اصلا که گفته که دنیاى مجازى بد است؟! در کسرى از ثانیه مى توانى طرف را از تمام صفحات مجازیت، دیلیت و بلاک کنى. بعد هم شماره اش را از گوشیت پاک کنى. به همین سوى چراغ که تمام مى شود و مى رود پى کارش*!! حالا در دنیاى واقعى!! مگر مى شود مثلا همکار واحد بغلى را دیلیت کرد؟ یا حداقل بلاکش کرد که عصر به عصر آن شکلات لعنتیش را به بهانه ى چاى خوردن نیاورد سر میز من. مى خواهم بگویم خیلى زشت است  وقتى آدم سن خرِ پیر را دارد، براى بار سوم بیفتد توى "دام عاشقى" و بگوید "نفهمیدم نفهمیدم"! مى خواهم برایش  "راه چاره" ى شیفت+دیلیت بیابم! به همین سوى چراغ!


پیوست: شانس بیاورى آن آدم مجازى، وبلاگ نداشته باشد. وگرنه که وبلاگ، دکمه ى غلط کردم، ندارد که ندارد! مى خواهم بگویم وبلاگ نه تنها جزو دنیاى مجازى محسوب نمى شود که حتا از دنیاى واقعى هم خرتر است. وبلاگ یک جور دنیاى درونى آدم هاست که مثل چنگک آویزان مى شود به مغز آدم ها. و رهایى از آن، یک عدد !!! استغفرلا، رویم به دیوار، لازم دارد!! 


پیوست دوم: خدایا پورفاور ادب من را به من برگردان!! مغسى بوکو! اَه!

بهزاد جانِ جانم. من خیلى دلم مى خواهد در میهمانى جشن مزدوج شدن شما شرکت کنم. ولکن، نمى دونم لباس چى بپوشم! از طرف من با همسر گرامى آشنا شو و روى ماه خودت را ببوس. خوشبخت بشوى عزیز دردانه کوچک من. 

من بچه مى خواهم! به نظرتان چه غلطى بکنم در این شرایط؟! 


پیوست: چرا یک لحظه هم به ذهن هیچ کس خطور نمى کند که نکند این وبلاگ هک شده باشد شاید؟!!

این چند ماه اخیر، به ت.خ.م.م ترین حالت ممکن زندگانى، در کل زندگیم بود!

پیوست: انقدم خوش گذشت! 

پیوست دوم: چرا من انقد بى ادب شدم خدایى!! طبع شاعرانه ام کوش؟؟؟!

این اعصاب و روان منه

تقریبا دارد مطمئنم مى کند که آن بالا به جاى یک خداى مهربان، یک خداى دگر آزار نشسته است!!


پیوست: دیگر سنى از من گذشته است. بکش بیرون عزیز من!! ببین من با شما کارى ندارم، شما هم چوب توى استین ما نکن دیگر! 


فکر نمى کنید اگر آدم در سن ٣٥ سالگى، کمى غرغرو و بداخلاق باشد، نه تنها اشکالى ندارد، بلکه حتا طبیعى و نرمال هم هست؟ عایا؟



پیوست: سفسطه چینى براى توجیه بداخلاقى هاى این روزها !!

باورم نمیشه اونى که چهار ساله داره تک و تنها زندگى مى کنه، منم!

این هم از دومین شکست عشقى زندگیمان!!


پیوست: کلا شکست عشقى خوردنمان ملس است!


هى! من هنوز منتظرم که بیاى درستش کنى! 


پیوست: ببین! باور کن شوخى ندارم! واقعا اینو خودت باید بیاى درستش کنى. منتظرم! 

هفته اى یکبار سکته زدن، خیلى سخت است. من واقعا انقدر هم قوى نیستم. 


پیوست: من  دیگر هیچ چیز نمى دانم. خودت بیا درستش کن. 

دفعه ى اول، به خدا مى گفتم هى خدا! قول میدهم کارى به کارش نداشته باشم. فقط یک دقیقه ببینمش. روزگار چرخید و چرخید و من گرفتار دومى شدم. خدا در دومى تمام و کمال جبران کرد!! براى این یکى فقط باید بگویم خدایا، جان مادرت فقط نمیرد! 


پیوست: فکر مى کنید که طنز است؟! ابدا! سراسر زهر و تلخ است. 

کم آوردم. خیلى هم کم آوردم... 


این روزها پروانه شده ام. همان پروانه هایى که توى شعر هاى کلاسیک بودند. همان پروانه هایى که انقدر دور شعله شمع مى چرخیدند تا بال و پرشان بسوزد. آدم فکر مى کند اینجور چیزها براى شعر و کتاب است، آن هم شعر و کتاب هاى قدیمى. اما من، این روزها پروانه شده ام، همان پروانه  شعر و کتاب هاى قدیمى...

خدا رو شکر که جلو چشمانم، فقط بدون توجه به احساس من، رفتى دنبال زندگیت. خدا رو شکر که جلوى چشمان من غده ى زهرماریى از یک جایت نزد بیرون. خدا رو شکر که جلوى چشمانم آزمایش کوفت و زهرمار ندادى. خدا رو شکر که جلوى چشمانم درد نکشیدى. خدا رو شکر که سالم از جلوى چشمانم دور شدى...


پیوست: هیچ چاره وجود ندارد! باید نجات پیدا کند!

حالم بده. حالم بده. حالم بده. خیلى حالم بده...