این روزها را باید بنویسم. که تنهایم. چون که همه امتحان دارند و من ندارم. من هیچ وقت کاری به کار آدم هایی که کار و زندگی دارند ندارم. پس از تنهایی ام لذت می برم. از خانه ام لذت می برم. از این روند کند زندگیم لذت می برم. برگه ی دانشجوهایم را تصحیح می کنم. گلدان هایم را آب می دهم. فیلم می بینم. برای ترم آینده برنامه ریزی میکنم. کتاب دایره المعارف رویین پاکباز را می خوانم. توی پلاس و اینستاگرام وول می خورم. از صبح تا نیمه شب موزیک گوش میکنم. نهایت تحرکم رفتن تا سوپرمارکت سر کوچه است. خرت و پرت می خرم: دلستر، هایپ، ماست بورانی، چیپس، شکلات، بستنی، آب میوه، پاستیل! راه به راه هم برای خودم نان تُست درست میکنم و پاستا. ذره ای شک نکن که عنقریب است که معده ام بترکد! و تو فکر کن ذره ای از وضع موجود ناراضی باشم. نیستم. من این زندگی ولنگ و وار را دوست دارم. بعید می دانم چیزی پیدا بشود که بتواند من را از این بی خیالی خلسه آور بیرون بکشد. و بهتر که پیدا نمیشود. صبح ها که از خواب بیدار میشوم و میروم جلوی آینه روشویی تا مسواک بزنم، زل می زنم توی چشمانم. از چشم هایم میپرسم: هی تو، چیزی هست که بخواهی؟. چیزی نمی خواهند. لبخند میزنم. نخواستن بد نیست، با چیپس و بورانی حتی لذت بخش تر هم میشود.  با خیال وُیاژ رویا گونه تر میشود.  

دقیقا سه روزه! من عوض شدم. نه یک ذره دو ذره، یک عالمه زیاد! هیچ اتفاق خاصی هم نیافتاد. شب خوابیدم، صبح بلند شدم دیدم احساسم نسبت به همه چیز عوض شده! نسبت به چیزای مهم زندگیم در واقع! حالا نمی دونم چیکار کنم! خیلی گیجم! چیزای مهم زندگیم دیگه مهم نیستن! اونم بدون اینکه اتفاق خاصی بیفته! یهو همه چی رنگ باخته! الان در واقع هیچ چیز رنگی ای وجود نداره. من نگرانم! نکنه من همین جوری گیج بمونم؟!!! همین جوری بی احساس؟! همین جوری بی رنگ؟!!! آخه چه بلایی سر من اومده یهو؟؟!!!

خیلی بده آدم آهنگی رو پیدا کنه که سال ها پیش باید پیداش میکرده.