امروز که دیدمت و گفتم "ایدئولوژی های ما به هم نمی خورد"، درست آن لحظه که چشم دوختی خارج از پنجره ی کافی شاپ، انگار که خیالت راحت شده باشد که ایدئولوژی های ما به هم نمی خورد، همان لحظه عاشقت شدم.وقتی قرار شد برسانیم، همان لحظه که با دستپاچگی تمام کیفت را زیر و رو کردی تا سوییچ ماشینت را پیدا کنی و نشد، همان لحظه عاشقت شدم. همان لحظه که داشتی توی یک کاغذ بزرگ،کروکی تمام مسیر ولیعصر، ونک، میردادماد را می کشیدی، همان لحظه عاشقت شدم. وقتی که در جلوی تاکسی را باز کردی تا من بنشینم و من گفتم عادت به این لطف ها ندارم، همان لحظه که گیج نگاهم کردی، همان لحظه عاشقت شدم.

شورش را درآورده ای

شش سال پیش بود یا هفت سال؟! آمدی گفتی "می خواهمت"! بعد گفتی "ایدئولوژی های ما به هم نمی خورد، نمی خواهمت". دو سال گذشت، باز آمدی گفتی "می خواهمت"، باز گذاشتی رفتی که "ایدئولوژی های ما به هم نمی خورد، نمی خواهمت". یک سال بعد آمدی گفتی که "می خواهمت"، دوباره گفتی "ایدئولوژی های ما به هم نمی خورد، نمی خواهمت". دو سال بعد دوباره آمدی که "می خواهمت". دوباره هم آمدی گفتی که "ایدئولوژی های ما به هم نمی خورد، نمی خواهمت". دوباره بعد یک مدت آمدی گفتی "می خواهمت"،دوباره آمدی گفتی که "ایدئولوژی های ما به هم نمی خورد، نمی خواهمت". بعد یک سال باز آمدی زنگ زدی که می خواهم جدی حرف بزنم. سکوت کردم، مثل همیشه! چون تو هیچ وقت نظر من را نمی خواستی.  فردا قرار است به ات بگویم: "ایدئولوژی های ما به هم نمی خورد، نمی خواهمت"!! 

پیوست: همیشه برایم جالب بود که چطور یک آدم پیدا می شود که یکی دیگر را همان قدر که می خواهد، همان قدر هم نخواهد. 

پیوست دوم: مرض ندارم، اما این پسر از توی خیابان پیدا نشده که با چهار جمله بشود زرتی دَکَش کرد. برای هر کس که مرض داشته باشم، برای این یکی مرض ندارم! کمی صبر می کردم تا خودش بیاید بگوید: "ایدئولوژی های ما به هم نمی خورد، نمی خواهمت". 

پیوست بی ربط: محتویات این وبلاگ، هیچ ربطی به کسی ندارد. پس بی زحمت دخالت نفرمایید. متشکرم

اصلا کی این سیستم ایمیل را اختراع کرد

اینجانبان را می بینید؟!! یک ساعت اینجا نشسته ایم علاف یک ایمیل!!! خل نیستیم، فقط تنبلیم و حوصله مان نمی شود 5 طبقه را بکوبیم برویم بالا، دوباره بکوبیم بیاییم پایین! حالا این که صحبت یک ساعت است، رکورد ما دو ماه است، که منتظر یک ایمیل از یک دانشگاه چرت می باشیم. کلا توی سرنوشت ما نوشته "ایشان کلا باید علاف دریافت ایمیل باشند در طول زندگی گهربارشان!!". کلا از ایمیل متنفریم! کلا با هر چیزی فقط آن لاینش حال می کنیم. چیزی که تویش انتظار نباشد. کلا ایمیل برای ما، چیزی شبیهِ "بزک نمیر بهار میاد" می باشد!!! بمیرد آن بزک، اگر قرار است بهار نیاید اصلا!!! اصلا کی ایمیل را اختراع کرد؟! خیلی انسان چرتی بوده است ایشان!!! 

پیوست: بشمارید ببینی چند بار فقط از دو کلمه ی "اصلا" و "کلا" استفاده نمودیم! کلا ما آخر نویسندگی می باشیم به خدا! 

بعد نوشت: بیا، ایمیلمان هم رسید!! بعد شش ماه، از 12 عکسی که فرستاده، 8 تایش را اشتباه گرفته!!بعد انتظار مقاله آی اس آی دارد. چپ و راست غر می زند که چرا ژورنال نمی دهید!!! خب مردک دیوانه، با عمه ام بروم آی اس آی بدهم؟!!!!

شباهت

زندگی را قورت می دهم. درست مثل وقتی که قرص می خوری.

استاد محترم خیلی شیک، یک تو دهنی بر دهان فراخ ما زد، و بعدش هم چهار میخ مان کرد بَر بَشنِ دیوار، تا درس عبرتی شویم برای دیگران، تا دیگر استاد راهنما را نپیچانیم!! 

 

پیوست: تصمیم کبری گرفتیم که آدم شویم. خدا قسمتمان نماید!

چرا که نه؟

همین اخیر، همین اخیرِ اخیر، یاد گرفتم که به آدما حمله نکنم. یاد گرفتم که همه چی نگم. یاد گرفتم که خیلی چیزا رو به رویِ خودم نیارم. یاد گرفتم که به هیچکیِ هیچکی اعتماد نکنم. یاد گرفتم که در ِ دهنمو ببندم. یاد گرفتم که خوددار باشم. یاد گرفتم که تلخ نباشم. یاد گرفتم که شیرین هم نباشم. یاد گرفتم که بی مزه باشم. یاد گرفتم که چرت ترین آدمِ ممکنِ زمین باشم، تا راحت باشم. اینا شِر و ور نیست. اینا چیزاییه که من همین اخیر، همین اخیر ِ اخیر، یاد گرفتم و قرار آویزه ی گوشم کنم.

بام تهرانت به شرط سکوت

با تو از باران و چتر گفته ام، مه و نورِ کم سوی آبی. با تو از داوید فردریش گفتم و گورستان نمناک. با تو از سوت و سکوت گفتم. با تو از لطافت روح خاکستری گفتم. با تو از دست نوشته های شبانه ام گفتم. و تو گفتی از تمام دنیا و هزار راز مگوی... 

پیوست: چرا مرز را نشناختی؟ من که گفته بودمت. شکستمت -جز این مگر راه دیگری هم گذاشتی؟!! - ، اما دلم تنگِ بام تهرانت است.  

Celtic Art

اینو ببین با اینو!!! چقدر با هم متفاوت هستن!! هر دوشون هم از آهنگ های محلی اقوام سِلتی هستن، از آلبوم Celtic Tides. توی دایره المعارف رویین پاکباز نوشته : " اقوام سلتی ساکن در اروپای باختری از حدود 450 ق.م تا حدود 650 ب.م ، به تولید آثار هنری پرداختند. نقشهای منحنی غیر متقارن – که غالبا با صور حیوانی امیخته اند – مشخصه ی اساسی این هنر است...". در این سایت چند تا از آثار هنری سلتی رو می بینین، که نه نامتقارنه، و نه از صور حیوانی تشکیل شده و اکثر نقوش انتزاعیِ خالصه! جدا از همه اینها، توی ویکی پدیا هم از "اروپای مرکزی" یاد شده، نه از اروپای "باختری"!! آدم می مونه رویین پاکباز(خدای هنر در ایران) رو ببره زیر سوال، یا ویکی پدیا رو!!!!  

پیوست:همه ی اینا، دو تا از نصف شبهای گذشته ی منو پر کرده بود و من به هیچ نتیجه خاصی نرسیده بودم! اما الان می بینم که Tides یعنی جزر و مد! شاید می خواسته یه جورایی متفاوت بودن موزیکهای این آلبوم رو برسونه!

 

پیوست بی ربط:دیشب گفت "دارم زیر باران قدم می زنم"، و من هم گفتمش "اَه، کاش منم بودم". امروز باران آمد. بارانِ تند، با رعد و برق شدید. من عاشق صدای بارانم. این را همه می دانند. اما هیچ کس نمی داند که من عاشق صدای رعد و برق هم هستم. من عاشق غرشِ رعد و برق هستم. بعد از اینکه چرخی زیر باران می زنم تا حسابی خیس شوم، می نشینم پشت لپ تاپم تا از تصاویر با ایلومینیشن متغییر، لگاریتم بگیرم . صدای رعد و برق و باران را ترجیح می دهم به صدای موزیکم. آه خدایا، چقدر خوب است که زیر صدای باران، لگاریتم آدم اینقدر خنگ جواب می دهد. 

بی نهایت، نهایت دارد اصلا؟!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سبک بال

 

نقاش : " Edgar Degas " – نام اثر: " l'etoile  " – سبک :" Impressionnisme "

پیوست: کلی خوشحالم که همچین نقاشی سبک بالی رو کشف کردم!! تازه کلی هم توی کتابای فرانسه ام هم گشتم تا بلکه بتونم دیکته ی درست نام تابلو رو در بیارم! با همه ی این تفاسیر بنده هیچ مسئولیتی در قبال نام صحیح اثر ندارم:دی

آن نشد، این جوریش که می شود؟!

آدم اگر خودش آدمِ محکمی نباشد، اقلا که می تواند ادایش را در بیاورد که!!!  

پیوست: بدین گونه فک همه را آویزن می نماییم، مِن جمله پدر مادرمان را! 

در اتاقو می بندم

ساعت سه و ده دقیقه نیمه شب. سه ساعت پیش از مهمونی برگشتم. دو ساعت بعدشو با خواهرم حرف زدیم. یه ساعت جلو تی وی و اینترنت گذروندم. و حالا ساعت سه و ده دقیقه نیمه شبه. روسریمو تا می کنم میذارم داخل کیسه ی پارچه ایش و بعدش میذارمشون توی طبقه دوم قفسه ی روسری ها، زیپشم می بندم. کیفم رو هم می ذارم توی کیسه ی پارچه ایه خودش و بعد میذارمش بالای کمدم. بلوز و شلوار جین امو با یه لباس خواب عوض می کنم . شلوارم رو آویزن می کنم به جالباسی پشت درم. بلوزمو به یه جالباسی آویزون می کنم و کاورشم می کشم روش. مانتوم رو میزنم به جالباسی و کاورشم می کشم روش. جفتشونو آویزون می کنم توی کمدم، در کمد رو می بندم.  کفشمو میذارم توی قفسه ی کفش ها، زیپش رو هم می بندم. ساعتمو باز می کنم، می ذارم توی جعبه ی ساعتم، درشو می بندم. انگشترم رو توی قوطی انگشترا، درشو می بندم.  دستبندم توی جعبه ی طلاها، درشو می بندم. رژ لب، رژ گونه، مداد چشم، ریمل، سایه چشم ام رو که جلوی میز توالتم ولوه، همه رو می چاپونم توی کیف لوازم آرایش، زیپشو به زور می بندم. کرم مرطوب کننده دست، کرم مرطوب کننده صورت رو ردیف می کنم کنار بقیه کرم های مرطوب کننده! موس مو کنار ژل مو. عطرم رو می ذارم توی جعبه اش و درشو می بندم، میذارم کنار اون یکی عطرم کنار آینه. قبل از مهمونی دنبال یه آدم،نقاشی هاش، سبکش و خلاصه ی زندگیش توی سه-چهار تا کتاب بودم که همشونم پخش زمین بودن. می خوام که جمعشون کنم اما ناخودآگاه جذب یه صفحه از کتاب میشم و نیم ساعتی میخ کوبش می شم. اما آخرش همه ی کتابا رو می بندم. آخر شب شده، زورم نمی رسه کتاب قطوره رو بلند کنم. با تعجب زیاد هلش می دم طرف کتابخونه و همه رو میذارم توی قفسه ی کتابهای هنر. روی صندلیم پر شده از کیف و کیسه های ترمه ای سبک قدیمی، که برای دوستام خریدمشون. با وسواس دو تا از خوشگل ترینشون رو جدا می کنم برای دوست ترکمنم که برام روسری ترکمنی خریده بود. یه دونه پر زرق و برقشو برای هم اتاقیم که خیلی دوسش دارم. یه دونه ماتش رو برای دختر داییم که اونم خیلی دوسش دارم. یکی برای دوستم که عاشق چیزای سنتیه. همه رو می ذارم تو کیسه های نایلونی کوچیک، چون حوصله ی کادو کردنو ندارم! بعدش همه رو میذارم توی کوله پشتی ام، زیپ کوله رو می بندم. روی میزم پر سیمه! سیم شارژر لپ تاپ، دوربین، موبایل، ام پی تری، موس، هندز فری، با سه چهار تا سیم رابط دیگه. همه رو میذارم توی کشوی میزم، سر جاهای خودشون، در کشو ها رو می بندم. سر انگشتای پام یخ زدن، از توی کیف مخصوص جوراب هام، یه جوراب پشمی میارم بیرون تا پام کنم. یادم نمیره که زیپ کیفه رو ببندم. در اتاقو می بندم... 

روح مرده در یک زندگی ابدی

 

 

توضیح: ارنست بارلاخ - نام مجسمه: یادبود جنگ - زمان: جنگ جهانی اول  

پیوست: کارای بارلاخ رو دوست دارم، کلا کارای اکسپرسیونیسمی رو دوست دارم. کلا از هنرمندایی که با کارهاشون، می تونند احساسات مخاطب رو تحت تاثیر قرار بدن رو دوست دارم. از این هنرمند، Dancing woman و The shivering crown که جفتشونم دوست دارم.

به سادگی چه کارها که نمی کنیم.

وقتی که اس ام اس دادی "نمی آیی؟"، جلوی آینه، داشتم خود کشی را تمرین می کردم. چه انتظاری داشتی؟ 

پیوست: چیدمشان، جلوی آینه ی قدی، با دستهای خودم ، جلوی چشمان خودم، دستانم هم نمی لرزید.

عق

عین زن های حامله عُق می زنم. از شنیدن صدای جیق جیقوی این دخترک توی ترانه ی مسخره ی روانی اش - که توی ماشین پخش است و من نمی توانم عوضش کنم- عق می زنم. از بوی سیستم تهویه تمام ماشین های نوِ دنیا عق می زنم. از این دقت مسخره ی آلوده به ترس در رانندگیش عق می زنم. از ساعت قلمبه اش، کت چرمش و حتی از موهای مشکی زیبایش هم عق می زنم. از شنیدن سوال های بی ربط و با ربط مضحکش عق می زنم1 . کلا از سیستم صدایش عق می زنم. وقتی که گارسون از من می پرسد که چی میل دارید؟ می خواهم به اش بگویم: یک سطل بزرگ! اما ملتماسانه نگاهش می کنم که آب سیب. می گوید آب سیب که نداریم اما دلستر سیب داریم، خوب است؟ از عرقی که کنار شقیقه اش نشسته، عقم می زنم. می گویم: پس همان سطل2 .  

 

1: از شدت خودشیفتگی مفرطم، معلوم است که از جواب دادن کوتاه و ساده ی خودم، کلی کیف می کنم. چون تازگی ها فهمیده ام اگر کلمات، خشن باشند و جملات کوتاه، خشم را القاء می کنند. و اگر کلمات ساده باشند و جملات کوتاه، بی حوصلگی و عدم علاقه به بحث را، معنی می دهد. 

2: من مطمئنم که گفتم سطل، اما او برایم دلستر سیب آورد!