در طول روز چند ساعت، توی مغزتان، با خودتان، با آدم ها حرف می زنید. حرفایی که باید می زدید ولی توی مغزتان نگه اش داشته اید و طول روز، هی بالا پایینش می اندازید، زیر و رویش می کنید، مزه مزه اش می کنید؟ 


پیوست: آدمایی که زیاد توی مغزشان حرف می زنند، طبعا هیچ وقت احساس تنهایی هم نمی کنند. 

مدیریت محترم بلاگ اسکای، این رنگ خاکستری زشت چی است که می چسبانی روی هدر وبلاگ :| بی زحمت اون رنگ خاکستری زشت را بردار، بقیه اش با خودمان:|


پیوست: اسیر شدیم!

خودم را یائسه کردم امروز. یائسه احساسی. دیگر عاشق نمی شوم.



پیوست: اساسا آدم هر چقدر پیرتر شود، در مورد خیلی از مسائل یائسه می شود. خود به خود خیلی از مسائل حل می شود.  

دیرینه ترین دوست مجازی مهربانم، خدا شاهد است از سوم خرداد تا الان، تصمیم دارم تولدت را تبریک بگویم! یعنی انقدر آدم آن تایمی هستم. الاهی اقل کم صد ساله شوی.

برای آنکه خودش می داند

من هم خوبم. صبح ها سر کار می روم و شب ها درس می خوانم. کارم الاهی شکر تعطیلات هم ندارد. کل هفته را درگیرش هستم. یک وقتی هم پیدا کنم، تند تند آشپزی می کنم برای کل هفته. خانه ام همان جای قبلی است. فقط آن دیواری که گفتی نقره ایش کنم، سبز شده است. چهار دور خانه ام پر از وسایل گل گلی صورتی و کرم  است، با فرشته های بال سفیدی که تاجی از گل لابلای موهایشان دارند. همچین جای پینترست طوری زندگی می کنم...  پشت دستم را داغ کرده بودم که دیگر خامی نکنم. نمی دانم چطور شد که شد. دوباره عاشق شدم. رنجی که داشت، اگر بیشتر از اولی نبود، قطعا کمتر نبود. دپرشن در حال درمانم، یادگار همان دوران است. اما خوبم. آخر شب ها، فرو می روم درون صندلی گهواره ای کنار کتابخانه ام. تابی می خورم، کتابی می خوانم، سرم را گرم موبایل و بازی می کنم. به خود که می آیم، نیمه شب شده و صدای جاروی رفتگر کوچه که خش خش می کند، لالایی قبل خوابم می شود. 


پیوست: لعنتی، دختر موطلایی-مو فرفریی رویاهای من، چه غلطی می کند در واقعیت زندگی تو؟:))))) تا جایی که یادم می آید، رویای تو، یک آرمین داشت، با یک خانم پزشک و یک کارخانه کوچک!! قرار نبود از تک رویای من چیزی کش بروی:))) راستش را بگو. نکند چشمانش هم سیاه است؟!

خانه بر سراب

لعنتی ببین منو. 

خسته ام. 

چقدر کودک بودیم. چقدر ساده بودیم. چقدر الان بزرگ شده ایم. اقا شده ایم. خانم شده ایم. بعضی هایمان که دو تا بچه زیر بغلمان داریم، انقدر بزرگ شده ایم. کی فرصت شد انقدر بزرگ شویم؟ 


پیوست: من هنوز کودکم! من هنوز کودک درون دارم. این شخصیت خانم بزرگ درونم را کجای دلم قرار بدهم که جا بشود؟ اصلا دیده اید خانم بزرگ های فس فسوی غرغرو با کودکان شر و‌ شیطان فق فقو در یک اقلیم بگنجند؟ من جا داده ام. باورت می شود؟ من اسیر این دو شده ام!

بوی تنباکوی باران زده را می دهد. بوی چوب. بوی عود. بوی برگ. بوی جنگل مرطوب. عطر جدیدم را می گویم. اما  مرد هم باید بوی جنگل بدهد ، گرم، امن، باران زده. نه بوی عطرهای هیچ بار مصرف پاپتی که توی صندوق عقب ماشین های زهوار در رفته کنار خیابان می فروشند و وقتی می زنی به دستت فقط بوی الکل می دهند و فرت و زرت هم می پرند و یک جوری هم می پرند که انگار هیچ وقت وجود نداشته اند. مرد(عطر) باید ماندگار باشد که حتا اگر هم رفت، سال ها بعد، خوابش را ببینی. 

الان یه دقه نگاه انداختم به وبلاگم، دیدم اینجا چقد ناله مى زنم

و این منم زنى تنها که دلش بغل مى خواد.


پیوست: به دمپاییم که فکراى ناجور در موردم مى کنید.

کاش نمى فهمیدى که عاشقت شدم. کاش اصلا عاشقت نشده بودم. کاش با این کارم، گند نزده بودم به دوستى مون. 


پیوست: اینجورى میشد وقتى یه آدم دیگه میاد گه میزنه به اعصاب و روان و احساسات من، میشد زنگ بزنم بهت، بگم رفیق بهت احتیاج دارم، یه ساعت میاى منو ببرى بالاى اون تپه مزخرفا که اون روز بردى؟

آدمى است دیگر، عوض مى شود. حتا اگر نخواهى. شرایطش جورى جور مى شود که وقتى دو قدم بروى عقب و به خودت نگاه کنى، بُهتت مى زند که این منم؟! خودمم؟! روزگار است دیگر. نخواهى هم عوضت مى کند. 


پیوست: عوض شدن با عوضى شدن، فرق دارد. 

احتیاج به یه دوست دارم. یه دوستى که بشه هر وقت شد بهش زنگ بزنى و بگى فلانى من دارم مى میرم، فلان جا، بیا ببینمت. دو تا قهوه تلخ بخوریم، حرف بزنیم، بعدشم گورمون رو گم کنیم تا تایم بعدى که داشتیم مى میردیم. 


پیوست: همه ى دوستاى خوبم یا ازدواج کردن یا از ایران رفتن. شماها دوست از کجا پیدا مى کنین که ایران باشن، ازدواج نکرده باشن، دیو.ث هم نباشن؟

سکوتم از رضایت نیست... 



پیوست: آدم ها هر چقدر بزرگ میشوند، نوشتن یادشان مى رود. نه؟