داری تموم میشی. دارم تمومت می کنم. چاره ای نیست. باید بزرگ بشم. بعدش نمی دونم چی میشه.
پیوست: دارم هذیون می گم. می دونم.
همه مون بازیچه ی سرنوشتیم. بیخودی دست و پا می زنیم. یه روز میشه، چشمامونو که خوب باز می کنیم، می بینیم اینهمه بیراهه رفتیم که از آخر راه گریز بزنیم، اما یهو می بینیم آخرش رسیدیم ته همون جاده که ازش فرار می کردیم و نمی خواستیمش.
پیوست: آخرشم اونی شد که تو می خواستی. رسیدم ته جاده. می دونی، ته جاده خیلی هم بد نیست. اقل کمش اینه که خستگیه راه نداره. ترس از مرداب نداره. گمونم بتونم این انتهای جاده رو دوست داشته باشم. گمونم بتونم...
یه سوالی هست که چندین ساله واسه من مطرحه. اینم اینکه این آقایونی که شلوار فاق کوتاه با تی شرت کوتاه تری که روش می پوشن و راه به راه جلو هر کس و نا کسی، مدام خم و راست میشن و این پشم و پیلی1 های شکم و کمرشون رو میندازن بیرون با اعتماد به نفس کامل. اونوقت این آدما واقعا پیش خودشون چی فکر کردن؟!!! نه خداییش اینا پیش خودشون چه فکری کردن؟!!
پیوست: خداییش! جدی!
مامان عاشق این است که من بنشینم کنارش، و او موهایم را که از سر و کولم آویزان است، ببافدشان. تمام که شد، یک کش کوچک رنگی را ببند به سر موهایم. بعدش یک لبخند بلند بزند و بگوید "پا شو برو". بابا هر روز من را بغل می کند و موهایم را می بوسد.گمانم یاد خواهرش می افتد. ندا هنوز که هنوز است با حیرت1 دستش را لابلای موهای فرفریم می کند، بعدش نوک دماغ فسقلی اش را نزدیک موهایم می برد و می گویید "فرفریاشو نگا کن!کوفتیا چه بوی خوبی هم می دن! چی میزنی بهشون؟! ". سمیرا عاشق حلقه های مویم هست. می آید حلقه های منظم موهایم را از لابلای موهایم می کشد بیرون و دور انگشتش حلقه می کند. بعدش به پهنای تمام صورتش لبخند می زند. آنوقت من می توانم یک لبخند به پهنای صورتم بزنم، بسکه عاشق چال لپ های سمیرا هستم، وقتی که می خندد. با انگشتم دو چال صورتش را لمس می کنم و می گویم "سمیرا، عاشقشونم". می گوید "با موهایت عوض". می گویم "کاشکی". ...
پیوست: می خواهم بگویم، یک روز می آید، یک روز که خیلی هم دور نباشد. یک صندلی می گذارم روبروی آینه ی اتاقم. می نشینم روبروی آینه. قیچی را می گذارم بیخ پوست سرم. طره طره می چینم این موهای بلند حلقه حلقه را. گمانم خیلی به ام خوش بگذرد. بعدش یک نفس عمیق می کشم.
1: بسکه موهایش صاف صاف است. من هنوز که هنوز است با حیرت دستم را لابلای موهایش می برم و می گویم: "اینا چرا اینقدر صافن آخه؟!"
عاشق لیریک این یکی ام:)
پیوست: توی زندگی ای که کاملا از دو جزء تشکیل شده: موسیقی و برنامه نویسی، واقعا دیگر حرفی برای گفتن باقی نمی ماند. چه برسد دیگر به وراجی در وبلاگ.