مامانم نیم ساعت است که رفته است. من غمگینم. انگار که یادم رفته باشد چگونه می شود تنهایی زندگی کرد. چگونه می شود تنهایی زندگی کرد؟!

یعنى مامانم که از پیشم مى رود، فقط یک هفته طول میکشد تا همه چیز برگردد به کما فى السابق١ اش!! اما قبلش فقط یک هفته طول میکشد تا معلوم شود هر چیزى کجاى خانه گم و گور شده است!!

١: نمى دانم املایش همین است یا نه!!

تق تق

بدترین حس توى دنیا این است که دل یک نفر را بشکنى! نه، این فعل "شکستن" اصلن هم عامیانه و بچگانه نیست. خیلى هم بجا است. چون به معناى واقعى شکستن است. میدانى کى اش سخت تر مى شود؟ وقتى که خودت یکبار شکسته شده باشى. آن وقت هر کس، هر کجا که بشکند، صداى شکستنش را زیر دنده هاى خودت حس مى کنى. آخر شکستن دل، مثل شکستن استخوان هاى دنده مى ماند، منتها نه همه با هم، دانه دانه، یکى یکى. بعد تو تصورش را بکن که خودت به تنهایى یکى یکى استخوان هاى دنده یک نفر را بشکنى، و صداى شکستن هر دانه اش، زیر گوش هایت باشد. خیلى ساده نیست، هر چقدر هم که به خیال خودت روزگار سخت ات کرده باشد. 

پیوست: روزگار خوبى نیست. من همین الان استخوان دنده یک نفر را شکستم.

زرمار!! تولد بچمه خب!! بیاین تبریک بگین بهش!! 


این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

فردا تولد بچمه! چجورى واسش تولد بگیرم؟ چه جورى سوپرایز کنم بچمو؟ به قول پلاسیا حالا فردا چى بپوشم؟!! 

آرزوى دست نیافتنى ام شده که فقط بتوانم شش ساعت را بى وقفه و بدون دغدغه بخوابم.
پیوست: اگر دیدید یک جایى توى اخبارى مطرح شد که یک نفر بر اثر کمبود خواب مرده است، بدانید من بوده ام!

یاداورى

چند روز دیگه تولد بچمه:) میخوام یدونه امسال رو یادم باشه و براش تولد بگیرم.