فدریکو گارسیا لورکا

من آن قدیم ها عاشق سهراب سپهری بودم. بی اغراق می خواستم که زنده باشد، بروم بغلش کنم، بگویم دوستت دارم. من عاشق ذات سهراب سپهری بودم، تا مدت ها. بعدش ظاهر بین تر شدم. ملاک هایم به جای اینکه عمیق تر شود، سطحی تر شد. به خاطر همین عاشق آل پاچینو شدم. عاشق رنگ سیاه چشمانش، موهایش. آن پوف برجسته زیر چشمانش. و آن شخصیت تیز و تند توی فیلم هایش. دلم میخواست بروم پیدایش کنم. به اش بگویم: هی اَل، من خیلی عاشق تو هستم. اما همیشه یک حسی به من میگفت که در این عشق ناکام خواهم ماند. بعد اینکه چهره جا افتاده و آرامش را، توی یک مراسم بزرگداشتش دیدم، عشقش از سر افتاد. نمی دانم چرا؟ شاید که چون رنگ موهایش قهوه ای شده بود!! بعدش عاشق یک یاروی هنرپیشه هالیوودی شدم که الان دیگر اسمش یادم نیست. همان که توی کنستانتین بازی میکرد. بعدش لِیک، بعدش سوییت نوامبر. تابلو است که چرا. چون به اندازه کافی سیاه چشم و مو مشکی بود و توی فیلم هایش ،بسیار مرد رمانتیکی بود. دلم میخواست بروم دستم را مهربان بگذارم  زیر چانه اش، زل بزنم توی چشمانش، بگویم هی تویی که اسمت را یادم نمی باشد، من تو ی ِ توی فیلم هایت رو بسیار دوست دارم. این یکی عشقم، بسیار زودتر از قبلی ها از سرم افتاد. شاید دلیلش یافتن عشق جدیدم بود: فدریکو گارسیا لورکا. تو خودت نگاه کن. ببین چه اسم جذب کننده ای دارد. فدریکو گارسیا لورکا. اول عاشق اسمش شدم. بعد عاشق شعرهایش، بعد عاشق نقاشی هایش، بعد عاشق نمایشنامه هایش. بعد عاشق اینکه اسپانیایی است. بعد عاشق چشم های سیاهش! می بینی؟ این یکی همه چی تمام بود. هر چه خوبان داشتند، او همه را یکجا داشت. یک عالمه دلم می خواست بروم بغلش کنم، بگویم فدریکو، فدریکو، فدریکو گارسیا لورکا، من عاشقت هستم. با من ازدواج کن. بعد او با لهجه شیرین اسپانیاییش میگفت: اوه عزیزم، بسیار متاسفم، من یک هم.جنس.باز هستم. طفلک من! بعد مینشینم با خود فکر میکنم، مگر ادم تا سی سالگی چقدر فرصت عاشقی به دست می اورد که عشق هایش اینطور پر پر شوند: یکی شان مرده، یکی شان کشته شده و یکی شان هم جای پدربزرگ من هستند و دیگری جای پدرم! دل من که دروازه نیست که هر دقیقه یکنفر سرش را زیر بیندازد و ازش رد بشود. تازه همین چهار نفر را هم با خون دل!! یافتم شان. تازه همین ها هم برای دوران جوانیم بود. الان سر پیری مرا چه به عشق و عاشقی!

گفته اثر میکنه

دکترم تجویز کرده. سه بار صبح، سه بار ظهر، سه بار شب، بگم ازت متنفرم.

زیادی داره بهم خوش میگذه. اوضاع داره خوب پیش میره. همه چی داره جور میشه. حسش میکنم. می بینم این تغییرات رو. همه دارن کنار میان با این منِ جدید من. من این تحول رو دوست دارم.