خاطرات

گاهی آدم باید خاطراتش را بگذارد جلویش و عر بزند. گاهی باید ببرتشان کافه تا قهوه پشت قهوه بخورند. گاهی باید بیفتد توی جاده، کنار تپه و دره بیندازتشان دور. گاهی باید ببرتشان سه کنج اتاق، توی آن کمد دنج، بپیچد شان لای پارچه ای، کاغذی، نایلونی، پنهانشان کند توی صندوقچه ای، کلیدش را ببرد کنار رودخانه ای، بدهد به آب. گاهی باید ببرتشان بالای پشت بام، وقتی که شب است، تاب بخورند دست جمعی با هم. یا حتی می توانی بذاریشان توی کیف دستی ات، با خودت ببریشان دانشگاه، تره بار، خانه ی اقوام، املاکی حتی. حتی ببریشان توی آشپزخانه، برایشان سیب زمینی تنوری با پنیر درست کنی، یکیشان غر بزند که سوپ جو با خامه می خواهد، پیش بند ببندی دور گردنش، سوپ جو با خامه رو فرو کنی توی حلقش، بلکه خفه شود، بسکه زر زر می کند. گاهی باید با مهربانی باهاش برخورد کنی، دست بکشی روی سرشان، قربان صدقه شان بروی، برایشان لالایی بخوانی. می دانم، عر می زنند، ور می زنند، به خود می پیچند، اما اگر بغلشان کنی، دو سه تا لنگ و لقد اولشان را هم تحمل کنی، آخرش آرام می گیرند. سر میگذارند روی گودی گردنت، خواب می روند. فقط حواست باشد، اگر حساس هستند، اگر بد خواب هستند، خیلی زود از خودت دورشان نکنی. بگذار  اول به خواب عمیق بروند این توله سگ ها! اما نگران نباش، وقتی که خواب رفتند، عاشق معصومیتشان می شوی مثل همیشه...

من مى دونم، یه نفر باید باشه که وقتایى که آدم حالش بده، بیاد و آدمو بغل کنه. یه نفر که بغلش خوب باشه. من میدونم، یه نفر باید باشه. 

چشم!

تدریس مثل سابق شغل نفرت انگیزی نیست. اصولا اگر دانشجوییانت 55 عدد پسر دهه هفتادی باشند جنبه ی فان شغلت با شتاب بی نظری صعود می کند. به زور توى یک کلاس جا مى شوند. وقتى استرس درس و امتحان مى گیرند، بى وقفه حرف مى زنند. کنترل بازیگوشى شان آسان است. کافى است فقط به اسم صداشان بزنى و بگویى بیایند پاى تابلو براى حل تمرین. تکرار و تمرین بهترین روش براى یادگیرى شان است. خوبیش این است که خنگ نیستند، حتى سر به هوا و گیج هم نیستند، منتها فقط ترجیح مى دهند که کشککى پاس شوند، و برایش چانه مى زنند. بهشان گفته ام تنها راه پاس کردن این درس آن است که به اندازه کافى یادش بگیرند.این بزرگترین تهدید برایشان به حساب مى آید. هفته ی پیش مجبور شدم توی چشمان یکی از دانشجویانم زل بزنم و به اش بگویم جاى هیچ نگرانى نیست. خندید اما چشمانش هنوز وحشت دارد. نمی دانم چرا، ولی دارد..... 

پیوست: شما که خودتان می دانید، من حوصله ی نوشتن اوضاع عادی را ندارم. زر زر هایم زمانی است که اوضاع یا بد باشد، یا بسیار خوب! و الان اوضاع بسیار عادی است. البته به غیر از اینکه از آخر هفته ی آینده زندگی مستقلم شروع می شود. ولی هنوز که شروع نشده، پس نوشتنم نمی آید. و نوشته ام همان جور که چند خط بالاتر دیدید رها می شود به چه سادگی...

من باید کمی حرف بزنم. می دانم. اما، نمی توانم...

نه به خدا! نمردم! فقط جا نیفتادم!