آدم روز ولنتاین سرِکار باشد، حس بهتری دارد تا برود بنشیند کُنجک خانه اش، و هی غصه بخورد که باز هم ولنتاین دیگری، بدون چتر و باران و عشق گذشت. راستِ راستش، فکرش را که می کنم، می بینم آمال و آروزوهای رمانتیکانه ی من، در حد کتاب و قصه و افسانه است. حتا حالا، در این سن و سال. خلاصه که من از اولش قرار بوده یکی از شخصیات های داستانِ یک نویسنده باشم. نمی دانم چه شد که واقعی شدم و گیر افتاده ام در بین واقعیات!!!

همه فکر مى کنند که تنها زندگى کردن خیلى سخت است. و باید گرگ باشى تا بتوانى تنها زندگى کنى. اما واقعیت این است که تنها زندگى کردن، اصلا هم سخت نیست. حتا خرگوش ها، هم مى توانند به راحتى تنها زندگى کنند. اما براى زندگى کردن در میان گرگها، حتما باید گرگ باشى.


پیوست: جالب آن است که گرگ ها، دسته جمعى زندگى مى کنند. 

گاهی فکر می کنم آدماهایی که یک دختر موطلایی با چشمان سیاه ندارند، دقیقا با چه انگیزه ای زندگی می کنند؟ مثل من که انگیزه ام برای مهمترین تصمیمات زندگیم، نه در یک چشم بر هم زدنی، نه درگذر تک ثانیه ای، نه در کسری از ثانیه ای، خیلی خیلی کمتر از آن، پودر می شود در هوای غبارآلود غروب.


پیوست: در حالیکه در تلگرام دارم سر و کله میزنم  با استاد اسپانیاییم برای روز شروع کلاس، و نسکافه ی بدون کافی میت و شیرین شده با قند رژیمی ساخارینم را مزه مزه کنم که مبادا تناسب اندامم بهم بخورد و بدهیکل بنظر برسم در برابر تمام درختها وکلاغ های بدهیبت شهر! در  کنار پنجره ی شلوغ پلوغ آشپزخانه ام که پر شده از گل و گیاه و گلدان و ماهی. در حالیکه دارم به ساختمان دراز و زشت آنطرف کوچه نگاه می کنم و نیم نظری دارم به گربه ی خاکستریِ لاغر مردنی گوشه ی خیابان که لابد یکی مثل عالیجناب، یا یک گربه نرِ ولگرد دیگری حامله اش کرده است، و چند روز دیگر یا چند ماه دیگر یا چند وقت دیگر، چند تا توله ی کوچک خاکستری، مانند خودش، پس می اندازد. و با خودم فکر می کنم این گربه  از تمام آدمهای بدون دختر مو طلایی، خوشبخت تر است. و لازم ندارد هر غروب، هر تنگِ غروب، خاکستر انگیزه های مهم زندگیش را در کسری از ثانیه بدهد به هوای غبارآلود این شهر تا گم شود لابلای دیوارهای سیاه. و من فکر می کنم این شهر به اندازه ی گرد و غبار دمِ غروبش، آدم های بی انگیزه دارد.