ترم پیش به یه سرى جلبک درس میدادم، این ترم به یه سرى انیشتن!! خب چرا این همه جهش ژنتیکى آخه؟!!! چرا اینا تعادل ندارن خب؟:|

زیر پایت خالی

اینکه خودت را از آدم ها دور نگه داری تا کمتر آسیب ببینی، یک جور تئوریِ* بی پایه است ظاهرا! اینکه از هر لحاظ که فکرش را بکنی احساس عدم امنیت هم داشته باشی(عدم امنیت شغلی و عدم امنیت مالی، و عدم امنیت روانی و بگیر تا آخر....)، و بخواهی قسمتی از آن را (مخصوصا عدم امنیت روانی را) با دور نگه داشتن آدم ها از خودت جبران کنی، ظاهرا جوابگو نیست. درست مثل کودکی که هر چه بیشتر تلاش کنی لای پنبه بزرگش کنی، بیشتر از بقیه سرما می خورد مثلا!! در واقع کوچکترین لغزشی، باعث آشفتگی شدید آدم لای پنبه می شود .ظاهرا! مثلا!  

*تئوری؟ نظریه؟ فرضیه؟  

سردش نیست؟

فردا صبحش که نیامد - شاید هم آمد و من ندیدمش!- اما امروز عصر آمد. درست مثل همان روز تکیه داد بود به درخت و سیگارش را می کشید. دلم می خواست می توانستم مثل آن روز لذت ببرم از یواشکی دید زدن ژست دستانش. اما مگر این مغز عوضی میگذاشت!! "سردش نیست؟ چرا توی اتاقش سیگارش را نمی کشد؟ حتما باید بیاید بیرون توی این سرما؟! حتما باید تکیه دهد به همین درخت؟ مال کدام خانه است؟ عاشق است؟ معتاد است؟ خل است؟ از ترس پدرش یواشکی می زند بیرون؟! شاید هم زن و بچه داشته باشد برای خودش؟ دفعه پیش هم رنگ لباسش همین بود؟ اصلا همین بود؟!!".  سیگارش را کشید و رفت. تو بگو کدام طرف! چپ؟ راست؟ سیگارش تمام شد و رفت؟ یا داشت می کشید که رفت؟ حواسم به قصه پردازی های خودم بود. تازه نمی گویم که از گلدان یاسم هم نظر می خواستم! جفتی نشسته بودیم تنگ دل هم، برای هم قصه می گفتیم.  

1- بالاخره تصحیح یک مقدار زیادی برگه تمام شد. و من به این نتیجه رسیدم تمام ترم قبل را تقریبا به 100 نفر جلبک درس میدادم! و بسکه خود را جر داده بودم یک چیزهایی را فرو کنم توی مغزشان، ولی مثل اینکه جلبک ها مغز ندارند!! ولی به هر حال اوضاع در دانشگاه دوم خیلی خوب بود. و نمره ها تقریبا خوبِ رو به عالی بود. البته این دانشگاه دوم، جو خود کلاس ها هم خیلی هپی و فرندلی بود. و واقعا کم مانده بود صبح که وارد آن دانشگاه میشوم، من و دانشجویانم همدیگر را در آغوش بگیریم و از سر و کول هم بالا برویم! البته  اوضاع تا آن جایی  پیش رفت که صرفا من را با اسم کوچک صدا می زدند!  

2- دیروز به مقدار یک عالمه ای فیلم به دستم رسید از طریق دوستی! و من طی یک بی جنبه بازیِ مطلق نشستم 4 ساعت تمام، فیلم دیدم و پدر چشمانم را در آوردم و مجبور شدم با یک مُسکن قوی و یک قرص خواب، به یک خواب شیرین 8 ساعته بروم. خواستم تشکر ویژه ای کنم از دوست فیلم دار دست و دلبازمان و همچنین کاگردان ها و فیلم نامه نویسان خلاق و هنری ِ اروپایی و  تشکر ویژه تر از پدر علم پزشکی! 

3- بعد از شوک آنی که دیشب راس ساعت 11 به من وارد شد، مجبور شدم بعدِ مدت ها به پیاده روی بپردازم، که البته چون دیروقت بود، جرات نکردم به خیابان بزنم و به پیاده روی درون خانه ام اکتفا کردم. البته بعد یک ساعت تنها چیزی که دستگیرم شد این بود که 9 متر فضای مستقیم برای پیاده روی کم است! و ایده آلش این است که خانه آدم حداقل 15 متر فضای مستقیم برای پیاده روی داشته باشد. و خب تصمیم گرفتم هر وقت پولدار شدم، دیوار بین دو اتاق خانه ام را بردارم. و اگر بشود وسط اوپن آشپزخانه را هم ببُرم و محل ورود و خروج از آشپزخانه به جای گوشه، از وسط باشد. و آنگاه همه چیز برای پیاده روی ایده آل خواهد بود به امید خدا! 

4- امروز ساعت 9 صبح یک آقای جوانی روبروی پنجره آشپزخانه ام، تکیه داده بود به درخت و سیگار میکشید. عمرا هم به جایی نگاه میکرد. تمام مدت نگاهش به زمین و نهایتش به سیگارش بود. اعتراف میکنم سیگار کشیدن آدم ها از دور خیلی جذاب است مخصوصا اگر نم نم بارانی هم بیاید. تمام مدتی که جناب سه سیگارشان را پشت سر هم دود می کردند، من هم صندلی گذاشته بودم کنار پنجره ام، و  با وقاحت تمام ایشان را دید می زدم. بی شک این صحنه زیبا روز من را ساخت. انتظار ایشان را دارم برای صبح فردا حتی!!