توی استادسرا گیر کردم، بدون هیچ ذخیره ى شکلاتى! دلم شکلات میخواهد و یک فنجان نوشیدنى داغ! اما از لحاظ اعتیاد، دارم له له میزنم براى یک تکه شکلات کاکائویى! شکلات! شکلات!! شکلات!! و قسم میخورم همین فردا شب که پایم به تهران رسید، دست هر کره خرى که در اسرع وقت پیدا شود را بگیرم، و با خودم ببرم کافه ویونا!! و آنجا آنقدر چیزکیک مخصوص تناول نماییم تا اور دوز شویم! آنوقت مست و پاتیل راهى خانه هایمان گردیم! به جان شما ایندفعه تنهایى راه ندارد، اصلا فاز تنهایى ام نمى شود که نمى شود. شاید اصلا فردا شب، بروم بنشینم کنار خیابان، روى یک تکه مقوا بنویسم به یک عدد معتاد به شکلات نیازمندیم، در اسرع وقت، به مدت یک ساعت! البته اگر پیدا بشود! کى دنیا خالى از دیوانه ها شد؟!