصت نفر می گردم و می گپم و با هیجان بحث می کنم و آخرش هم نمی دانم چه می شود که بحث می رسد به سرویس کردن دهان محترم دولت! همچین کاملا ناخواسته! (گمانم در این مورد، تورم مضاعف- تعطیلی مضاعف، بی تاثیر نباشد!!)  

 

پیوست: می گذَرانم انتظار را، و لمس می کنم هر ثانیه اش را که کش می آید به اندازه ی سالی و تو که نمی دانی و از بیخ عربی...

به یک دم می کشی ما را، به یک دم زنده می سازی. رقابت با خدا داری

  

 

پیوست: دیروز یه فیلم خوب دیدم، Amelie. در حد خدا بود! هنوز هم چند تا از سلول هام تکون می خورن! اگه فیلم رو دیده باشین (که احتمالا دیدین!) ربط این نقاشی رنوار رو می فهمین.

پیوست دوم: تیتر از یک ترانه از دریا دادور است. سلول های منو از خیلی وقت پیش تکون میده:) چون شعر ترانه واسه من کنایه به دو تا چیز خیلی خوب توی ذهن من داره. (الان حوصله ندارم این ترانه رو بسرچم و لینک بدم، شاید بعدا!)

تیتر تعطیل

دیده بودیم ملت واسه اینکه بعضی جاها کارشون پیش بره، حلقه ی ازدواجشون رو در میارن، اما برعکسشو ندیده بودیم که جواب بده!

پیوست: انگار استاده فقط قبول می کرد استاد راهنمای پسرا باشه و کلا به دخترا پا نمیداده! امروز حلقه ی نامزدی هم اتاقیمو  انداختم تو انگشت حلقه ام و رفتم پیش استاده! بهش گفتم استاد راهنما دارم، می خوام استاد مشاورم باشین. قبول کرد!!!!!!!!!!!

پیوستِ محض توضیح: بماند که شش ماه قبل ترش رفتم پیشش که بیا استاد راهنمام شو و قبول نکرد.

پیوستِ شگفتی ساز: یعنی میگی نسل این جور مردا هنوز منقرض نشده؟!!

کهیر

به شخصه ترجیح می دهم صبح ظهر و شام، هر وعده 2 بار به من فحش خواهر مادر بدهند، اما فقط یکبار، فقط یکبار جلوی من جانماز آب نکشند!!! 

پیوست: یعنی اینقدر به این مقوله آلرژی دارم.

همیشه دلم می خواست، شبایی که تب دارم، به جای خودم، یکی می بود که روی صندلی کنار تختم می نشستو دستمال خیس روی پیشونیم می ذاشت. درست عین تو کارتونا...

تب - هذیان

این سرما خوردگی ها آخرش مرا می کشند!

این روزهای سوت و کور، پر از کسالت هستند، پر از رخوت، پر از سکون... حرفی برای گفتن ندارم اما نوشتنم می آید. این است که این صفحه "یاداشت جدید" بلاگ اسکای را باز کردم و چند ثانیه بر و بر نگاهش کردم بلکه سوژه بیاد. لعنتی سوژه ها همیشه نصف شبها هجوم می اورند، دسته جمعی. معلوم است که یادم نمی ماند...  

پیوست: شبیه آدم ها نمی مانم این روزها. یا ساکت ساکتم و بی تحرک! یا پاچه می گیرم اساسی. احساس مِحساس هم تعطیل!( عقل و شعور هم که شکر خدا همیشه در تعطیلات به سر می برد!)  

پیوست: قرار بود یک کتابی معرفی کنی که آدم شوم. عید بود، یادت می آید؟!

جا مانده

هنگامی که میداس از سیلنوس پرسید که بهترین تقدیر انسان کدام است،او گفت: بهترین تقدیر آن است که در دسترس شما نیست،یعنی نزادن و نبودن. پس از آن بهترین تقدیر زود مردن است. 

 

پیوست: برداشت آزاد از جدا مانده

بر خاک مانده

بر آب و باد رفته...  

 

 

پی نوشت: "پیوست" به قرینه ی معنوی حذف شد.

این پایین مایین ترها، هم پر از هیچ است، یک بی حسی مداوم ! اما فقط از آن دورها صدای پارس سگ می آید...

اوممممم، انگار حس کتاب خوندنم، کم کم، داره بر می گرده سر جاش...  

 

 

پی نوشت: اشتباه می کردم انگار!!

پروردگار محترم، الم شنگه های پارسال کم بود، چه مردن مردنی راه انداخته اید اول سالی! همین کارها را می کنید که پرزیدنت می فرمایند دو تا بچه کافی نیست!

پیوست:بسی "گیر" خونمان افتاده بود پایین! جبران شد انشاالله!

چشمان بسته، دستان باز

برای رهایی شاید نتوانی پرواز کنی، اما می توانی بپری پایین. برای سقوط فقط کمی شجاعت لازم است، کمی لغزش. فقط کافی است که چشمانت را ببندی و یکی دو قدم بروی جلو... بعدش رهایی است و سقوط، سقوط است و رهایی....