رخت ها را بکنیم:
آب در یک قدمی است.
روشنی را بچشیم.
شب یک دهکده را وزن کنیم،خواب یک آهو را.
گرمی لانه ی لکلک را ادراک کنیم.
روی قانون چمن پا نگذاریم.
در موستان گره ی ذایقه را باز کنیم.
و دهان را بگشاییم اگر ماه در آمد.
و نگوییم که شب چیز بدی است.
و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ.
و بیاریم سبد
ببریم این همه سرخ،این همه سبز.
صبح ها نان و پنیرک بخوریم.
و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام.
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت.
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید
و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست
و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند.
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد.
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون.
و بدانیم اگر کرم نبود،زندگی چیزی کم داشت.
و اگر خنج نبود،لطمه میخورد به قانون درخت.
و اگر مرگ نبود،دست ما در پی چیزی میگشت.
و بدانیم اگر نور نبود،منطق زنده ی پرواز دگرگون میشد.
و بدانیم که پیش از مرجان،خلائی بود در اندیشه ی دریاها.
...

ساعت 12 شبه.راستی این امتحان فوق لیسانس کی هستش؟؟؟(نه اینکه من خیلی درس خوندم،همینه که اینقدر اطلاعاتم جامعه(جامعه نه،جامع ه ( ه -->هست)!!).این دفعه دارم روی یه پروژه ی گروهی کار میکنم.فعلاً که نود درصد کار تا حالا فقط جلسه بوده(میبینید چقدر زحمت میکشیم.بدیش هم اینه که لازمه همه ی این مراحل طی بشه).... دختر داییه خونه مونه،داره با خواهره(این کلمه "خواهره" به قول بعضیا) وراجی میکنه و احتمالاً تا سه نصف شب.خدا وکیلی اگه خودمم نباید میرفتم سر کار تا چهار رو بیدار میموندیم.....به نظرت،من میرسم اینا رو آپدیت کنم...... راستی تو نمیخوای از این دپرسی در بیای؟؟ حوصله ام سر رفت بابا.......میخواستم سیب بخورما،یادم رفت!!!......دلم کتاب فروشی رفتن میخواد و تا دیر وقت بیدار موندن و تا لنگ ظهر خوابیدن.(آره،آره.دقیقاً منم به این نتیجه رسیدم که کمی مخم تاب برداشته!).خدافظ.

چه زندگی احمقانه ی شیرینی!جدی میگم.اونقدر شلوغ پلوغ و پر مشغله که حتی لحظه ای هم نمیتونم جریان ذهنم رو آزاد،رها کنم.حتماً شنیدی:"زندگی کردن برای کار کردن"،دقیقاً جریانِ منه.کار دلچسبی دارم(هر چند ظاهرش کسل کننده و چاق کننده!! هست) و یک آقای رییس که مرتب تشویقت میکنه(البته کارم رو،که به احتمال زیاد ریشه اش بر میگرده به ندادن حقوق اینجانب!).بعداز ظهر ها به پذیرایی از مهمونای سلسه وار مشغولم،بعداز ظهر خالی از شعر و موسیقی.بعداز ظهر حجیم و تهی.میدونی تنها حسن وحشتناک این نوع زندگی چیه؟عدم تفکر در مورد اطرافت و زندگی و دنیا و جهان و خلقت و هزار جور موضوع بزرگ و بی سر وته دیگه.البته یک عیب هم دارد،این که حس میکنی که یه آدم کوچیک و ریزی هستی(البته موافقم که همه ی ما آدما ریز هستیم،ولی ریز بودن هم درجه ای داره.حتما یه چیزایی در مورد منطق فازی خوندی.).یک عیب و یا شاید هم حسنی(بهتره بگم "صفت")که این زندگی داره،اینه که نه میرسی وبلاگت رو آپدیت کنی و نه اصلاً حسش میاد.همین...

مامان اینا بزودی میان.....امروز مهمونی دعوت بودیم......کفرم در اومده که چرا احوالی ازم نمی پرسه.شیطونه میگه کفرشو در بیارم که منو یادش نره(کفرتو در بیارم خوبه؟؟!! چرا ملوس خوبی نمیشی؟؟)......بسی خسته ناک هستم.....دیروز با دوستام رفته بودم خیابون گردی،چقدر هم که همه چی بی ریخت و بد قیافه است....... راستی،خسته نباشین اینقده که کمک فرمودین!!.....
دیگه نه حوصله ی آقای رئیس رو دارم، نه خانم مدیر و نه آقای همکار و نه خانم همکار لپ لپی.امروز شرکت همش آلودگی صوتی بود و شلوغ پلوغی و درهم بر همی......شعر جدیدم به اندک جاهایی رسیده،کمی تمرکز،شاید کمی نتیجه بخش باشد........ دوستان همه بلاگاشون رو آپدیت کنن،چون حوصله من بسی سر رفته......... بعدش پا شم برم یه نسکافه برای مغز مغشوشم درست کنم......بذار ببینم چیز دیگه ای یادم نمیاد...... سه تارم رو دادم کوک کنن........توی این هیری ویری خاله جون هم رفته مسافرت....... دیگه چیزی یادم نمیاد.شب بخیر.

آهااااااااییییییییییییی ملت.یه جاوا اسکریپت نویس بیست نمیشناسین؟!!!
بسی به درگاهش محتاجیم.
آهاااااااااااااااییییییییی ایها الناس،یه جاوا اسکریپت نویس توپ سراغ ندارین؟!!
بسی نیازمند الطاف بی دریغش هستیم.
آهااااااااااااااییییییییی مردم،بابا به چه زبونی بگم،خیلی زیاد، هلپ(help ) یه جاوا اسکریپت نویس لازم داریم؟؟؟
آهااااااااااییییییییی کمکککککککککککککککککککککک.................