بدترین حس توى دنیا این است که دل یک نفر را بشکنى! نه، این فعل "شکستن" اصلن هم عامیانه و بچگانه نیست. خیلى هم بجا است. چون به معناى واقعى شکستن است. میدانى کى اش سخت تر مى شود؟ وقتى که خودت یکبار شکسته شده باشى. آن وقت هر کس، هر کجا که بشکند، صداى شکستنش را زیر دنده هاى خودت حس مى کنى. آخر شکستن دل، مثل شکستن استخوان هاى دنده مى ماند، منتها نه همه با هم، دانه دانه، یکى یکى. بعد تو تصورش را بکن که خودت به تنهایى یکى یکى استخوان هاى دنده یک نفر را بشکنى، و صداى شکستن هر دانه اش، زیر گوش هایت باشد. خیلى ساده نیست، هر چقدر هم که به خیال خودت روزگار سخت ات کرده باشد.
پیوست: روزگار خوبى نیست. من همین الان استخوان دنده یک نفر را شکستم.