حوصله ی الواتی و ولگردی و حتی دلتنگی هم ندارم

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی

چه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی

به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد

بزه کردی و نکردند موذنان ثوابی

نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند

همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی

نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم

که به روی دوست ماند که برافکند نقابی

سرم از خدای خواهد که به پایش اندرافتد

که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی

دل من نه مرد آنست که با غمش برآید

مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی

نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری

تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی

دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی

عجبست اگر نگردد که بگردد آسیابی

برو ای گدای مسکین و در دگری طلب کن

که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی

حیرتا از تقسیم عادلانه

مریم باکره مسیح را زایید، 

عُق زدنش به من رسید!

مسیح مرده

زنده ام کن.

زنده ام کن.

زنده ام کن.

نه آنکه مُردگی ندانم، اما زندگی می خواهم. پس زنده ام کن، وقتی می توانی.

پیوست: این پست به وقایع امروز بی ربط است.

دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس

در بِ بسمه الله پروژه پایانیم در چنان اوضاع هَفلَشتِ قاراش میشی گیر کردم، که مانده ام آن آخرهایش چه گِلی باید به سر بگیرم!!!! 

 

پیوست: که چنان ز او شده ام بی سر و سامان که مپرس! 

پیوست دوم: چند وقت پیش ترهاا به نیت آینده یک فال گرفتم، همین شعر آمد:حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس!!! 

ای کاش از روزی که .. .... .....

کاش از روزی که تویش تو نیستی و تویش من نیستم و هیچ کس دیگری هم نیست، و خالی  خالی است. کاش از روزی که همه چی تمام شود، تویش هیچ صدایی نباشد و تویش هیچ نوایی نباشد و تویش هیچ نغمه ی غمناکی نباشد. کاش از روزی که تویش هیچ گذشته ای نباشد و هیچ آینده ای نباشد و هیچ شعر لطیفی نباشد. کاش از روزی که فقط حال باشد و توی حال اش هم خالی خالی باشد.

نوشداروی بی اثر

می دانی، این فقط تو نیستی که آن سر دنیا،برای خودت لجبازی می کنی، بلکه خاطرات پافشاری های من را هم زنده می کنی برایم. اینجوری می شود که من تند تند اشک هایم را پاک می کنم تا تمام شوند و لعنتی ها نمی شوند. اینجوری می شود که بی خوابی های من دوباره جان می گیرند. اینجوری می شود که تمام خاطرات جاده ام و سختی هایش توی ذهنم درست مثل یک فیلم سیاه وسفید که رنگی می شود. اینجوری می شود که من دفترچه ام را زیر و رو می کنم و تک تک نوشته هایش را مرور می کنم و ... ما باید بزرگ شویم، چون چاره دیگری نداریم. ما باید غرق شویم در این کثافت زندگی، چون چاره دیگری نداریم. ما باید فراموش کنیم، چون چاره دیگری نداریم. و اگر نتوانستیم فراموش کنیم، می توانیم نرم نرم تحملش کنیم، چون چاره دیگری نداریم. ته این جاده معجزه رخ نمی دهد، و آخرش یک خالی گنده است و ما مجبور یک روز بزنیم به جاده خاکی، چون چاره دیگری نداریم!

 

پیوست: می دانی،کتاب کردنش فایده ای ندارد وقتی رطب خورده را منع رطب نیست، و در برابر تو،جز سکوت، چاره دیگری ندارم.    

کودک درون بازیگوش

بعضی وقتا از بزرگ شدنِ خودم عُقم می گیره. با حودم فکر می کنم، یعنی بقیه آدما با این قضیه راحت کنار میان؟! یا مثل من واسشون اینقدر غیر قابل هضمه؟!

بالای تو کافر

بعضی وقتا که دلُم خیلی برات پر می زنه، تو خیال میارُمِش دم خونه تون در می زنه 

 

پیوست: آدما واسه اینکه بتونن این دنیا رو تحمل کنن، خدا واسشون دو تا نعمت لطف فرمودن!! یکی کار، یکی خیال!

اگه قاقالیلی هم واسم بخرن، من دیگه مشقامو نمی نویسم:(

:((((((((((((( فک کن شغل 24 ساعتیه خواهرم کم بود، حالا قصد ازدواج هم پیدا کرده:(((( من خواهرمووو میییییی خوااااااااااااااااااامممممممممممممم:((  

 

پیوست: با این همه شوک ناگهانی، یدونه دوست پسر افاقه نمی کنه:دی کسی چند تا بقالی خوب سراغ نداره؟!؟!!! 

پیوست جدی: من جدی جدی خواهرمو می خواااااااممم:(( یکی بیاد خواهر منو بهم پس بده :(( آخه چرا می یاین خواهر آدمو می دزدین؟!!

اگه طول هفته مشقاتو خوب انجام داده باشی،جمعه واست قاقالیلی میخرم

نه اینجوری نمیشه، با این وضعیت اسفناک پروژه ی منو وضعیت شغلی خواهرم که همه ی وقتشو گرفته و ...، من دیگه چاره ای ندارم که برم یه دوست پسر بگیرم!!!!!!!

پیوست: یه بقالی خوب سراغ ندارین؟!

به وسعت دنیا

آدم باید یک سطل زباله ی گنده توی زندگیش داشته باشد، یک سطل زباله واقعا خیلی خیلی گنده، که یک در محکم و کیپ هم داشته باشد. بعدش که توی زندگیت برگردی، یک عالمه خرت و پرت داری که جای اصلیشان توی همان زباله دانی است!مثلا دلخوری هایت را! چه فایده که آدم نگه شان دارد و هر بار که یادش می افتد،غصه اش را بخورد؟! دلخوری از آن دست چیزهایی است که باید اول همه انداختشان دور! یا مثلا دلتنگی هایت را! تو بگو، آخر یک آدم چقدر می تواند دلتنگی هایش را وَر ِ دلش نگه دارد؟ کل اش را باید انداخت دور،با آن آدم کودنِ احمقش را، وقتی بزغاله بیشتر حالیش هست!!! یا مثلا زر زر! زر زر اصلا از آن دست چیزهایی است که آدم باید از یک گوشش بشنود و مستقیم از آن یکی گوشش پرتابشان کند بین زباله ها! چیزی که زیاد است زر زر! محبت های نخواستنی ِ نچسبیدنی! آخ که آدم سر این محبت ها چقدر که حرص می خورد! چقدر می خواهد فرار کند ازشان. چقدر که می خواهد تمام شوند که نمی شوند لعنتی ها و عین سیریش گاه بیگاه می چسبند و عین بختک می افتند درون جانت! تجربه می گوید آدم نباید اینجور موقع ها مغزش را دگیر این ابراز عشق و محبت های ناخواسته کند، و یا اینکه همه اش سعی کند که ازشان فرار کند. باید بگذارد که باشد، چون فرار کردن ازشان خیلی انرژی می طلبد. اما راحت ترین کار همان سطل زباله ی بزرگ است، همه شان را می شود زودی انداختشان توی آن سطل و برای آنکه تصادفا هم نبینی شان، می توانی درش را محکم بگذاری و برای اطمینان بیشتر بنشینی روی درش تا از کیپ شدنش مطمئن شوی، بسکه چِندش هستند!... 

پیوست: فقط تا جایی که می توانید سطل زباله تان را بزرگ بردارید،چون یکهو دیدید که مجبور شدید کل دنیا را بچاپانید تویش! 

یادته با سنگ زدم سرتو شُکوندم؟اماُ در نرفتمو همونجا موندم؟

امروز که رفتم توی تراس اتاقمان، به جای اینکه به این فکر کنم که این تراس چه ارتفاع جذابی دارد برای سقوط، به این فکر کردم که ای کاش جای آن باغبان پیر بودم! بعد از ظهر ها، چکمه های لاستیکی بلندم را پا می کردم و آن شیلنگ فشفشی ام را بر می داشتم و تمام اون محوطه ی چمن کاری را با دقت خودش آب می دادم! آخ که باغبان ها چه زندگی شیرینی دارند! به خودم قول دادم توی هر جهنم دره ای که زندگی کردم، هیچی که برای خودم نداشتم، به هر آرزویی که خواستم و نرسیدم، اما یک باغچه ی نقلی برای خودم داشته باشم تا تویش تربچه نقلی بکارم و ریحان و تره و توت فرنگی! و هر روز بعد از ظهر بروم بهشان آب بدهم و علف هرزشان را جدا کنم، حالا با چکمه یا بی چکمه!

پیوست:  می دونم کار بدی بود،تلافی کِردم

            تو دلُم شُکوندی من سرتو شُکوندم

عنوان و این تک بیت بالایی قسمتی است از شعرهای یدالله طارمی که بد جور عاشق شعرهایش و صدایش شده ام! از اینجا و اینجا می شود، بهشان گوش داد!