انقدر که این چند سال اخیر سعى کرده ام ریشه هایم را از هر وابستگى اى جدا کنم، الان احساس درختى را دارم که روى دست هایش راه مى رود، مبادا که ریشه هایش جایى گیر کند!



اعلی حضرت

گوشی ام زنگ می خورد. ساعت یازده و سی و هفت شب است. مغزم اعصاب خودآموزی سی شارپ را ندارد. دارد به جانم غر می زند. غر می زند که پس کی دست از آموزاندن من برمیداری؟! غر می زند که نمی خواهد اسپانیایی یاد بگیرد، نمی خواهد سی شارپ یاد بگیرد، نمی خواهد مقاله بخواند. غر می زند که ولش کنم. غر می زند که دست از سرش بردارم. غر می زند که از جانش چه می خواهم. من اما می روم سرِ یخچال. به این فکر می کنم که سال ها پیش دخترکی نوشته بود از روزی که شیرینی ای پخته بود، و داغ داغ برده بود دانشگاه برای معشوق اش. خنده ام میگیرد که چرا من هیچ چیزم به بقیه آدم ها نمی ماند. مغزم هنوز غر می زند که لابد بعدش می خواهی ای اس پی دات نت را توی حلقم فرو کنی! من اما دارم به این فکر می کنم که چطور توانست با یک سری دلایل عقلانی و منطقی من را راضی کند که پروسه ای را پیش بگیرم که قاعدتا باید رمانتیک و سرشار از احساسات لطیف باشد و نیست. و حالا، این وقت شب، بدون ذره ای انگیزه، دست پخت نازنینم را ببرم برای کسی که کل مجموعه اش دایورت است. مغزم دارد همچنان غر می زند که خوابش می آید و چه از جانش می خواهم و چرا نمی روم کپه ام را بگذارم. من اما مانتویم را تنم می کند. شالم را می اندازم روی سرم، بشقاب را بر میدارم و می روم دم در. سوار ماشینش که می شوم و می بینم که دارد اَدل گوش می دهد، توی دلم بهش می گویم عامه پسند. بعد می بینم اگر عامه پسندی صفت او باشد، اینجوری به خودم هم فحش داده ام. ریز خنده ای می کنم. می پرسد داری با ولع خوردنم را مسخره می کنی؟! توی دلم می گویم هِه. مغزم فحش می دهد که خسته و مانده من را آورده ای اینجا که به اش بگویی هِه؟!! می بردم کافه. عاشقانه زل می زند به صورت خسته ی بدون آرایشم. با خودم می گویم اینهایی که بدون اجازه، عاشقانه زل می زنند به صورت آدم، اینها را باید انگشت کرد تو چشمشان، آن گردالی ها را در آورد گذاشت توی بشقاب، گذاشت جلوی "اعلی حضرت". اعلی حضرت اسم گربه دم خانه همسایه مان است. همیشه ی خدا مثل یک پادشاه لم داده روی طاقچه خانه همسایه. هزار بار بروی و برگردی، اعلی حضرت تکان نمی خورد، حتی ژستش را هم عوض نمی کند. فقط وقتی می روی جلو و خیره میشوی به چشمانش، چشمهایش را می چرخاند و با صلابت خیره می شود به چشمانت. قربان صدقه اش هم که بروی، فرقی نمی کند، او همچنان جذبه و صلابت نگاهش را حفظ می کند. وقتی پیاده ام می کند با اشتیاق می دوم به سمت اعلی حضرت. به اش میگویم کیک مرغم را حرام کردم. به اش می گویم که باید می آوردم میدادمش به تو. به اش می گویم که فردا برایش کیک مرغ درست خواهم کرد. به اش می گویم شاید هم برایش دو تا چشم آوردم.

تصمیم گرفته ام به خودم خیانت کنم.