دلم اتاق خودمو می خواد، تخت خودمو، لحاف خودمو، بالش خودمو. دلم مامانم رو می خواد، خواهرم رو می خواد. بابام رو می خواد. دلم هیج ترسی رو نمی خواد. هیچ استرسی رو نمی خواد. دلم این تهوع مدام رو نمی خواد. دلم دغدغه رو نمی خواد. دلم مکالمه های پشت سر هم تلفنی با این استاد و اون استاد رو نمی خواد. دلم استرس کردیت کارد و کپی رایت و دِد لاین و کوفت و زهرمار رو نمی خواد. دلم حمایت می خواد. دلم امنیت می خواد. دلم کمی خواب می خواد. دلم کابوس نمی خواد.

می گوید هیچ حرفی توی دلش نمی ماند. همیشه دلش می خواسته به من بگوید که چه چشم هایِ روشنِ درشت بامزه ای دارم! اینها را توی نت می گوید. می گویم متشکرم. فردا توی دانشگاه همدیگر را می بینیم. در واقع من می بینم وگرنه که او داشت راه خودش را می رفت. من می بینمش. من راهم را کج می کنم، من چند لحظه بعد از او وارد اتاق آموزش می شوم. اوه! چه تصادفی! لاس می زنم. تابلو است که لاس می زنم. می گذارم خوب خیره شود به چشمان روشنِ درشتِ بامزه یِ تا بناگوش رنگی ام!!!!! شب پای نت، سوژه ی هِرهِر و کِرکِر خودم و هم خوابگاهی هایم می شود. می گوید از همین امروز صبح شیفته ام شده است تصادفی!

پیوست: نخواستم بگویم تمام اجناس مذکر به دیدن یک چشم شهلا و خال لب یار عاشق می شوند، که دیده ام که بعضی هاشان نمی شوند. نخواستم بگویم تمام هم جنسان من هر وقت که سرخوشند، راه می افتند و با این و آن لاس می زنند، که خیلی هاشان فقط در اوج ناخوشی لاس می زنند، که بعضی هاشان هیچگاه نمی زنند. فقط خواستم بگویم هیچ کدام از ما دخترها از اولش اینقدر وحشی نبودیم. شدیم.

از استرس دارم دیوانه میشم:(

هرکی هر جور راحته کلا:)

من آدما رو هر جوری که هستن، می پذیرم. یعنی اگه خوشم بیاد ازشون، خب هستن. اما اگه خوشم نیاد ازشون، خیلی راحت بلاک! سعی نمی کنم عوضشون کنم. 

 

پیوست: خودم دوست دارم با خود من هم، همین جوری رفتار بشه!!

پیوست اول: نمی دانم استاد راهنمایم برای چه اینقدر جو گیر شده است، و فکر می کند الان این  گشتی که همین کنار ایستاده، قرار است بیاید ما بگیرد!! مامانِ استادم مریض است و بیمارستان است و استادم دانشگاه نمی رود!!! و وسط خیابان شلوغ پلوغی با من قرار گذاشته تا برگه های فرم آمادگی به دفاع من را پر کند و بعدش برود بیمارستان. منتها که گفتم، یک عدد گشت نمی دانم چه چیز در یک قدی جایگاه قرارمان ایستاده، و استاد محترم قصد سوار کردن من را ندارند. من گرمم است، و اعصاب دنبال روی ماشین استاد محترم را ندارم، استاد هم دیرش شده و الان وقت ملاقات تمام می شود!! یک کاراگاه بازی مضحک و خنده داری را طی می نماییم تا ایشان برگه های فوق الذکر را امضا بفرمایند!!!

پیوست دوم: کتاب هایم را پیدایشان کردم. خانه ی خاله ام بود. فکرش را بکن، چطور میخکوب یک کتابش نشوم وقتی یکی از جملاتش این است: "گفت: درست مثل اون ایام خوش قدیم. گمون ام نصف مدتی رو که با هم تو اسپانیا بودیم، تو اصلا اون جا نبودی". یارو نصف دیگرش را در رویای بابل بوده است!!

پیوست سوم: من را و قرارمان را ارجاع دادی به یک جای دور، باشد. من هم به روی خودم نیاوردم، باشد. منتها تو "نه گفتن" را بلد شو.  و باور کن هر راه جایگزینی، چرت ترین نتیجه را در پی خواهد داشت.(این یک تیکه اش مخاطب خاص دارد!!)

پیوست چهارم: می دانم که آخرین بار بود. می دانم که به زودی از ایران می روی. می دانم که می خواستی برای آخرین بار ریخت من را ببینی. منتها من حوصله ی هیچ چشم غمگینی را نداشتم. معذرت می خواهم که وادار به ندیدنت کردم. معذرت می خواهم که غمگینت کردم. هدیه ات را دیدم. معذرت می خواهم که برش نداشتم. می روی انگلیس، دخترهای ترگل ورگل آنجا رو می بینی، همه چیز یادت می رود!( رسما و علنا به شعور طرفت توهین کردم!!!)

پیوست پنجم: ای یارویی که نشسته ای پشت سر من، و برای دختر کنار دستت با صدای بلند بلند، یک بند وِر زدی، مغز من تیلیت شد. من نمی دانم چرا شما پسرها یاد نمی گیرید که برای زدن مخ یک دختر، الزاما نباید چیزهای متفاوتی تعریف کنید!!! اگر دختری بیش از نیم ساعت کنار دستت نشست، دیگر همه چیز اوکی است. شماره را بگیر و جان من را خلاص کن!!! داشتم کتابم را می خواندم ها!

پیوست ششم(؟):استاد مشاور عزیز، تو مصداق شاه می بخشد، شیخ علی شاه نمی بخشد، می باشی. استاد راهنما یک امضا زد، خلاص. تو آنوقت می گویی داکیومنت تحویلت بدهم؟ مطالعه فرمایید؟ بعدش امضا نمایید؟؟ ببین من عاشق تو هستم. باور کن!

پیوست هفتم: نرم ترین کفش های دنیا، برای پای من زبر هستند!!! پاهایم له و لورده شده با این کفش های جدید! آخر من کفش ها را بروم توی صورت کی پرت کنم؟ کفاش؟ آنکه کفش ها را ساخت؟ یا آنکه مرا ساخت؟!!!!

پیوست هشتم: من از چرم مشهد مستقر در میدان ونک تشکر ویژه ای دارم. ایشان نقطه صفر من در جهت یابی در کل دنیا هستند!(گمانم گفته بودم این را!!) و یک تشکر ویژه از فروشگاه میثم مستقر در کمی اونورتره چرم مشهد!!! به دلیل اینکه من بعد مدت ها توانستم کادوی تولدم را بخرم.

پیوست پیوست: پیوست ها به ترتیب زمان رخدادها!!!

پیوست پیوست دوم: متن اصلی نداریم. عنوان هم نداریم!

گاهی فقط باید آروم نشست، فقط نیگاه کرد.  

 

پیوست: نگران نباش. آخرش خوبه.

دارم دور می زنم! یکی رو! بدم نیست!!  

 

پیوست: اصن لذت هم داره:))

برا آدما اپسیلونی اعصاب بذارید

استاد محترم: ......(یه سری سوال علمی)

دانشجو: ......... (یه سری جواب علمی)

استاد محترم: ....... (یه سری ایراد علمی)

دانشجو: .........  (یه سری جواب علمی)

استاد محترم: ....... (یک ربع سوال)

دانشجو: ......... (نیم ساعت جواب)   

استاد محترم: من قانع نشدم. 

دانشجو: دلیلش اینه که شما مطالعه کافی در این زمینه ندارید.  

 

 

پیوست: چکار کنم خب؟!!!!!

یک بار

من از تکرار بدم می آید. از اینکه حرفی را دو بار بزنم بدم می آید. از اینکه دو بار تلاش کنم بدم می آید. از اینکه دو بار تذکر بدهم بدم می اید. از اینکه چیزی را دوبار گوشزد کنم بدم می اید. از اینکه دو بار عاشق شوم، بدم می اید. از اینکه دو بار مخالفت کنم بدم می اید. من دوست دارم یک بار حرف بزنم. یک بار تلاش کنم. یک بار تذکر بدهم. یک بار گوشزد کنم. یک بار عاشق بشوم. و فقط یک بار مخالفت کنم... این ایده ال من است. 

هوای سرد درون یا بیرون؟

سرده، جوراب پشمی هام هم جوابگو نیستن.

نشانه های کوچک لعنتی زیاد

"زندگی من همیشه همینطوری بوده، سرشار از نشانه های کوچکی که انتظار من رو نمی کشند. "

  

پیوست: زندگی من هم سرشار از نشانه های کوچکی بوده که هیچ وقت انتظارشون رو نمی کشیدم.

توضیح: متن اصلی از یک فیلمی که حوصله لینک دادنش را ندارم!  

 

بعد نوشت: آمدم اینجا چک کنم که دیشب چه چیزی را توی این وبلاگ آپ کردم!!! یادم نمی آمد! حق هم دارم، آن موقع خیلی گیج بودم. الان هم! هنوز هم حوصله ی لینک دادنش را ندارم.

 

غمگینم نکن. من اینجا وقت برای غمگین شدن ندارم.

غمگینم نکن. من اینجا وقت برای غمگین شدن ندارم. یک عالمه درس و مشق اینجا ریخته، که باید یکی دو ماهه بروند پی کارشان. که اگر نروند مادربزگم افسردگی روان می گیرد! آنوقت من چه جوابش را بدهم؟ بگویم غمگین بودم؟! به نظرت موجه است؟ بیا یکی-دو ماهی را فداکاری کن. از من بگذر. بعدش تا آخر دنیا بیا! من وقت برای غمگین شدن بسیار دارم.  

 

پیوست: مخاطب خاص دارد. اما که شما عام در نظرش بگیر.

مریم خانم

قمر خانم که مرد، خانه ما بی کس شد. قمر خانم کارگر* مادربزرگم بود. بعدش ارث رسید به مامانم و  خاله ام. چشمان آبی- سورمه ای داشت، یک عینک ته استکانی، و یک شوهر الدنگ الکلی معتاد. قمر خانم، خیلی خانم مهربانی بود. منتها که مرد. و وقتی مرد خانه ما بی کس شد. چند سالی آدم های مختلف آمدند و رفتند اما هیچ کدام قمر خانم نمیشد که نمیشد. تا همین اواخر که مریم خانم پیدایش شد. مریم خانم انگار که میشد به اش اعتماد کرد، اما که مامان تا چند مدت استرس داشت که نکند افغانی باشد، که نبود! مریم خانم پنج شنبه بعد از ظهرها خانه هیچ کس نمی رفت، چون که بچه هایش را می برد پارک! پنج شنبه بعد از ظهر ها، فقط متعلق به بچه هایش بود. مامان لبخند می زد که چه مادر متمدنی!  

 

پیوست: امروز من و مریم خانم تنها بودیم توی خانه. کارش که تمام شد، برایش نسکافه ی لایت درست کردم. دوتایی نشستیم پشت میز آشپزخانه، روبروی هم. در سکوت، جرعه جرعه نوشیدیم و به هم لبخند زدیم. گفت که دفعه اولش است از این نسکافه رایت ها!!! می خورد! موقع رفتن چند بسته همراهش کردم. یادم رفت به اش بگویم آدم سالم عقل، فقط توی فصل سرما نسکافه می خورد!!!