می نویسم. در یک دفترچه ی 13 در 18 سانت. با خودکار صورتی و بنفش. خشمم را، نفرتم را، مبهوت شدنم را، دلتنگیم را، و هر آنچه که ملاحظه کرده ام و نگفته ام. بسکه سنگین شده بود این مغز. تلنبار، فشره، فنری آماده ی پرتاب، حمله. و حالا قطره قطره ...
دلم می خواهد بروم به یک جایی، که شبانه روز باران ببارد. و شبانه روز به صدای باران روی شیروانی خانه گوش بدهم. دلم باران طولانی می خواهد. دلم می خواهد در زندگی بعدیم باران باشم.
انگار در طالع ام نوشته شده بود: دور باشد از همه ی آنهایی که دوستشان دارد.
یک ماشین ریش تراشی می خواهم. همین الان، که موهای سرم را از ته بزنم. پنج کیلو سبک تر میشوم. و مغزم علاوه بر اراجیفی که درون خودش دارد، حداقل از شر یک حجم موی فر خلاص می شود. اصلا شاید این موهای فر در هم پیچیده، این شک، این شبهه، این استیصال، این چرای مداوم را، با خودش ببرد.
هی من پرسیدیم بریم توییتر، هی شما هم گفتید نه. هی منم گفتم باشه، ولی رفتم توییتر. خیانت کردم به وبلاگم.
یک بار برایم تعریف کرد از سربازیش. گفت : من همیشه گرم بودم. همیشه گرمم بود. اصلا مفهوم سرما را نمی فهمیدم. گفت: لیلا، من بعد سربازی بدنم سرد شد. بدنم کم طاقت شد، فهمیدم سرما یعنی چه. هر چه لباس گرم می پوشیدم، گرم نمی شدم، نمی شوم.
پیوست: یک روزی باید شجاعتش را پیدا کنم. بروم به اش بگویم: لعنتی، دور ماندن از تو همان بلایی را سرم آورد که سربازی رفتن تو.