این روزها که به بی تابی می گذرد

مردان خدا پرده‌ی پندار دریدند
یعنی همه‌جا غیر خدا یار ندیدند
 

هر دست که دادند، همان دست گرفتند
هر نکته که گفتند، همان نکته شنیدند

یک طایفه را بهر مکافات سرشتند
یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند
 

یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند
یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند   

یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند
 

فریاد که در رهگذر آدم خاکی
بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند  

 

پیوست: شعر از فروغی بسطامی

جیک جیک مستونت بود، فکر زمستونت بود؟

نه اینکه جیک جیکم نیاید ها!! می آید. ولی این آلرژی بد رقم خِفتم کرده است! و این مقاله های چینی خنگ! 

پیوست: جام جهانی که جای خود دارد:) 

پیوست دوم: اگر روزی جایی شنیدید یا خواندید که کسی بر اثر سرماخوردگی یا آلرژی به قرص سرماخوردگی یا خوردن توت فرنگی نشُسته، دچار مرگ شده است، شک نکنید! خود من بوده ام!

گره کور

انگشتمو نخ بستم

که

یادم نره که یادت رفتم. 

 

پیوست: از این وبلاگ   

 

پیوست دوم: عنوان از خودم

انگاری یادم رفته که چه جوری میشه آدما 12 بخوابن،1 یا 2 یا 3 یا حتی 4!! 

 

پیوست: خدا کنه یادم نره، چه جوری میشه که آدما 5 بخوابن!!

یک پست با مناسبت

ماشاالله اینقد دچار اعتماد بنفس هستن که علنا اومده توی تی وی میگه، سران مملکت دیگه می دونستن که امام رفتنی هستن. به همین علت یک روز مونده به رحلت امام، مجلس خبرگان دور هم جمع شدن و رهبری رو انتخاب کردن!!! 

پیوست: حالا می ذاشتین طرف بمیره اول، کفنش خشک بشه،حالا بعد! دیر نمی شد که!!! 

پیوست دوم: والا دروغ نمی گم!! خود تی وی امروز نشون داد!!

یاد باد آن روزگاران، یاد باد:)

امروز به طرز خنده داری، تیک گفتار ِ علمی خودم رو کشف کردم!! این جمله: " فرض کنید که"!! یعنی در آن ده دقیقه گفتگوی تلفنی، در ابتدای 80% از جمله هایم، این تیک گفتار ِ علمی را بکار بردم!!! جالبش این بود که هر چه می خواستم بر روی این جمله کنترل داشته باشم و بکارش نبرم، نمی شد که نمی شد!! خدایی اش سوژه ی نابی شد برای هرهر و کِرکِر طرف:)) 

پیوست: پسرک ( یا آقای محترم پشت تلفن،چون هیچ اطلاعی از سن و سال ایشان ندارم!!) ، من را یاد قدیم های خودم می انداخت! بسیار خوش خنده و فِرندلی بود. چنان با هیجان حرف می زد انگار که همین الان جایزه ی نوبل را دریافت کرده است!! عین ِ عین قدیم های خودم:))

ماهیش می شینه به خاک، اگه ...

"دیگر مثل قبلش نمی شود"، از همان ها که چنان آرام می خوابید که سه ساعتش برای کل روز کافی بود. الان ها فقط می تواند بوق سگ بخوابد. قبلا ها یک کابوسی چیزی میدید، اما الان خواب های بدون هیجان. مثل زندگیش، خواب های ساده ی روزمرگی! روزها، روزمرگی کافی نیست، که شب ها هم باید خوابش را ببیند؟! صبح ها که از خواب بیدار می شود، چشم هایش پف دارد. می رود روبروی آینه می ایستد. با وسواس خاصی موهای بالای گوش راستش را می جورد و تا آن دو تار موی سفید را نبیند خیالش راحت نمی شود. قبلا خیلی شلخته بود، کل زندگیش وسط اتاقش ولو بود، لذت می برد از آن بهم ریختگی، از آن آشفتگی، از آن بی نظمی. می گویم که دیگر مثل قبلش نمی شود، دچار شده است. دچار نظم!! اسمش را گذاشته بیماری "انظباط"! همه چیزش سر جایش است. همه چی برای خود خودش جا دارد. تمام کرم های صورت و دست و بدن و پا و کف پا برای خودشان جا دارند، کتاب ها توی کتابخانه اش برای خودشان جا دارند.کفش ها توی جاکفشی اش، برای خودشان جا دارند! تمام ماژیک ها، پاکن ها، خرت و پرت ها. کمد لباس ها از همه وضعش اسفناک تر است. تمام جا لباسی ها یک اندازه، یک شکل، یک رنگ. همه لباس ها جای معینی دارند، زمستانه جدا، تابستانه جدا، روسری ها جدا، مانتو ها جدا، مجلسی جدا، مهمانی جدا، پوشیده جدا، نپوشیده جدا. داخل کاورهای یک شکل، یک رنگ، یک اندازه!! (به اش رو بدهی، مشکلی ندارد که جوراب ها را هم کاور کند و آویزان کند داخل کمدش!!!) کیف ها به ردیف آن پایین کمد به صف نشسته اند، داخل کاور!! گمانم فقط این عادتش شبیه قبلا هاست، اعصاب یک پوشش را در طول روز ندارد، زمان پا بدهد، سه چهار باری عوض می کند لباس های تو منزلیش را در طول روز!! این بیماری انظباط به آشپزخانه هم کشیده شده  است. مثل سابق دچار بهت نمی شود که چگونه بعضی از آدم ها می توانند هر روز هفته را آشپزی کنند! وقتی تمام گوجه ها، بادمجان ها، کدوها، قارچ ها، هویج ها را یک شکل و یک اندازه برش می دهد و ریز می کند، هر خنگی هم می تواند تشخیص دهد که او دچار بیماری انظباط شده است. اینها را چنان می پزد انگار که جانش به طعم آن غذا بسته!! فقط بوی غذا را می تواند تحمل کند، به شرط آنکه بوی فلفل دلمه ای، کلم، گوشت، ماهی، رب و شیر پاستوریزه نباشد. کلا میزان تحمل بویش خیلی پایین است. از همان اولش هم کلی به انواع و اقسام بوها آلرژِی داشت. بوی گل ها، عطرها، ادکلن ها، اسپری ها، سیگارها... همه چیز باید بی بو می بود، تا او عطسه های متوالی نکند یا چندشش نشود! اما الان دچار بیماری شده!! بیماری "پذیرش بعضی از بوها"!! توانسته دو- سه تا عطر و ادکلن پیدا کند که بهشان آلرژِی ندارد و چندش نیست و بویشان شیرین نیست،و تلخ نیست و خنک است و ملایم است و اگر مدتی روی روسری یا لباس بماند، می تواند که سرش را توی آن پارچه ببرد و چند نفس عمیق با لذت بکشد! می داند که دیگر به بوی یاس و نرگس و شب بو آلرژِی ندارد. بوی اسپری و سیگار دیگر مثل سابق برایش غیر قابل تحمل نیست!! این را مدیون آن پسرک پیراهن سفیدی است که روی صندلی های دم در دانشگاه می نشیند و سیگار می کشد. آن پسرک او را عاشق نگریستن به ژست سیگار کشیدن آدمها کرد. بسکه با تمانینه به سیگار پک می زد. و انگشتانش که با سیگار، والس می رقصید. آرزو می کند کاش سیگارها بو نداشتند. آنوقت حاضر بود دست هر پسری را بگیرد ببرد کافی شاپ. بهش بگوید پولی چیزی به اش می دهد، به شرط آنکه طول مدتی که او دارد قهوه اش را می نوشد، پسرک حرف نزند و فقط سیگارش را بکشد و به او هم نگاه نگند. آنوقت حاضر بود تمام درآمدش را خرج اینکار کند، اگر سیگارها بو نداشتند و تمام پسرک های خوش انگشتِ سیگاری لال بودند! ...  دچار بیماری وسواس انتخاب هم شده است! سال ها طول می کشد تا یک موبایل انتخاب کند و بخرد، این را بسط بده به ساعت و عینک آفتابی های متلاشی شده که کمی!! طول می کشد تا جایگزین یابند.(بین خودمان بماند،اما این یکی بیماریش چندان وخیم نیست، چون مثل سابق عاشق خریدن شال و روسری و کفش است!!) دچار بیماری "سرگرم نشدن به هیچ وجه" شده. هیچ چیز سرگرمش نمی کند، نه شعر، نه کتاب، نه موسیقی، نه ساز زدن، نه دوستان، نه غریبه ها، نه اینترنت،نه سینما، نه ولگردی، نه مسافرت، نه آن دختر دایی عزیز جانش!! دچار یک جور کز کردگی درونی هم هست. کم پیش می آید وراجی اش آید، یعنی اصلا نمی آید. شوخی و خنده و کل کل که به ندرت. خیلی به ندرت می شود وادارش کرد که پشت تلفن یا موبایل حرف بزند، جواب اس ام اس ها را کوتاه می دهد، اگر شد اصلا نمی دهد! طرف باید خیلی تحفه عتیقه ای برایش باشد تا او به کسی اس ام اس بدهد! ترجیح می دهد دور باشد، از محیط، از ارتباط، از آدم ها. همین گوشه ی دنج اتاقش را که می شود تنگ دلش نشست و به هیچ چیز فکر نکرد را به تمام دنیا ترجیح می دهد...

پیوست: امیدوارم آن دو-سه تا دوست مجازی ای که جزو گروه تحفه عتیقه ها قرار گرفته اند، رنجیده خاطر نگردند به خاطر اسم دسته ی ذکر شده! ( رنجیده خاطر هم شدند، دیگر به من چه!! می خواستند تحفه عتیقه نباشند:) )

پیوست دوم: آیا تقصیر من است که من اینجا توی چرکنویس هایم یک موجود بالقوه دارم که "دیگر مثل قبلش نمی شود" ؟ و معلوم نیست بین شاخه های آن درخت چه دیده است که دیگر حاضر نیست بقیه اش را تعریف کند؟!!...  هیچ چیز تقصیر هیچ کس نیست.

پیوست: تیتر گوشه ای است از یک ترانه که این روزها می شنومش، با کمی اصلاح البته!! ...

و پروردگار انسان ها را از سنگ1 و خرده شیشه آفرید2!  

 

1 : از آنجا که هیچ رقمه، نرود میخ آهنین در سنگ! 

2 : و این خطای بزرگ بشر است که گمان کنند، خدا انسان ها را از خاک آفرید!

 

سایه اش افتاده رو آب

برای ماهی ای که از تنگ آب بیرون پریده، فقط یک راه می ماند. چند نفس عمیق بکشد...

این یه رقم، هیچ جوری از سر باز نمیشه. یعنی خسته ام کرده. 

پیوست: تو این یک رقم خبری از دلبری ناخودآگاه هم نبود حتی! بعضی چیزا ساید خیلی ساده به نظر بیان، اما شیرازه ات رو یواش یواش از هم می پاشونن. به خودت که میای دیگه نا نداری،برا هیچی ...