همیشه فکر میکردم اگه یه وقت ماهیم مرد؛عکس العمل من چیه.همیشه می دونستم خیلی ناراحت میشم.پیش خودم فکر میکردم اوجش اینه که کمی گریه کنم.اما وقتی امروز ماهی کوچولوی من مرد؛اولش چند تا جیغ کوتاه کشیدم و در حالی که جلوی چشمام رو گرفته بودم؛ناباورانه شروع کردم عقب عقب رفتن.من بد جوری شکه شدم؛اونقدر که بغضم تو گلو موند…

بابا اصرار کرده بود که بذار بندازیمش توی رودخونه ای؛چیزی… اما من بد جوری بهش عادت کرده بودم.خودم خریده بودمش؛اونم وقتی که همه با خریدنش مخالفت میکردن.من هر روز بهش غذا میدادم.خودم اون شعر فروغ رو براش خوندم:ماهی تو آب می چرخه و ستاره دست چین میکنه / اونوخ به خواب هر کی رفت / خوابشو از ستاره سنگین میکنه....

همیشه میدونستم نباید به کسی یا چیزی عادت کنم؛چون به سختی ازش دل میکنم.به سختی…

همیشه باید از همه چیز و همه کس دوری کنم که مبادا بهشون عادت کنم.این موضوع در مورد هرکسی و هر چیزی صدق میکنه؛دوست؛آشنا؛غریبه؛فامیل؛جونور؛کتاب؛در؛دیوار و هر موجود زنده و غیر زنده ای؛ من اینو خیلی وقته میدونم و همیشه قبل از اینکه بخوام به حضورکسی یا چیزی عادت کنم؛خودم رو ازش دور میکردم.حتی عادت نکردن هم کافی نیست.مثلاً حسان؛من به دیدنش اصلاً عادت نداشتم.یه بچه پنج؛شش ساله که 3 یا 4 بار در سال بیشتر نمیدیدمش.من فقط چند تا کتاب براش خونده بودم با چند تا شعر؛همین.اما وقتی مرد یه بشکه گریه کردم؛نمونه اش همین دیشب…؛

الهبی یمیرم برای ماهیم؛شاید اگه نخریده بودمش یا به حرف بابا گوش کرده بودم؛الان زنده بود.از عذاب وجدان دارم میمیرم؛حالا اونش به کنار؛از نبودنش بیشتر دارم دق میکنم.

حالا همه اینا به کنار؛دلم بد جوری برای بابایی شور میزنه.دیروز بابایی با دو تا دیگه از همکاراش رفتن بیمارستان تا تست کنن ببینن قلبشون سالمه یا نه.(آخه اجباری بوده؛بابا میگفت دستور بوده. چه میدونم … یه چیزی تو این مایه ها بوده…).دیروز بعدازظهر بابایی زنگ زد که بیمارستان نگه اش داشتن.دکتر گفته:شما باید دو روز بیمارستان بمونید تا آزمایش های بیشتری انجام بشه.من میترسم.آخه بقیه همکاراش رفتن سر خونه زندگیشون به جز بابا… .من نمیدونم چرا هیچکی نگران نیست.مامان که میگه بابا هیچیش نیست و من باباتون رو میشناسم… .ندا هم که انگار نه انگار .چسبیده به کتاب های تستش؛انگار که همین فردا کنکور داره… .بد جوری دلم برای بابایی شور میزنه….خیلی خیلی…

الانم یه کتاب 500 صفحه ای گذاشتم جلوی خودم.تا بلکه دو تا کلمه یاد بگیرم عین بوق ها پا نشم برم کارآموزی.اما کو یه ذره تمرکز؛کو یه ذره آرامش…

وای… چقدر توی این وبلاگم نق و وِر زدم؛ولی چاره ای نبود؛واقعاً داشتم خفه میشدم…

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد