یک عالمه کار تلنبار شده دارم! هر کدامشان برای خوشان دارند توی سرشان می زنند. من بر و بر نگاهشان می کنم. روش تقسیم و غلبه هم جوابگو نیست حتا! هر چه کمتر می خوابم، تلنبارگی کارهایم بیشتر می شود. استرس نمی گیرم، اما بداخلاق می شوم. از قیافه ام بداخلاقی می بارد. بدون اینکه صدایم در بیاید، دانشجوهایم خودشان را جمع و جور می کنند. جیک شان در نمی آید. شلوغ پلوغی و شیطنت های معمول در نطفه ساقط می شوند. من مثل برج زهرمار فقط درسم را می دهم. با تن صدای یکنواخت. پرروتر هایشان می پرسند: استاد حالتان خوب است؟ به پرسشگر آنقدر بد نگاه میکنم که سریعا خفه می شود. توی اتاق اساتید پاچه ی مدیرگروه را می گیرم. پیوست: نه اینکه فکر کنید این جریانات ادامه ندارد. من الان دیگر وقت ندارم بقیه اش را بنویسم!

اون روز که قالب اینجا رو عوض کردم، حالم خراب بود! الان حالم خوبه! یادم باشه، شب که رسیدم خونه، همه چى رو به حالت کما فى السابق اش در بیارم!

آخیش بالاخره یه روز خونه :) خونه خیلى خوبه. سر کار نرفتن خیلى خوبه. آدم شش صبح بیدار بشه ولى تا خودِ نه توى رختخوابش هى غلت بزنه. گاهى پلاس بخونه. بعدشم که بلند میشه بره رو تراس هى نفس عمیق بکشه، هى گلدوناشو آب بده، هى واسه کلاغ هاى اونور کوچه دست تکون بده، هى بگه بیاین پیش من، هى اونا بگن قار قار!! بعد به جا اینکه نون و پنیر و کره ى سر کار رو سق بزنه، بره سمنو خوشمزه بخوره...

نه تنها ترس نداشت، که حتی درد هم نداشت!

تنوع!! پیوست: هر وقت اعصاب ندارم، خل میشم! مثل الان! هی میام ریز ریز اینجا شر و ور می نویسم! آخرش حوصله ام سر می ره، قالب شو عوض می کنم. شک نکن در کسری از ثانیه. پیوست: من برا چی الکی می خندم؟!! جدی! پیوست: حتی نمی تونم دردم رو اینجا بگم! دردمو کجا برم بگم؟!! همه شو باید بذارم گوشه دلم! دلم اعصاب شو نداره! پیوست: شما الان دارید نوشته ی خل و چل شده رو می خونید!

من از بازی دادن آدم های باهوش لذت می برم!