من باردارم. من سال هاست که باردارم. من بهترین سال های عمرم را باردار بوده ام. انگار که تمام عمرم را باردار بوده ام. انگار که به جای تمام زنان این شهر باردار بوده ام.  و هنوز که هنوز است نزاییده ام. من خسته ام. خسته ام از انتظار. من خسته ام از این بار. من این بار را همه جا با خودم داشته ام. وقتی که زیر باران و برف قدم زده ام. توی راهروهای شلوغ مترو، توی دانشگاها، توی کلاس های درس، زیر نگاه آدم ها. من بارم را وقتی که کنار پنجره آشپزخانه ام نشسته بودم و چای تلخ می نوشیدم، وقتی که زیر دوش آب داغ ایستاده بودم، وقتی که برای مهمان هایم آشپزی می کردم، وقتی که موسیقی گوش می دادم، وقتی که توی رختخوابم غلت می زدم، هر لحظه، همه جا با خودم داشته ام. عق می زنم. مدام عق می زنم، بسکه باردارم. آنقدر عق می زنم که انگار قرار است بارم از دهانم زاییده شود! آه خدایا که چقدر خسته ام. چقدر از این بار خسته ام. می دانم. دردهای آخر است. سنگینی روزهای آخر است. حس می کنم، می فهمم، بزودی این بار را زمین خواهم گذاشت. بزودی فارغ خواهم شد. بزودی کنده خواهم شد. بزودی رها خواهم شد. بزودی نفس خواهم کشید. بزودی بچه ام را، بچه نازنینم را، عزیز دلم را پشت در یتیم خانه رها خواهم کرد. وقتش است. حس می کنم. می فهمم.

از سال ها پیش این روزها را مى دانستم.