قیچی را گذاشته ام بیخ موهایم. قلپ، یک قطره اشک سُر می خورد از گوشه ی چشمم. ده دقیقه ی قبل تصویر همسرش را دیده ام. تصویر همسر تنها عشق زندگیم. عشق گذشته ام. تنها کسی که من را پس زد. و حاضر نشد حتا یک ساعت من را دوست بدارد. حتا یک ساعت. من اما زل زد ه ام به تصویر خندان خودش و همسرش در ماه عسلشان. حسودیم نشده است اما دلم می خواست همسرش یک نفر خیلی زیباتر از این باشد. یا دلم می خواست همسرش یک نفر خیلی خوش پوش تر از این باشد. من مجبورم انقدر به ظاهرش توجه کنم، وگرنه که چگونه او یا هر کس دیگری می توانست مثلا فردی مهربان تر از من، برایش باشد!!! دلم می خواست به یک فرشته ی زیبا رخِ زیبا روح باخته باشم. منی که سالها حسرت یک دقیقه دوست داشتنش را کشیده بودم...

زندگی همین است دیگر.سهم من هم از این زندگی، فقط قیچی اش بود. مهم این است که بالاخره یک روزی همه چیز از خاطرمان می رود. 



خشکسالى بگیرد این کشور انشاالله!! هر وقت که باران ببارد من بى درنگ افسردگى مى گیرم. اساسا اجماعِ باران و چتر و من و یک عدد لاو، براى من یک ارزوى بر دل مانده است. همیشه من و چتر بوده ایم. گاهى باران هم بوده، اما بمیرد آن لاو، که هیچ وقت نبوده است! آن ولنتاین که رسما آینه ى دق من است. به راستی که این ماه، ماه غم من است. یعنى من یک کاره ى این مملکت باشم ماه بهمن را عزاى عمومى اعلام مى کنم. اعلام مى کنم همه جاى این شهر را پارچه ى سیاه بزنند! هر کس قلب و خرس و شکلات و گل بخرد یا بفروشد، چشمشان را در بیاورند و بیندازند کف جوب. اعلام مى کنم درِ همه ى کافه و رستوران ها را گِل بگیرند. اعلام مى کنم همه بروند بنشینند کنج خانه شان و خفه خون بگیرند حداقل این یک ماه را!! جلوى چشم من دست هم را نگیرند و زیر باران راه بروند و رسما چنگ بیندازند به این گلوى گرفته ى من.  

پیوست: پیوست قبلیم، خواسته ى قلبیم نبود. پاکش کردم. 

انقدر خسته ام که فکر مى کنى نکند  واقعا کوه کنده ام!

همین موقع هاى سال بود...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

un dia mas sin ti

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

توی آشپزخانه ام نشسته ام. روبروی پنجره. گوشیم، کنارم دارد فریدون فروغی می خواند. چای ترش تمشکم، سرد شده است. من دارم شالگردن می بافم. به رج سبز رسیده ام. رنگ سبزش را بیشتر از بقیه رنگ هایش دوست دارم. دینگ! روی صفحه ی گوشیم، اس ام اس اوست. "سلام عزیزم. خوبی؟". نگاهم در کمتر از دو ثانیه بر میگردد به رج بافتنیم. یادم می آید، به هفته پیش. که ذهنم آشفته بود. که آن خانم میهمان، به ام گفت بگذار فال قهوه برایت بگیرم. بی حوصله تر از آن بودم که اعتقادی به فال داشته باشم یا نداشته باشم. گفتم باشد. توی فالم یک مرد جوان پریشان حال بود، که نمی توانست از من دل بکند. از من پرسید، کیه؟ به اش گفتم تو باید بگویی، من که نمی شناسمش. کمی فکر کردم، واقعا چنین مردی نمی شناختم! یکبار دیگر دینگ! پیغام دوباره روی صفحه گوشیم نمایان می شود. خنده ام می گیرد. آن روز حتا یک ثانیه هم ذهنم به سمت او نرفت. خنده ام میگیرد که  چطور انقدر سریع محو شد. انگار که هیچ وقت وجود نداشته است. یادم آمد به یک ماه پیش. که گفت ببخشید عزیزم، ویرایش مقاله ام که تمام شود، با هم قرار میگذاریم که همدیگر را ببینیم. گفتم ببخشید که اصرار نمی کنم. گفت چه را؟ گفتم همین که یکدیگر را ببینیم. و تمام شد. اصلا نمی دانم شروع شده بود که بخواهد تمام شود یا نه. اما مطمئنم که تمام شد. از روی کنجکاوی، برای اعتقاداتم به فال قهوه، اس ام دادم که پریشان حالی؟! جواب داد: چی؟! باز خنده ام می گیرد. او همیشه موجود پرتی از مقوله ی دلتنگی بود. کاش میشد این متن را بدهم بخواند. به گمانم خودش بفهمد مقوله ی من نیز کدام است!! به رج سفید رسیده ام.می دانی، فکر کنم از رنگ سفیدش هم خوشم می آید. خوبی چای ترش، آن است که سردش هم خوب است.  

Rescata tu niño interior

بدبختیى دارم با خرِ درونم!