چند روز مانده به پایان ماه طلایی؟؟؟؟!!!!

می دوستمش! اما هیچی ازش نمی دونم!!! تصادفی پیداش کردم. کاملا تصادفی! 

 بعد نوشت: این آهنگ رو وقتی سرحال هستین گوش بدین، نه وقتی که پلک هاتون از خستگی روی هم افتاده و از بی خوابی کم مونده به در و دیوار بخورین!  

                             

بعدتر نوشت: خواننده "In-Grid " ، ترانه "In-Tango" ، آلبوم "Rendez Vous"  

پیوستِ بعدتر نوشت: با تشکر از شرکت محترم اپل که در پیدا کردن مشخصات این آهنگ ما را یاری نمودند! و البته همیاری دوست عزیزمون!!

زکی بزغاله

یعنی بزغاله، شعورش بیشتر این دندون پزشکا است. یعنی از این لحاظ روی دولت محترم رو سفید کردن بلاشک!!! اولی میگه هر چهار تا دندون عقلت رو باید بکشی، بقیه سالم هستن. دومی میگه دندون عقل پایینی سمت راستت رو باید بکشی، دندونای بالات سالمه اما دندون 7 و 8 سمت چپت پوسیدگی داره. سومی میگه تمام دندونات سالمن، دندونای عقلت رو هم نگه دار، مبادا بکشیشون ها. چهارمی میگه دندون دو ی بالا سمت راستت خال! برداشته. اُسکل اصلا نفهمیده من هیچ وقت دندون دوی سمت راست نداشتم!!! اون دندون شماره ی سه ی منه!!!

پیوست: یعنی الان مشخصه که می تونم تمام دندون پزشکای دنیا رو یک جا جمع کنم و زیرشون یه کبریت بکشم!!

وقتی از دست کسی ناراحت می شوم*، اوضاع تا چند روزی قاراش میش می شود. یعنی ظاهر همه چیز معمولی میزندها، اما باطنش برای اینکه سرجایش بیاید چند روزی شیره ی آدم را می کشد! روز اول که حناق می گیرم. پدر و مادر و خانواده و فامیل و دوست و آشنا سرش نمی شود. وقتی حناق می گیرم یعنی به معنای واقعی حناق می گیرم. مطلقا حرف نمیزنم. و سوالات را با کمترین کلمات ممکن جواب می دهم. کارهای عملی روزانه ام را بخوبی انجام میدهم،حتی با اشتیاق. اما اگر به ذهنم احتیاج داشته باشد، بی فایده است. هنگِ هنگم! این پروسه ی حناقیت به طور معمول یک الی سه روز طول می کشد. به طور معمول یک روز و نصفی. بعدش می روم سراغ خواهرم. به اش می گویم حالم بد است، باید بروم ولگردی. "حالم بد است، باید بروم ولگردی" یک جور کد است، معنی اش این است که من حالم بد است، و واقعا لازم دارم که بروم ولگردی. اولش می رویم بازاری، پاساژی، فروشگاهی، یک جایی که بشود خرید کرد. محال است که چیزی نخرم! فاز خرید معمولا جواب نمی دهد. اما گاهی حالم را بهتر می کند. گاهی هم نه! بعدش به خواهرم می گویم من حالم بد است، بیا برویم کافی شاپ یک چیزی کوفت کنیم. این هم یک جور کد است، و معنی اش این است که من حالم بد است و واقعا باید بروم یک چیزی توی کافی شاپ کوفت کنم. این هم جواب نمی دهد. بعدش می گویم برویم داراگون! داراگون هم یک کد هست. و معنی اش این است که من حالم بد است و باید بروم داراگون پاستای ایتالیایی کوفت کنم! روز تمام می شود و حال من همچنان زهرمار است. فردا خواهرم خیالش راحت است. چون فردا فاز دیگری شروع می شود. زنگ می زنم به یکی از دوستانم. قرار می گذارم. جایش مهم نیست. دو-سه ساعتی فقط حرف می زنیم با هم. از روزمره، از زندگی، از هر چیزی غیر از آن چیز که من ازش ناراحتم. دو نتیجه بیشتر ندارد. اگر طرف قرارم شیما باشد که حالم خوب می شود، و اگر نباشد که نتیجه ی عکس می گیرم و حالم بدتر می شود. همان شب از ساعت 3:30 تا 4:30 نیمه شب از خواب بیدار می شوم. نیم ساعتی توی رختخوابم غلت میزنم. می دانم خوابم نمی برد. بلند می شود آن چراغ کم رنگ اتاقم را روشن می کنم. طول اتاقم را می گیرم و راه می روم، راه می روم، راه می روم. یک ساعت دو ساعتی راه می روم. شاید یکی-دو قطره هم ونگ بزنم برای خودم، اکثر اوقات اما نه! بعدش بی هوش می شوم. صبح که از خواب بیدار می شوم می روم خودم را وزن می کنم ببینم بخاطر پیاده روی نصف شبانه ام! وزن کم کرده ام یا نه! که کم نکرده ام، بجایش احساس ناراحتی ام را از دست داده ام. تا یک هفته شنگولِ شنگولم. به طور معمول یادم نمی آید اصلا سر چه قضیه ای من ناراحت بوده ام. اگر هم یادم بیاید با خودم می گویم عجب خری بودم ها!!! بعدش هم می گویم "به دَرَک"!!! حالا چی "به درک" خودم هم درست نمی دانم. خودم به درک؟ آن آدمی که من را ناراحت کرده به درک؟ ناراحتیم به درک؟ این چند روزم که به ... رفته به درک!! گمانم منظورم همه شان است. همه شان به درک! چون من آن یک هفته واقعا حالم خوب است.

*: من اینقدر هم گاگول نیستم که تا تقی به توقی بخورد، ناراحت بشوم و حالم بد شود. مثلا من معمولا از غریبه ها ناراحت نمی شوم. حالا هر چقدر که برای من بد کنند. یا کسانی که دوستشان ندارم. یا کسانی که خیلی خیلی خیلی دوستشان دارم. از همه ی اینها اگر نقیض بگیرید، گمانم معلوم شود از چه رِنج آدما دلخور و ناراحت می شوم!

پیوست: این پست را خیلی وقت بود می خواستم بنویسم، و کلا ربطی به هیچ چیز یا هیچ کس یا هیچ واقعه ی اخیر ندارد. مساله ی الان من این است که فقط 19 روز مانده تا پایان ماه طلایی:(

حسنی نگو بلا بگو، تنبل تنبلا بگو

اوضاع خیلی مساعد نبوده توی این چهار اخیر! نمی دونم چقدر از ماه طلاییم باقی مونده، اما چیزی که می دونم قرار بود توی این یک ماه فعالیت مضاعف داشته باشم. مثلا قبلا خیلی راحت تا سه نیمه شب می نشستم به کار و زندگیم می رسیدم، ولی توی این چهار روز، ساعت یک شب که شد، من خوابم گرفت!! یک و نیم هم که شد مسواک، لالا!!! از برنامه هام بخوای درست، حساب کنی دو روز و نصفی عقب هستم. و همین عقب افتادگی انگیزه ی منو میگیره، و عقب مونده!! تر میشم!! کلا توی مود همت مضاعف نیستم. تنبل شدم حسابی! یه کم عذاب وجدان دارم بابت این قضیه. اما فقط یه کم!!! 

 

پیوست: بابت یک قضیه دیگه هم عذاب وجدان دارم اساسی:(

کره الاغ کدخدا یورتمه می رفت تو کوچه ها!!

این دو پست قبلی این بلاگ رو میبینید؟! که محض خاطر خدا یدونه کامنت خشک و خالی هم نداره!! روی هم حدود 100 تا بازدید کننده داشته. الان یک آقایی که خواستن اسمشون عنوان نشه!! نظرشون اینه که چون اسمت دخترونه هست، ملت میان بلاگت ببینن چه خبره! صرف اینکه فقط دختری!!! اینه که من تصمیم گرفتم اسم نویسنده ی بلاگ رو بذارم مثلا کره الاغ کدخدا، ببینم الان چقدر میزان بازدید کاهش پیدا میکنه!!! 

  

پیوست: بعدشم این که جنبه داشته باشید بی زحمت! درسته که من اینقدر جَنَمش رو دارم که اسم نویسنده ی بلاگم رو بذارم کره الاغ کدخدا، اما شما هم ظرفیتش رو داشته باشید و اینو ملعبه دستتون واسه خنده قرار ندین! بی زحمت!

ارمیای نبی - Jeremiah

گم شده بودم دیشب، توی خواب. یک ساعت تمام. وقتی پیدا شدم ساعت هشت و چهل شب بود. اما در واقعیت هفت و سی صبح! عجیبه که اینقدر دقیق همه چیو یادمه. شاید چون حس آشنایی بود، "گم شدن". گند زد به کل روزم، مدام سردم بود و نمی تونستم روی کارم تمرکز بگیرم. کوچه پس کوچه هایی که توش گم شده بودم، مدام توی ذهنم مرور میشد. گفتم اینجا بنویسمش شاید کم رنگ بشه. اقلا نصف بقیه روزمو بتونم بسازم... 

  

            

نمای کاملی از مجسمه 

 

پیوست: دوسش دارم این مجسمه رو. کشیدگی مجسمه رو، حالت چشماش، طره های ظریف و کشیده اش رو. یه جورایی برام لطیفه. دوسش دارم.

می دانی من یخ کرده ام. نه اینکه فکر کنی کل وجودم یخ زده است ها،نه. مثلا من هنوز هم وقتی نرگس را بو می کنم مست می شوم. یا همچنان وقتی بعضی از این نقاشی ها را نگاه می کنم دلم قیلی ویلی می رود. بعضی از شعرها هنوز می توانند سلولهای کنار گردنم را تکان بدهند. بعضی از تصاویر خاطرات گذشته هنوز برای من حکم ماهی سیاه بالدار خودم  را دارند. بوی خاک باران خورده نفسم را بند می آورد. من هنوز عاشق دریا هستم.هنوز آخر بعضی از فیلم ها هستند که من بهشان می گویم عزیزم... واقعیت آن است که آن قسمتی اش که مربوط به احساسم نسبت به انسان هاست یخ زده است. البته یخ هم نزده، بی حس شده است. مثلا من به هیچ کجایم نیست که در این کره ی زمین 2 نفر انسان وجود دارند که از من متنفرند. یا این فامیلمان که دارد می رود انگلیس. یکبار از دهانم در نیامد که دلم برایت تنگ می شود(خب دروغ که نمی توانستم بگویم!می توانستم؟). اس ام اس برای آمده که به 10 نفر از دوستانت بگو "دوستت دارم" . بعد من هر چه زور زدم 3 نفر بیشتر پیدا نکردم. به یکی شان - که دارد دوران تنهایی اش را می گذراند چون دوست پسرش رفته پیِ الواتیش لابد و دوست طفلی ام دارد دوران ترکش را می گذراند- گفتم، به دو تای دیگر نه...  جوری میگذرد. هیچیش هم نیست!

پیوست: برای تی تی . قول این پست را داده بودم. ناتمام هم هست. راستش حس ادامه اش نیامد...

۲۵ روز تا آخر ماه طلایی

بوی نمِ بارون مستم میکنه...   

                         

            

مجسمه از نمایی دیگر 

توضیح کوتاه: کوپید که عاشق سای کی انسان شده بود، او را می بوسد و با این بوسه او را از خواب ابدی بیدار میکند. با این بوسه،مانند کوپید اکنون او نامیرا می شود.

پیوست: Antonio Canova - Cupid and Psyche - 1787-1793

پیوست بی ربط: امروز نوزدهم بود! میدونستی؟!!! 

 

۳۰ روز تا آخر ماه طلایی

به خودم مرخصی دادم. در واقع یه روز که از خواب بیدار شدم دیدم این دو تا استاد محترم رسما اسکل کردن منو. اولی تا بهش میگی چیکار کنم، میگه "سیگنال پروسسینگ"!! آخه ایمیج چه کارش به سیگنال؟!! دومی هم که تا تقی به توقی می خوره،چشماشو گرد میکنه که "دیتاستت رو گسترش بده". انگار کشکه! انگار پفکه! انگار آبنباته! نفهم!! دروغ چرا؟! این سرماخوردگی همراه با تب هم مزید بر علت شد. 4 روز تب آدم دیوونه میکنه، چه برسه به 6 روز!! این شد که من با اختیار تام نداشته ام، یه تصمیم کبری گرفتم که به خودم مرخصی بدم. نه علافی ها! مرخصی! یعنی کار یواشکی. یعنی کاری که عشق است. بعد از اونجایی که آدم واسه کاری که یواشکی و عشق است و در پیش رو، دو تا استاد هم داره که نهایت یک ماه، ازت نمی پرسن "اوهوی، کجا به سلامتی؟تشریف بیارین در خدمتتون باشیم!!!"، اینه که از الان، همین الانِ الان –به صورت کاملا فشرده-، یک ماه طلایی شروع میشه. پس پیش به سوی یک ماه طلایی یواشکی... هوررررررااااااااااا

        

 

آثار دیگر: Death seizing a women ، War against war

 

پیوست: kathe Kollwitz

واقعیت اینه که من در حال حاضر به حجاب اعتقاد پیدا کردم. در واقع یکی-دو ساله. بعد از یک تجربه ی کوچیک. در واقع قبلن ها، من جزو همون آدمایی بودم که می گفتم حجاب ظاهری به هیچ دردی نمیخوره و آدم اگه بخواد حجاب داشته باشه باید حجابش باطنی باشه و آدم باید خودش آدم باشه و از این حرفا!(نمی گم از این خزعبلات، چون که هنوز به بعضی هاشون اعتقاد دارم، مثل جمله ی آخری). اما واقعیت اینه که من حالا اعتقاد پیدا کردم که وجود حجاب ظاهری، حتی نگه داشتن یه تیکه ی باریک از روسری یا شال روی سرت، باعث میشه جزء گروه اُمُل ها قرار بگیری و همین باعث میشه از خیلی دردسرهای احتمالی دور بمونی. می دونم برای شما خیلی از این مسائل حل شده است. احمقانه ترینش دست دادن ساده است. من هم مثل گذشته با این قضیه مشکلی نداشتم و بحث در مورد اون رو یکجور بحث مسخره ی بی اهمیت میدونستم. اینکه دست دادن با جنس مخالف، کاملا طبیعیه و هیچ فرقی با دست دادن با همجنس خودت نداره. و این مسئله کاملا یک مسئله ی پیش پا افتاده و حل شده ای بود. اما الان با این دیدگاه جدیدی که پیدا کردم، این قضیه برای من مسئله ی حادی شده. من الان نمی خوام با هر کسی دست بدم. مخصوصا اگه طرف غریبه باشه. یا یک آشنای دور باشه. یا حتی اگه طرف یک آشنا باشه. اعتقاد پیدا کردم دور زندگی کردن باعث میشه از خیلی از مشکلات هم دور بمونی. اما قضیه اینه که الان شرایط محیطی همچنان مثل گذشته هاست. و اینکه بخوای تا یه حدی حجابت رو حفظ کنی و یا اینکه دلت نخواد که با طرف مقابل دست بدی، برای بقیه یکجور شُک محسوب میشه. و باعث میشه خیلی از همین آدما، درست مثل یک آخوند تمام عیار بره بالای منبر و واست روضه بخونه!!!

پیوست: البته همه ی این مسائل در شرایط کنونی جامعه ی ایرانی میتونه مطرح باشه. مسلما همه ی این بحث ها در یک کشور عربی و یا یک کشور اروپایی اصلا قابل بحث نیست. دلیلش هم فقط یکدست بودن جامعه است. در حالیکه ما این یکدست بودن رو توی جامعه ی ایران نداریم.  

تو مسئولی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خیس

بچه که بودم، نه خیلی بچه. نوجوانی شاید. درست یادم نیست. خانه ی دایی وسطی یک پذیرایی بزرگ داشت. برای من بیشتر به یک موزه می ماند. مجسمه های ریز و درشت، تابلوها، و آن قالیچه ی ابریشمی سرخ! من عاشق آن گوش ماهی بزرگ بودم. همان که مامان می گفت اگر بگذاری دمِ گوشت، صدای دریا می دهد. یادم نمی آید که آخرش صدای دریا می داد یا نه.تو خیالم لابد می داد! و عاشق این تابلو. از انگلیس آورده بودنش. آن موقع ها اندازه ی بزغاله هم از سبک های نقاشی سر در نمی آوردم. بعدا ها به خاطر این تابلو، عاشق سبک امپرسیونیسم شدم. یک جورهایی روان بود و خیس انگار...   

 

تصویر در سایز بزرگتر 

 

راز و اندوه یک خیابان

 

 

پیوست: Giorgio De Chirico - The Melancholy and Mystery of a Street - 1914